12
ساعتی به ظهر مانده، آفتاب درخشانی، تمام باغ را پوشانده بود. سروصدا و خندههای بلند دو نفر که در استخر شنا میکردند به گوش میرسید. صاحبمنصبی با قدمهای بلند از خیابان خاکی گذشت و وقتی به کنار استخر رسید، قدمهایش را آهسته کرد و کنار درختی ایستاد. مرد چهل و چند سالهای که باوقار تمام در آب شنا میکرد، لحظهای ایستاد و دوروبرش را نگاه کرد و بعد به زبان فرانسه داد زد: «کجایین.»
دوروبرش را نگاه کرد، موجهای ریز و کوچکی روی آب پیدا شد و لحظهای بعد کلهی درشت و پرمویی از توی آب بیرون آمد، چشمهایش را در مقابل آفتاب بست و باز کرد و با دهنش آب پاشید، ریش و سبیل جوگندمی و موهای سرش رنگ از دست داده بود و به نظر میرسید که پیش از وقت سفید شده است. لحظهای بعد هیکل از ریختافتادهای در سطح آب پیدا شد، عضلات شل و ول، شکم چاق، قد متوسط، دور خود چرخید و تا رفیقش را دید خندید و به زبان فرانسه گفت: «خوبه.»
و با یک حرکت نزدیک شد و یکمرتبه شروع به آب پاشیدن کرد. مرد اولی با خنده نزدیک شد و او هم شروع کرد به آب پاشیدن.
مرد اول گفت: «خسته شدی؟»
دومی گفت: «تو شدی؟»
و یکمرتبه مشتی آب به صورت مرد اول زد و درحالیکه دور میشد افتاد به خنده. در این موقع صاحبمنصب جرأت کرده نزدیک شد و مرم دوم تا او را دید به روسی پرسید: «چه خبر؟»
صاحبمنصب جواب داد: «امر فوری قربان!»
مرد دوم اخم کرد و لبهی استخر را گرفت و خود را بیرون کشید و به فرانسه داد زد: «شنا بسه!»
افسر جوانی جلو دوید و حوله رو دوش مرد دوم انداخت و یک جفت کفش دمپایی جلویش گذاشت. مرد اول نیز نزدیک شد و از استخر آمد بیرون. افسر دیگری دوید و حوله و دمپایی آورد. آن دو با عجله خود را خشک کردند. مرد دوم جلو و اولی چند قدم عقبتر راه افتادند، درحالیکه صاحبمنصب دنبال آن دو قدم برمیداشت، ساکت از خیابان گذشته دم ساختمان مجللی رسیدند، مرم دوم برگشت و به مرد اول گفت:
«با شراب سرگرم بشین، من بعد میآم.»
توی راهرو از همدیگر جدا شدند و هر کدام وارد یک اتاق شدند. مرد دوم خود را روی یک صندلی دستهدار چرمی انداخت، دو جوان روس تعظیم کرده و جلو رفتند و مشغول خشککردن و شانهکردن موهایش شدند و بعد با سرعت باورنکردنی به او لباس پوشاندند و بعد از اینکه بند چکمههایش را بستند، کت مجللی را که از زیادی مدالها سنگینی میکرد آوردند و به تنش کردند و آن وقت مرد دوم به صورت ژنرال بزرگ درآمد. لحظهای جلو آیینه ایستاد و خود را تماشا کرد و از روی میز گیلاس شراب را برداشت لب تر کرد و از اتاق خارج شد و پلهها را بالا رفت و به اتاق آخر سرسرا رفت. افسر جوان تعظیم کرد و در را گشود. ژنرال وارد شد. توی اتاق برویانف و مترجم و راپورتچی ایستاده بودند. برویانف سلام نظامی داد. مترجم و راپورتچی تعظیم کردند، ژنرال گفت: «خب!»
برویانف راپورتچی را نشان داد و گفت: «همه گزارشها پیش ایشونه.»
راپورتچی تعظیم کرد و گفت: «به هیچ صورت قانع نمیشن و خیال شورش دارن!»
مترجم ترجمه کرد. راپورتچی گفت: «میخوان بریزن بیرون و سالداتها را خلع سلاح کنن.»
مترجم ترجمه کرد. راپورتچی ادامه داد: «از صبح تا حال دوبار با چوب و چماق آمدهاند و جلو مسجد گشتهاند و میخواهند این بار سد سالداتها را بشکنند و قراولخانه را غارت کنند.»
مترجم ترجمه کرد. راپورتچی گفت: «عدهای مسلح هم بینشان دیده شده.»
و ژنرال که با ریشش بازی میکرد لحظهای چشمهایش را بست و گفت: «تکلیف روشنه! معطل نشین!» با لبخند چشمهایش را باز کرد. برویانف سلام نظامی داد و به مترجم و راپورتچی اشاره کرد، هر سه به طرف بیرون راه افتادند، ولی پیش از اینکه به در برسند راپورتچی ایستاد. مترجم پرسید:
- چی شده؟
راپورتچی جواب داد: «یک خبر مهم».
مترجم ترجمه کرد. ژنرال جلوتر آمد، راپورتچی گفت:
«حتمی شده که عموی ستارخان آمده تو شهر.»
مترجم ترجمه کرد. ژنرال پرسید: «برای چی؟»
مترجم ترجمه کرد و راپورتچی گفت: «برای ترور حضرت اشرف ینهرال کبیر و صاحبمنصبان.»
مترجم ترجمه کرد. برویانف و مترجم و ژنرال همه سه به راپورتچی خیره شدند و راپورتچی اضافه کرد: «همه مردم کوچه و بازار خبر دارند.»
مترجم ترجمه کرد. ژنرال مشتی روی میز کوبید و گفت:
«دستگیرش کنین!»
همه تعظیم کردند و از اتاق آمدند بیرون. برویانف درحالیکه دو پله را یکی میکرد، سرسرا را پایین آمد. در اتاق دیگر باز شد، ارفعالدوله لباس پوشیده و مرتب، درحالیکه جام شراب خوشرنگی به دست داشت. در درگاهی ظاهر شد. برویانف با دیدن او ایستاد و سلام نظامی داد، ارفعالدوله با لبخند گفت: «روز به خیر!»
برویانف با عجله گذشت و ارفعالدوله پشتسر او وارد باغ شد و چشم دوخت به برویانف که به چند افسر دیگر دستوراتی داد. همه سوار اسب شدند، و چهارنعل به طرف در خروجی باغ تاختند.
13
میرتقی از دور سایهی چند نفر را دید و به تاخت از آخر کاروان جلو آمد، پیشاپیش، مشدحسن دمیرچی و چورَکباشی سوار بر اسب جلو میرفتند. عدهی زیادی زن و بچه و مرد سوار بر الاغ و قاطر دنبال آنها بودند. چند ارابه، بار و بندیل و لوازم زندگی مسافران را حمل میکرد.
سه قرهسوران سوار بر اسب کنار جاده ایستاده و منتظر کاروان بودند، میرتقی به مشدحسن و چورَکباشی گفت: «نترسین، باید سبیلشو چرب کنیم و رد بشیم.»
مشدحسن زیر لب شروع کرد به دعا خواندن. قرهسورانها که ایستاده بودند راه افتادند طرف کاروان. میرتقی تندتر کرد و رسید به قرهسورانها و سلام کرد، قرهسورانها بی آنکه جواب سلام بدهند میرتقی را ورانداز کردند. قرهسوران چاق و سالخوردهای پرسید:
«کجا دارین میرین؟»
میرتقی گفت: «زیارت شازده ابراهیم.»
قرهسوران گفت: «با این همه بار و بندیل؟»
میرتقی گفت: «قراره یک هفته بمونیم.»
قرهسوران گفت: «بازم داری دروغ میگی میرتقی؟»
میرتقی چند سکهای را که به دست داشت کف قرهسوران گذاشت و گفت: «من کی دروغ گفتم که حالا بگم.» و خندید و زد به شانهی قرهسوران. کاروان نزدیک شد و بیاعتنا از برابر آنها گذشت. و میرتقی آهسته و بیاعتنا همراه آنها راه افتاد. به سرازیری جاده که افتادند، کاروانسرای بزرگی پیدا شد و چورَکباشی به مشدحسن دمیرچی گفت: «بهتره یه ساعت خستگی در کنیم و بعد راه بیفتیم.»
میرتقی که با بچهها شوخی میکرد و به خلجها دستور میداد، جلو آمد و پرسید: «حاجی آقا چای که میخورین نه؟»
چورَکباشی گفت: «آره، دیگه بچهها خسته شدن.»
دم کاروانسرا ایستادند. میرتقی گفت: «حاج آقا شما بفرمایین قهوهخانه، بچهها را من جابهجا میکنم.»
همه پیاده شدند، چورَکباشی و دمیرچی و چندتا از مردها وارد قهوهخانهی دم کاروانسرا شدند. قهوهچی که دم در ایستاده بود، با خوشحالی سلام کرد. کسی که در آن حوالی نبود. قهوهخانه حسابی سوت و کور بود و مشدی حسن دمیرچی گفت: «مشدی، ترتیب چایی و قلیون رو بده.»
وارد شدند و روی سکویی نشستند. به نظر میآمد مدتهاست که کسی پا به قهوهخانه نگذاشته، مقداری لحاف و تشک روی هم چیده شده بود، روی سکوی دیگر زیلوی کهنهای روی بستهای کشیده شده بود. مردها هر کدام گوشهای نشستند، مشدیحسن دمیرچی گفت: «این میرتقی هم حاجی جون، از اون کارکشتههاسها!»
چورَکباشی گفت: «پدرشو که میشناختی؟»
مشدحسن گفت: «حملهدار معروف محل بود دیگه.»
چورَکباشی گفت: «بله، من با کاروان اون به حج رفته بودم.»
مشدحسن گفت: «دیدین از چه راههایی مارو از شهر آورد بیرون، از راه و دروازه که نمیشد رد شد.»
چورَکباشی گفت: «حالا معلوم نیس تو شهر چه اتفاقاتی افتاده.»
مشدحسن گفت: «خدا خودش رحم بکنه، این کارا بیفایدهس، همان حکایت مشت و درفشه.»
چیزی زیر زیلو تکان خورد، همه برگشتند و نگاه کردند، یکمرتبه زیلو کنار رفت و مرد کوتاهقد و چارشانهای که سبیلهای پرپشتی داشت بلند شد و چشمها را مالید و دهندره کرد و نشست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در غریبه در شهر - قسمت هشتم مطالعه نمایید.