اولدوز نشسته بود تو اتاق. تک و تنها بود. بیرون را نگاه میکرد. زنبابایش رفته بود حمام. در را قفل کرده بود. به اولدوز گفته بود که از جاش جنب نخورد. اگر نه، میآید پدرش را درمیآورد. اولدوز نشسته بود توی اتاق. نگاه میکرد. فکر میکرد. مثل آدمهای بزرگ تو فکر بود. جنب نمیخورد. از زنبابا خیلی میترسید. تو فکر عروسک گندهاش هم بود. عروسکش را تازگیها گم کرده بود. دلش آنقدر گرفته بود که نگو. چند دفعه انگشتهاش را شمرد. بعد یواشکی آمد کنار پنجره. حوصلهاش سر رفته بود. یکهو دید کلاغ سیاهی نشسته لب حوض، آب میخورد. تنهاییش فراموش شد. دلش باز شد. کلاغه سرش را بلند کرد. چشمش افتاد به اولدوز خواست بپرد. وقتی دید اولدوز کاریش ندارد، نرفت. نوکش را کمی باز کرد. اولدوز فکر کرد که کلاغه دارد میخندد.
شاد شد. گفتش: آقا کلاغه، آب حوض کثیف است. اگر بخوری مریض میشوی.
کلاغه خندهی دیگری کرد. بعد جست زد و پیش آمد، گفت: نه جانم، برای ما کلاغها فرق نمیکند. از این بدترش را هم خوردیم و چیزی نمیشود. یکی هم اینکه به من نگو «آقا کلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. بهام بگو «ننهکلاغه».
اولدوز نفهمید که کلاغه زن است. آنقدر مهربان بود که اولدوز میخواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو میآمد، اولدوز میگرفتش و ماچش میکرد.
ننهکلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننهکلاغه پرسید: آن تو چکار میکنی؟
اولدوز گفت: هیچ چیز، زنبابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننهکلاغه گفت: تو که همهاش مثل آدمهای بزرگ فکر میکنی، چرا بازی نمیکنی؟
اولدوز یاد عروسک گندهاش افتاد، آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صدایش بیرون برود و گفت: آخر ننهکلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم گم و گور شد. عروسک سخنگو بود.
ننهکلاغه اشک چشمهایش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچهی پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد. ننهکلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟
اولدوز گفت: «یاشار» هست. اما او را خیلی کم میبینم. خیلی کم. به مدرسه میرود.
ننهکلاغه گفت: بیا با هم بازی کنیم.
اولدوز ننهکلاغه را گرفت و بغل کرد. سرش را بوسید. روش را بوسید. پرهاش زبر بود. ننهکلاغه پاهاش را جمع کرده بود که لباس اولدوز کثیف نشود. اولدوز منقارش را بوسید. منقارش بوی صابون میداد، گفت:
ننهکلاغه، تو صابون خیلی دوست داری؟
ننهکلاغه گفت: میمیرم برای صابون!
اولدوز گفت: زنبابام بدش میآید. اگر نه، یکی برات میآوردم میخوردی.
ننهکلاغه گفت: پنهانی بیار، زنبابات بو نمیبرد.
اولدوز گفت: تو نمیروی بهاش بگویی؟
ننهکلاغه گفت: من؟ من چغلی کسی را نمیکنم.
اولدوز گفت: آخر زنبابام میگوید: «تو هر کار بکنی، کلاغه میآید خبرم میکند.»
ننهکلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم. قسم به این سر سیاهم، من چغلی کسی را نمیکنم. آب خوردن را بهانه میکنم، میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و در میروم.
اولدوز گفت: ننهکلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.
ننهکلاغه گفت: بچه نشو جانم گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچههایم از گرسنگی بمیرند. این، گناه است جانم. این گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیرپا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننهکلاغه. زنبابا خوردنیها را تو گنجه میگذاشت و گنجه را قفل میکرد. اما صابون را قایم نمیکرد. ننهکلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچهها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننهکلاغه در رفته و زنباباش هم دارد میآید طرف پنجره. بقچهی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زنبابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیرورو میکنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ها؟
اولدوز چیزی نگفت. زنبابا رفت قفل را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشهای کز کرد. زنبابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه میگشتی؟ اولدوز بیهوا گفت: مامان... مرا نزن؟ داشتم دنبال عروسک گندهام میگشتم.
زنبابا از عروسک اولدوز بدش میآمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفتهام فکر عروسک نحس را از سرت درکن! میفهمی؟
بعد از آن، زنبابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوز جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینو و آنور نگاه کرد، دید ننهکلاغه نشسته لب بام، چشمهایش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بتهها. چشمکی به ننهکلاغه زد که بیا صابونت را بردار. ننهکلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بتهها قایم شد. اولدوز ازش پرسید:
ننهکلاغه، یکی از بچههات را میآری با من بازی کند؟
ننهکلاغه پچپچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، میآرم. آن وقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زنباباش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی میکنی؟ بیا تو. گرما میزندت. من حال و حوصله ندارم پرستاریات بکنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت و نشست توی اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را شسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل این که باز رئیس ادارهاش حرفی گفته بود.
کم مانده بود که بوی سیبزمینی سرخ شده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه میکرد و آب دهنش را قورت میداد و نمیتوانست بردارد بخورد. زنبابا همیشه میگفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا بگذارند، بخورد.
ماه شهریور بود. ناهار میخوردند، بابا و زنبابا خوابشان میآمد. میخوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگر نه، بابا سرش داد میزد، میگفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هیچ وقت نمیفهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود میگفت: امروز دیگر نمیتوانم بخوابم، اگر بخوابم، ننهکلاغه میآید، مرا نمیبیند، بچهاش را دوباره میبرد.
پایین اتاق دراز کشید. خود را به خواب زد. وقتی بابا و زنبابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایهی درخت توت. سه دفعه انگشتانش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اول نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز، اولدوز اشاره کرد که میتواند پایین بیاید. ننهکلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود، گفت: میترسیدم خوابیده باشی.
اولدوز گفت: هر روز میخوابیدم. امروز بابا و زنبابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.
ننهکلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟
اولدوز گفت: این را به زنبابا بگو... کلاغ کوچولو را برای من آوردی؟ چه مامانی!
ننهکلاغه بچهاش را داد به دست اولدوز. خیلی دوست داشتنی بود ناگهان اولدوز آه کشید. ننهکلاغه گفت: آه چرا کشیدی؟
اولدوز گفت: یاد عروسکم افتادم. کاشکی پهلوم بود. سه تایی بازی میکردیم.
ننهکلاغه گفت: غصهاش را نخور. دختر بزرگ یکی از نوههام چند روزه تخم میگذارد و بچه میآورد. یکی از آنها را برایت میآورم، میشوید سه تا.
اولدوز گفت: مگر تو خودت بچهی دیگری نداری؟
ننهکلاغه گفت: چرا دارم. سه تای دیگر هم دارم.
اولدوز گفت: پس خودت بیار.
ننهکلاغه گفت: آن وقت خودم تنها میمانم. ددهکلاغه هم هست. اجازه نمیدهد. این را هم برایت آوردم، هنوز زبان نکرده راه میرود، پرواز بلد نیست. تا یک هفته زبان باز میکند. تا دو هفتهی دیگر هم میتواند بپرد. مواظب باش که تا آخر هفته بتواند بپرد. اگر نه، دیگر هیچ وقت نمیتواند پر بکشد. یادت باشد.
اولدوز گفت: اگر نتواند پر بکشد، چه؟
ننهکلاغه گفت: معلوم است دیگر، میمیرد. غذا میدانی چه بهاش بدهی؟
اولدوز گفت: نه، نمیدانم.
ننهکلاغه گفت: روزانه یک تکه صابون. کمی گوشت و اینها. اگر هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم میخورد. پنیر هم میخورد.
اولدوز گفت: خیلی خوب.
ننهکلاغه گفت: زنبابات اجازه میدهد نگهش داری؟
اولدوز گفت: نه، زنبابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم.
کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه میکرد. منقارش را باز میکرد. یواشکی دستهای او را میگرفت و ول میکرد. چشمهای ریزش برق میزد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش نرم بود. مثل پرهای ننهاش زبر نبود. از ننهاش قشنگتر هم بود.
ننهکلاغه گفت: خوب، میخواهی کجا قایمش کنی؟
اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوتهها قایمش میکنم.
ننهکلاغه گفت: نمیشود. زنبابات میبیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب میدهد، بچهام خیس میشود و سرما میخورد.
اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟
ننهکلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است. پلکان به پشت بام میخورد. در شهرهای کوچک و ده از این پلکانها زیاد است. زیر پلکان لانهی مرغ بود. توی لانه فقط پهن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا. درش را کیپ کردند. که گربه نیاید بگیردش، زنبابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو میتوانست نفس بکشد.
اولدوز به ننهکلاغه گفت: ننهکلاغه، اسمش چیست؟
ننهکلاغه گفت: بهاش بگو «آقا کلاغه».
اولدوز گفت: مگر پسر است؟
کلاغه گفت: آره.
اولدوز گفت: از کجا معلوم که پسر است؟ کلاغها همهشان یک جورند.
ننهکلاغه گفت: شما اینطور فکر میکنید. کمی دقت کنی میفهمی پسر و دختر فرق میکنند. سر و رویشان نشان میدهد.
کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهایش را بست. وقتی زنبابا بیدار شد، دید که اولدوز هم خوابیده است. اما اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمیآمد. تو فکر آقاکلاغه بود. زیر چشمی زنبابا را نگاه میکرد و تو دل میخندید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اولدوز و کلاغ ها - قسمت آخر مطالعه نمایید.