1
ساعتی از ظهر گذشته بود که نجف سوار الاغ از پیچ کوچهای پیدا شد، همانطور که پاشنههایش را تند تند بر شکم الاغ مینواخت، چیزی زیر لب زمزمه میکرد، اندام تکیه و لاغر و صورت استخوانی و شادی داشت، لباس کهنهای پوشیده بود و خورجین کوچکی به پشت بسته بود و چوب باریک و بلندی به دست گرفته بود و گاه گاه روی زین بالا و پایین میپرید و صورتش را به طرف آفتاب میگرفت و لبخند میزد.
نزدیک در چوبی بزرگی ایستاد و فرز و چابک از روی الاغ پرید پایین و افسار الاغ را بست به حلقهی در، و دستی بر یال و گوشهای حیوان کشید و با شانه لنگهی در را باز کرد و وارد هشتی بسیار بزرگ و تاریکی شد و داد زد:
«حاج آقا! حاج آقا! ما حاضریمها!»
دوباره آمد توی کوچه و تکیه داد و کپل الاغ و شروع کرد به آوازخواندن. بچهای کاسه به دست پیدا شد و درحالی که احتیاط میکرد، جلوتر آمد. نجف متوجه او شد و درحالیکه میخندید پرسید: «چی خریدی؟»
بچه جواب نداد و تا از کنار نجف رد شد، پا به فرار گذاشت و نجف درحالیکه میخندید پاهایش را به زمین کوبید و چوبش را در هوا تکان داد. دوباره به سراغ الاغ آمد و افسارش را از در باز کرد. در همین موقع صدای سرفهای از هشتی شنیده شد و حاج آخوند دوزدوزانی از توی تاریکی آمد بیرون. قد بلند و اندام لاغری داشت، عمامهی کوچکی به سر و عبای نازکی روی دوش داشت. نجف سلام کرد و آقا جوابش را داد و درحالیکه هر دو طرف کوچه را نگاه میکرد به طرف الاغ رفت و با کمک نجف سوار شد و افسار را به دست گرفت. با ضربهی کوچکی که نجف به کپل الاغ زد، حیوان راه افتاد، از پیچ کوچه رد شدند و وارد کوچهی باریکتری شدند. نجف دوباره ضربهای به الاغ زد، آقا که رو به رویش را نگاه میکرد گفت: «زبون بسته را چرا میزنی؟ این که داره راه خودشو میره.»
نجف نیشش باز شده بود جواب داد:
«من نزدم حاج آقا، من کاریش ندارم. نه که خیلی وقته سوارش نشدین، تنبل شده، همش خورده و خوابیده، اگه میذاشتین من گاهگداری دور شهر میگردوندمش، حالا سرحال بود. حیوون هم عین آدمیزاده، هر چه بخوره و یه جا بیفته و تکون نخوره، تنبلتر میشه دیگه. خود من هم این همه وقت...»
حاجی دوید وسط حرف نجف: «باز شروع کردی به وراجی؟»
نجف برای دو تا بچهای که روی سکویی نشسته بودند و بازی میکردند شکلکی درآورد و دوباره افتاد به وِرزدن.
نه حاج آقا من کی شروع کردم، من غلط کردم اگه شروع بکنم، شما اگه میرمسیب رو ببینین اونوقت قدر منو میدونین.»
آقا پرسید: «میرمسیب دیگه کیه؟»
نجف ضربهی کوچکی به الاغ زد و درحالیکه شلنگتخته میانداخت، گفت:
«دم بازارچهی کهنه قهوهخانه دارد، خیلی آدم خوبیه، ولی از بس که حرف میزنه سر آدمو میبره، جدی جدی تو این کار دست منو از پشت بسته.»
آقا پرسید: «تو باز هم رفتی قهوهخانه؟»
نجف گفت: «من غلط کردم آقا، من قهوهخانه چه کار دارم، من فقط رفتم دو سه تا چایی بخورم و برگردم که اون حرفا رو شنیدم.»
وارد کوچهی پهنتری شدند، دو سه زنی که از روبهرو میآمدند ایستادند پشت کردند به آقا.
آقا پرسید: «کدوم حرفا؟»
نجف که چشم به زنها داشت گفت: «که با صد نفر تفنگچی اومده، الانه تو شهره و پشت کوهها کمین کرده و میخواد یه شبه پدر ینهرال و تمام روسها رو دربیآره!»
آقا پرسید: «کی اومده؟»
از مقابل زنها گذشتند، زنها با صدای آهسته سلام کردند و آقا بیآنکه جواب سلام آنها را بدهد پرسید: «گفتم کی اومده؟»
نجف گفت: «امامقلی آقا، عموی ستارخان دیگه، مگه شما نشنیدین که ماههاست اومده و دور و بر شهر، حتی یه عده میگن که تو خود شهره، عجیبه که شما نمیدونین، همه میدونن!»
نجف با صدای بلند از چندتا بچهای که دور هم جمع شده بودند پرسید: «هی بچهها، امامقلی کیه؟»
آقا عصبانی برگشت و داد زد: «صداتو ببر ملعون! یه کم لالمونی بگیر دیگه!»
بچهها درهم و برهم جواب دادند: «اومده تو شهر، آدماش اومدن، خودش نیومده! دروغه، نهخیر دروغ نیس!»
آقا کلافه عبایش را روی سرش کشید و گفت: «اگه کار دستمون ندی خوبه، آدم که نمیشی.»
نجف دو سه ضربه به الاغ زد و گفت: «چرا نمیشم آقا، خیلی وقته شدم، منتها عقلم نمیرسه، نمیدونم که چیها را باید گفت و چیها را نباید گفت».
آقا گفت: «هیچی نباید گفت!»
از کوچه پیچیدند و وارد میدانچهای شدند که دو درخت نارون پیر داشت، با چند دکان و یک خانه بزرگ با سر در هلالی و سکوهای آجری در دو طرف دری که دو لنگهاش باز بود. و روی سکوها و زیر درختها عدهای سالدات روس و چند نفر قرهسوران نشسته بودند و بلند بلند حرف میزدند و میخندیدند. دو سه نفری از آنها جلو دکان بقالی ایستاده بودند و فکشان میجنبید، گاهگداری یکی وارد خانه میشد و یک نفر دیگر در درگاهی ظاهر میگشت. سالدات نیمهمستی که کلاهش را تا روی ابروها آورده بود، دور و برش را میپایید و با دیدن آقا داد زد: «نگاهش کنین!»
همه سالداتها بلند شدند و با تعجب به آقا و الاغ و نوکرش خیره شدند، نجف از دیدن آن همه سالدات و قرهسوران پا سست کرد و گفت: «یا امام هشتم!»
آقا آهسته از زیر عبا گفت: «سرتو بنداز پایین و بیا.»
نرسیده به وسط میدان یکمرتبه متوجه شدند که در حلقهی سالدات و قرهسورانها گیر افتادند. آقا افسار الاغ را کشید و نجف چند قدمی فاصله گرفت و چند لحظه همه در سکوت به تماشای آقا ایستادند، سالدات قدبلندی گفت: «این دیگه کیه؟»
و یک قرهسوران پرسید: «هی، تو کی هستی؟»
قرهسورانها خندیدند و روسها، مبهوت، خندهی آنها را تماشا کردند، قرهسوران دوم جلو آمد و رو به آقا ایستاد و پرسید: «نگفتی بالاخره مردی یا زن.»
قرهسوران سومی گفت: «معلومه مرده.»
قرهسوران دومی گفت: «اگه مردی چرا چادر سرت کردی؟»
شلیک خنده بلند شد، و عدهای از مغازهها بیرون آمدند و به تماشا ایستادند. سالداتها و قزاقها نزدیک شدند و آقا عقب عقب میرفت تا از حلقهی محاصره خارج شد.
سالدات قدبلند گفت: «بپرس ببین از کجا میآد؟»
قرهسوران دومی پرسید: «از کجای میآی؟»
آقا جواب نداد و قرهسوران یکمرتبه عبای آقا را کشید آنچنان که عمامهاش زمین افتاد.
قرهسوران دوم داد زد: «از کجا میآی؟»
آقا گفت: «از منزل!»
قرهسوران دوم پرسید: «کجا میری؟»
آقا گفت: «میرم مدرسه.»
قرهسوران دوم پرسید: «که چه کار بکنی؟»
آقا گفت: «به طلاب درس بدم.»
قرهسوران دوم گفت: «اسمت چیه؟»
آقا گفت: «حاج آخوند دوزدوزانی.»
سالدات روس در گوشی با یک قزاق قفقازی حرف زد و قزاق با صدای بلند گفت: «ما خیال میکنیم خودش باشه.»
قرهسوران دوم گفت: «خودشه داره دروغ میگه پدرسگ.» و یقهی آقا را گرفت و کشید و سیلی محکمی به صورتش زد. قرهسورانها هجوم آوردند که او را از الاغ پایین بکشند صدای آقا بلند شد: «اشتباه میکنین عوضی گرفتین...»
قرهسوران دوم که ردای آقا را چسبیده بود گفت: «حالا در قراولخانه معلوم میشه. آقا را با خشونت از الاغ کشیدند پایین و تماشاچیها نزدیکتر شدند پیرمردی پرسید: «کیه که گرفتنش؟»
شاگرد بقالی که پیشبند بسته بود جواب داد: «نمیدونم، ولی خیال میکنن امامقلییه!»
و نجف که وحشتزده آرام آرام فاصله گرفته بود چوبش را انداخت زمین و از کوچه روبهرویی پا به فرار گذاشت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در غریبه در شهر - قسمت دوم مطالعه نمایید.