Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اولدوز و کلاغ ها - قسمت آخر

اولدوز و کلاغ ها - قسمت آخر

نویسنده: صمد بهرنگی

چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن‌بابا تعجب می‌کردند. شبی زن‌بابا به بابا گفت: نمی‌دانم این بچه چه‌اش است. می‌خندد. همه‌اش می‌رقصد. اصلاً عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را در بیارم.

اولدوز این حرف‌ها را شنید، پیش خود گفت: باید بیشتر احتیاط کنم.

هر روز دو سه بار به آقا کلاغه سر می‌زد. گاهی خانه خلوت می‌شد. آقا کلاغه را از لانه درمی‌آورد، بازی می‌کردند. اولدوز زبان یادش می‌داد. ننه‌کلاغه هم گاهی می‌آمد، چیزی برای بچه‌اش می‌آورد: یک تکه گوشت، صابون و این چیزها. یک دفعه دو تا عنکبوت آورده بود. عنکبوت‌ها در منقار ننه‌کلاغه گیر کرده بودند، دست و پا می‌زدند، نمی‌توانستند در بروند. چه پاهای درازی هم داشتند. اولدوز ازشان ترسید. ننه‌کلاغه گفت: نترس جانم، نگاه کن ببین بچه‌ام چه جوری می‌خوردشان.

راستی هم آقا کلاغه با اشتها قورتشان داد. بعد منقارش را چند دفعه از چپ و راست به زمین کشید و گفت: ننه‌جان، باز هم از این‌ها بیار. خیلی خوشمزه بودند.

ننه‌اش گفت: خیلی خوب.

اولدوز گفت: تو آشپزخانه، ما از این‌ها خیلی داریم. برایت می‌آورم. آقا کلاغه آب دهنش را قورت داد و تشکر کرد.

از آن روز به بعد اولدوز این ور آن ور می‌گشت. عنکبوت شکار می‌کرد، می‌گذاشت تو جیب پیراهنش، دکمه‌اش را هم می‌انداخت که در نروند، بعد سر فرصت می‌برد می‌داد به آقا کلاغه. البته این‌ها برای او غذا حساب نمی‌شد. این‌ها جای خروسک قندی و نقل و شیرینی و این جور چیزها بود. ننه‌کلاغه گفته بود اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً می‌میرد. هیچ چیز نمی‌تواند او را زنده نگاه دارد. هیچ چیز. مگر غذا.

یک روز سر ناهار، زن‌بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه می‌روند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفته‌اند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمع‌شان کند و بگذارد تو جیبش. بعد فکر کرد بهتر است به روی خودش نیاورد. زن‌بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.

بعد از ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوت‌ها را به‌اش بدهد و یکی دوتای عنکبوت‌های قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهان آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه‌کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچه‌اش می‌گذارد.

آقا کلاغه می‌خواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمی‌خورم اولدوز جان.

اولدوز گفت: آخر چرا. کلاغ کوچولوی من؟

آقا کلاغه گفت: ناخن‌هات را نگاه کن ببین چه ریختی‌اند؟

اولدوز گفت: مگر چه ریختی‌اند؟ آقا کلاغه گفت دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز جانم فضولی می‌کنم. اما من نمی‌توانم غذایی را بخورم که... می‌فهمید اولدوز خانم؟

اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکر می‌کنم که عیب مرا تو صورتم گفتی. خود من هم دیگر بعد از این نخواهم توانست با ناخن‌های کثیف غذا بخورم. باور کن.

تو حوض چند تا ماهی سرخ و ریز بودند. روز ششم یا هفتم بود که اولدوز یکی را با کاسه گرفت و داد آقا کلاغه قورتش داد. اولین ماهی بود که می‌خورد. از ننه‌اش شنیده بود که شکار ماهی و قورت دادنش خیلی مزه دارد، اما ندیده بود که چطور. ننه‌ی او مثل زن‌بابای اولدوز نبود، خیلی چیز می‌دانست. می‌فهمید که چه چیز برای بچه‌اش خوب است، چه چیز بد است. اگر آقا کلاغه چیز بدی ازش می‌خواست سرش داد نمی‌زد. می‌گفت که: بچه جان، این را برایت نمی‌آرم، برای این که فلان ضرر را دارد، برای این که فلان چیز را بخوری نمی‌توانی خوب قارقار بکنی، برای این که صدایت می‌گیرد، برای این که...

علت همه چیز را می‌گفت. اما زن‌بابا اینجوری نبود. همیشه با اوقات تلخی می‌گفت: اولدوز، فلان کار را نکن، بهمان چیز را نخور، فلان جا نرو، این جوری نکن، آنجوری نکن، راست بنشین، بلند حرف نزن، چرا پچ پچ می‌کنی، و از این حرف‌ها. زن‌بابا هیچ وقت نمی‌گفت که مثلاً چرا باید بلند حرف نزنی، چرا باید ظهرها بخوابی. اولدوز اول‌ها فکر می‌کرد که همه‌ی ننه‌ها مثل زن‌بابا می‌شوند. بعد که با ننه‌کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.

زن‌بابا فرداش فهمید که یکی از ماهی‌ها نیست. داد و فریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه است. همان کلاغه که هی می‌آید لب حوض صابون دزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش می‌زنم، اعدامش می‌کنم.

فحش‌های بد بد هم به ننه‌کلاغه داد. اولدوز صدایش در نیامد. اگر چیزی می‌گفت: زن‌بابا بو می‌برد که او با کلاغه سروسری دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.

بابا گفت: اصلاً کلاغ‌ها حیوان‌های کثیفی هستند. دله دزدند. یک کلاغ حسابی در همه‌ی عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگر نه. یک دانه ماهی تو حوض نمی‌گذارد بماند.

زن‌بابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیردندانش مزه کرده، دلش می‌خواهد همه‌شان را بگیرد.

اولدوز تو دل به نادانی زن‌باباش خندید. برای این که کلاغ‌ها دندان ندارند. ننه‌کلاغه خودش می‌گفت.

ظهری ننه‌کلاغه آمد. همه خواب بودند. دوتایی نشستند زیر سایه‌ی درخت توت. اولدوز همه چیز را گفت.

ننه‌کلاغه گفت: فکرش را هم نکن. اگر زن‌بابا بخواهد مرا بگیرد، چشم‌هایش را درمی‌آرم.

بعد آقا کلاغه را از لانه درآوردند. آقا کلاغه دیگر زبان باز کرده بود. مثل اولدوز و ننه‌کلاغه که البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمی‌زد. کمی لای گل و بوته‌ها جست و خیز کرد، اینور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوی مادرش. ننه‌کلاغه به‌اش یاد داد که چه جوری شپش‌ها را با منقار بگیرد و بکشد.

ننه‌کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد. گفت: این را پنجاه شصت سال پیش برداشتم. رفته بودم صابون دزدی، مرد صابون‌پز با دگنگ زد و زخمی‌ام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوه‌های صحرایی پیدا کردم و خوردم، آخرش خوب شد.

اولدوز از سواد و دانش ننه‌کلاغه حیرت کرد. آرزو می‌کرد کاش مادری مثل او داشت. ننه‌ی خودش یادش نمی‌آمد. فقط یک دفعه از زن‌بابا شنیده بود که ننه‌ای هم دارد: یک روز بابا و زن‌بابا دعوا می‌کردند. زن‌بابا گفت: دخترت را هم ببر ده، ول کن پیش ننه‌اش، من دیگر نمی‌توانم کلفتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه می‌شوم.

راستی راستی باز هم شکم زن‌بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود.

یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاه‌گاهی از ده به شهر می‌آمد و سری به آن‌ها می‌زد. اولدوز فقط می‌دانست که ننه‌اش در ده زندگی می‌کند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمی‌دانست.

آن روز ننه‌کلاغه اولدوز را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغ‌ها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن یکی بچه‌‌هات و «دده کلاغه» برسان.

بعد یادش افتاد که تحفه‌ای چیزی هم به بچه‌ها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشت. زن‌بابا برایش خریده بود. آن را درآورد، از پله پشت بام، پستانک را داد ننه‌کلاغه بدهد به بچه‌اش. آن وقت ننه‌کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد به طرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.

اولدوز پشت بام ایستاده بود، همین‌جوری دورها را نگاه می‌کرد. ناگهان یادش آمد که بی‌خبر زن‌بابا آمده پشت بام. کمی ترسید. نگاهی به حیاط و خانه‌های دور و بر کرد. راستی پشت بام چقدر قشنگ بود. به حیاط همسایه‌ی دست چپی نگاه کرد. اینجا خانه‌ی «یاشار» بود. یکهو «یاشار» پاورچین پاورچین آمد، رفت نشست دم لانه‌ی سگ که همیشه خالی بود. یاشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. یک پسر زرنگ و مهربان. اولدوز هرچه کرد که یاشار ببیندش، نشد. صداش را هم نمی‌توانست بلندتر کند. داشت مأیوس می‌شد که یاشار سرش را بلند کرد، او را دید. اول ماتش برد، بعد با خوشحالی آمد پای دیوار و گفت: تو آنجا چکار می‌کنی، اولدوز؟

اولدوز گفت: دلم تنگ شده، گفتم بروم پشت بام اینور آنور نگاه کنم.

یاشار گفت: زن‌بابات کجاست؟

اولدوز همه چیز را فراموش کرده بود. تا این را شنید یادش افتاد که آقا کلاغه را گذاشته وسط حیاط، ممکن است زن‌بابا بیدار شود، آن وقت... وای، چه بد! هولکی از یاشار جدا شد و پایین رفت. آقا کلاغه را آورد تپاند تو لانه. داشت درش را می‌بست که صدای زن‌بابا بلند شد:

اولدوز، کدام گوری رفتی قایم شدی؟ چرا جواب نمی‌دهی؟

دل اولدوز تو ریخت. اول نتوانست چیزی بگوید. بعد کمی دست و پاش را جمع کرد و گفت: اینجا هستم مامان. دارم جیش می‌کنم.

زن‌بابا چیزی نگفت. بلا به خیر و خوشی گذشت.

فردا صبح زود اولدوز از خواب پرید. ننه‌کلاغه قارقار می‌کرد و کمک می‌خواست. مثل این که دارند کسی را می‌کُشند و جیغ می‌کشید. اولدوز با عجله دوید به حیاط. زن‌بابا را دید ایستاده زیر درخت توت، ننه‌کلاغه را آویزان کرده از درخت، حیوانکی قارقار می‌کند، زن‌بابا با چوب می‌زندش و فحش می‌دهد. صورت زن‌بابا زخمی شده بود و خون چکه می‌کرد. کلاغه پرپر میزد و قارقار می‌کرد. از پاهاش آویزان بود.

اولدوز خودش هم ندانست که چه وقت دوید طرف زن‌بابا، پاهاش را بغل کرد و گازش گرفت. زن‌بابا فریاد زد، آ...خ! و اولدوز را از خود دور کرد. سیلی محکمی خواباند بیخ گوشش. اولدوز افتاد، سرش خورد به سنگ‌ها، از هوش رفت و دیگری چیزی نفهمید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اولدوز و کلاغ ها - انتشارات جامه دران
  • تاریخ: چهارشنبه 11 اسفند 1400 - 15:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2773

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 593
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096418