2
در حیاط مدرسه، عدهی زیادی از طلاب توی هم وول میخوردند، عدهای لبهی حوض بزرگ مشغول وضوساختن بودند و چند نفری جلو حجرهها ظرف میشستند. در هر گوشه، دو سه نفری دور هم بودند. سید جعفر از حجرهاش بیرون آمد و در را بست، کتاب را که زیر بغل داشت روی سکو گذاشت و عبایش را باز کرد و انداخت به دوش و کتاب را برداشت و آمد وسط حیاط مدرسه و با صدای بلند گفت:
«هر کی قراره درس مکاسب بگیره، جمع بشن مسجد، همین الانه آقا میآد.»
آنهایی که دور هم جمع بودند، دسته دسته به طرف مسجد راه افتادند و چند نفری با عجله طرف اتاقهای خود دویدند و همین موقع بود که نجف پابرهنه و نعرهکشان از در مدرسه وارد شد و درحالیکه به سر و صورت خود میزد شروع کرد به داد و فریاد:
«آقارو گرفتن، آقارو گرفتن، آقارو گرفتن.»
طلبهها از همهجا ریختند بیرون و با عجله دویدند طرف نجف. نجف با گریه و زاری درحالیکه به سر و صورت خود میکوبید مرتب داد میزد: «آقارو گرفتن، آقارو بردن، آقارو زدن.»
سید جعفر با عجله آمد و جلو و پرسید: «کی آقارو گرفت؟ کجا گرفتن؟»
نجف با گریه جواب داد: «سالداتها گرفتن و بردنش قراولخانه.»
طلاب ترسخورده و مبهوت همدیگر را نگاه کردند، سید جعفر با صدای بلند گفت: «لا الله الا الله» و دیگران نیز زیر لب یا با صدای بلند چیزی زمزمه کردند. و نجف چند قدمی دور شد و نشست روی سکوی یکی از اتاقها، و درحالیکه با کف دست روی زانوان خود میکوبید و سرش را تکان میداد شروع به ناله کرد:
«کار آقا ساختهس، دیگه آزاد نمیشه، خدایا به بچههاش رحم کن، همه بیسرپرست شدیم.»
سید جعفر داد زد: «هی نجف، ناله نکن!»
همه متوجه سید جعفر شدند، سید جعفر رفت روی سکوی یکی از اتاقها و فریاد زد:
«صلوات بلند ختم کنین.»
صدای صلوات بلند شد و همه آرام آرام جلو رفتند و دور سید جعفر را گرفتند، سید جعفر آستین عبایش را پوشید و با صدای رسا گفت:
«آقارو گرفتن، گوش میکنین چی میگم، آقارو گرفتن، آقا بهترین مدرس این مدرسهس، وجودش برای همهی ما و همه مسلمانان خیر و برکته، همهی ما او را خیلی میشناسیم، او غیر از خدا و ائمهی اطهار، غیر از راه دین راه حق و خیر خلق با چیزی سروکار نداره، او به تمام معنی مرد خداس، بی آقا همهی ما سرگردون و دربهدریم. اگر آقا نباشه پیش کی میشه شرح لمعه خوند؟ پیش کی میشه مکاسبو آموخت؟ پشت سر کی میشه نماز خوند؟ همهی ما میدونیم آقا بیگناهه، هیچوقت با هیچ دستهای نبوده، طرف هیچکس رو نگرفته، آقا تازه از بستر بیماری بلند شده، امروز اولین روزیه که بعد از دو ماه به خاطر خدا و رسول، به خاطر دین و حق، با حال زار و نزار برای تدریس به مدرسه میاومد، حالا آقارو گرفتن، چه باید بکنیم؟ دست روی دست بذاریم و لب از لب وا نکنیم؟ ما که میدونیم او کاری نکرده، هر طوری شده باید نجاتش بدیم...»
سروصدای عدهای بلند شد، سید جعفر داد زد: «سه صلوات بلند ختم کنین!»
طلاب به هیجان آمده، سه بار صلوات فرستادند. از در باز مدرسه عدهای مردم عادی، جوان و پا به سن گذاشته وارد شدند، دور طلاب را گرفتند. نجف هم بلند شد و به جماعت پیوست. سید جعفر با هیجان بیشتری داد زد:
«آقارو گرفتن، ما نباید بذاریم بلایی سرش بیارن، آقا مریضه، سینهاش خرابه، قلبش ناراحته، با یک سیلی زبانم لال، ممکنه اتفاق بدی پیش بیاد، تا دیر نشده با همین دستهای خالی راه میافتیم و میریم قراولخانه و هر طوری شده نجاتش میدیم. نترسید به کمک خالق یکتا موفق میشیم.»
طلاب همه صلوات فرستادند، عدهای عبا از تن درآوردند، عدهای عمامه از سر برداشتند سید جعفر عبایش را درآورد و تا کرد و عمامهاش را گذاشت روی عبا و دوباره رو کرد به جماعت و گفت:
«برادران دینی، یادتان باشه که ما برای شلوغکردن نمیریم و با هیچکس دشمنی نداریم، سالداتها نباید خیال کنن که ما شورشی هستیم، با ملایمت و مسالمت از آنها خواهیم خواست که آقا را آزاد کنن و سر این قضیه پافشاری خواهیم کرد و تا آقارو رها نکنن، قراولخانه را ترک نمیکنیم!»
صدای صلوات بلند شد، سید جعفر جلو، طلاب دیگر و مردم عادی پشت سرش به طرف در مدرسه به راه افتادند. دم مدرسه عدهای جمع شده بودند، بعضیها چوب به دست داشتند، عدهای به سید سلام کردند، سید جعفر رو به آنها کرد و گفت:
«برادران چوب و چماق را دور بریزید، کاری نکنید که بلوایی پیش بیاد.» و خود یکی دو تا چوب و چماق را از دست جوانها گرفت و ریخت کنار دیوار، وقتی همه طلاب از مدرسه بیرون ریختند، صدای صلوات اوج گرفت.
3
از پلههای عمارت قراولخانه، افسر جوانی در حالیکه با طمأنینه کمربندش را میبست پایین آمد و در درگاهی ایستاد و به سرو صدای دوروبر گوش داد و چند لحظهای از دور چشم دوخت به آقا که سالداتها و قرهسورانها پای دیوار، سر پا نگهش داشته بودند و مرتب سؤال پیچش میکردند، افسر که تازه از خواب بلند شده بود، دهندرهای کرد و از قرهسوران نیمهمستی که از مقابلش میگذشت پرسید: «کیه؟»
قرهسوران گفت: «روسی نمیدونم.» و به طرف اتاقهای ته حیاط که استراحتگاه قرهسورانها بود راه افتاد.
افسر از درگاهی پایین آمد و سلانه سلانه به طرف جمع سالداتها و قزاقها راه افتاد، یک سالدات روسی داد زد: «آماده!»
همه برگشتند و تا افسر را دیدند راه را باز کردند. افسر جلو رفت و مدتی در سکوت چشم به چشم آقا دوخت و بعد برگشت و پرسید: «این کیه؟»
سالدات روسی جواب داد: «معلوم نیس هنوز.»
یک قره سوران نیمه مست که چپق میکشید و میخندید جواب داد: «پدرسگ راستشو نمیگه که.»
افسر گفت: «بگردینش!»
دو سالدات روسی جلو آمدند و مشغول بازرسی آقا شدند که یک مرتبه سروصدا بلند شد و افسر و سالداتها برگشتند و سید جعفر و طلاب و مردم عادی را دیدند که قراولها را عقب زده وارد حیاط شدند، قرهسوران قراول که بین جمعیت گیر کرده بود، داد زد: «جلوشونو بگیرین! مواظب باشین!»
چند نفر از سالداتها تفنگهاشان را طرف طلاب گرفتند، همه یک مرتبه ایستادند.
افسر روس پرسید: «چی میخوان؟»
و یک قزاق سؤال افسر را ترجمه کرد: «چی میخواین؟»
سید جعفر جواب داد: «آقارو، اشتباهی گرفتین، آقا پیش نماز مسجد و مدرس مدرسهس، او بیگناهه، کاری نکرده.»
سالداتها تفنگهاشان را پایین آوردند، یک قزاق پرسید: «این مرد را میشناسین؟»
سید جعفر گفت: «به خداوندی خدا میشناسیم، همه میشناسن شما باهاش چه کار دارین!»
قزاق گفت: «ما کاری باهاش نداریم، ینهرال کارش داره.»
یک قزاق دیگر گفتههای سید جعفر و قزاق را برای افسر ترجمه کرد و سید جعفر وحشتزده گفت:
«ینهرال با آقا چه کار داره؟»
قزاق اول جواب داد: «ما نمیدونیم، خودش میدونه.»
حیاط قراولخانه رفته رفته پر میشد، افسر وحشتزده عقبتر رفت، سید جعفر با صدای بلند گفت: «مسلمانها، نذارین آقا را ببرن، نذارین!»
همه به طرف آقا هجوم بردند و سالداتها اسلحهها را پایین آوردند، افسر دستور داد که آتش نکنند، مردم آقا را از چنگ سالداتها بیرون کشیدند و درحالیکه صلوات میفرستادند، به طرف بیرون راه افتادند، قرهسورانها از استراحتگاه خود بیرون آمدند و مات و مبهوت، نمیدانستند چه کار بکنند. وقتی حیاط خلوت شد، عدهای مسلح بیرون ریختند و جماعت را دیدند که آقا را به طرف طالبیه میبردند و آخرین آدمی که پشت سر دیگران راه میرفت سید جعفر بود، که هر چند قدم یک بار برمیگشت و قرهسورانها و سالداتها را نگاه میکرد.
یکی از قرهسورانها گفت: «همش زیر این ناکسه.»
قرهسوران دوم گفت: «من میشناسمش از اون پدرسگای نمره اوله.»
قرهسوران سوم پرسید: «جدی میگی؟»
قرهسوران چهارم تفنگش پایین آورد و گفت: «حالا که اینطوره، بذار مزهشو بچشه.»
صدای گلوله در فضا پیچید و سید جعفر روی زمین درغلتید، جماعت پا به فرار گذاشتند و چند نفری در پیچ و خم دیوارها برای خود جا گرفتند و صدای وحشت و صلوات بلند شد و چند نفری داد زدند: «سید! سید جعفر!»
سید جعفر سرش را بلند کرد، خواست خود را به طرفی بکشد و قزاقی که سید را زده بود دوباره گلنگدن را کشید و پیش از این که بتواند تیر دیگری در کند، افسر روسی که تازه بیرون آمده بود لولهی تفنگش را بالا گرفت، گلوله در فضا خالی شد، سکوت کامل بر همهجا مسلط شد، چند لحظه بعد عدهای از جوانها حمله کردند و سید جعفر را از روی زمین برداشتند و به طرف طالبیه فرار کردند.
افسر روسی عصبانی داد زد: «واسه چی زدیش؟»
و یک سالدات چاق روس جلو آمد و مشت محکمی کوبید رو پوزهی قرهسوران.
قرهسوران دمغ و عصبانی فریاد کشید: «واسه چی منو میزنی؟»
افسر روسی فرمان داد: «همه برن تو، فقط قراولهای دم در سه برابر شوند.»
صدای انفجاری از آسمان بلند شد، سالداتها وحشتزده وارد قراولخانه شدند. آنها که بیرون بودند، به آسمان خیره شدند، عدهای زن و مرد دوان دوان آمدند و از میدان گذشته و به طرف قراولخانه رفتند، دو طرف در قراولخانه عدهای سالدات و قرهسوران مسلح صف بستند و نجف درحالیکه عبا و عمامهی آقا را بغل گرفته بود، سوار بر الاغ از گوشهای پیدا شد و به تاخت در کوچهی دیگری ناپدید شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در غریبه در شهر - قسمت سوم مطالعه نمایید.