Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کوراوغلو و کچل حمزه - قسمت اول

کوراوغلو و کچل حمزه - قسمت اول

نویسنده: صمد بهرنگی

چند سال پیش در آذربایجان پهلوان جوانمردی بود به نام کوراوغلو. کوراوغلو پیش از آن که به پهلوانی معروف شود، روشن نام داشت. پدر روشن را علی‌کیشی می‌گفتند. علی مهتر و ایلخی‌بانِ حسن‌خان بود. در تربیت اسب مثل و مانندی نداشت و با یک نگاه می‌فهمید که فلان اسب چگونه اسبی است.

حسن‌خان از خان‌های بسیار ثروتمند و ظالم بود. او مثل دیگر خان‌ها و امیران، نوکر و قشون زیادی داشت و هر کاری دلش می‌خواست می‌کرد: آدم می‌کُشت، زمین مردم را غصب می‌کرد، باج و خراج بی‌حساب از دهقانان و پیشه‌وران می‌گرفت، پهلوانان آزادیخواه را به زندان می‌انداخت و شکنجه می‌داد. کسی از او دل خوشی نداشت. فقط تاجران بزرگ و اعیان و اشراف از خان راضی بودند. آن‌ها به کمک هم مردم را غارت می‌کردند و به کار وا می‌داشتند. مجلس عیش و عشرت برپا می‌کردند، برای خودشان در جاهای خوش آب‌و‌هوا قصرهای زیبا و مجلل می‌ساختند و هرگز به فکر زندگی خلق نبودند. فقط موقعی به یاد مردم و دهقانان می‌افتادند که می‌خواستند مالیات‌ها را بالا ببرند.

خود حسن‌خان و دیگر خان‌ها هم نوکر و مطیع خان بزرگ بودند. خان بزرگ از آن‌ها باج می‌گرفت و حمایتشان می‌کرد و اجازه می‌داد که هر طوری دلشان می‌خواهد از مردم باج و خراج بگیرند امّا فراموش نکنند که باید سهم او را هر سال زیادتر کنند.

خان بزرگ را خودکار می‌گفتند. «خودکار» ثروتمندترین و با قدرت‌ترین خان‌ها بود. صدها و هزارها خان و امیر و سرکرده و جلاد و پهلوان نان‌خور دربار او بودند و مثل سگ از او می‌ترسیدند و فرمانش را بدون چون و چرا، کورکورانه اطاعت می‌کردند.

روزی به حسن‌خان خبر رسید که حسن پاشا، یکی از دوستانش، به دیدن او می‌آید. دستور داد مجلس عیش و عشرتی درست کنند و به پیشواز پاشا بروند.

حسن پاشا چند روز در خانه حسن‌خان ماند و روزی که می‌خواست برود گفت: حسن‌خان شنیده‌ام که تو اسب‌های خیلی خوبی داری!

حسن‌خان بادی به گلو انداخت و گفت: اسب‌های مرا در این دور و بر هیچ‌کس ندارد. اگر بخواهی یک جفت پیشکشت می‌کنم.

حسن پاشا گفت: چرا نخواهم.

حسن‌خان به ایلخی‌بانش امر کرد ایلخی را به چرا نبرد تا پاشا اسب‌های دلخواهش را انتخاب کند.

علی‌کیشی، ایلخی‌بان پیر، می‌دانست که در ایلخی اسب‌های خیلی خوبی وجود دارند امّا هیچکدام به پای دو کره اسبی که پدرشان از اسبان دریایی بودند، نمی‌رسد. روزی ایلخی را به کنار دریا برده بود و خودش در گوشه‌ای دراز کشیده بود. ناگهان دید دو اسب از دریا بیرون آمدند و با دو تا مادیان ایلخی جفت شدند. علی‌کیشی آن دو مادیان را زیر نظر گرفت تا روزی که هر کدام کره‌ای زاییدند.

علی کره‌ها را خیلی دوست می‌داشت و می‌گفت: بهترین اسب‌های دنیا خواهند شد. این بود که وقتی حسن‌خان گفت می‌خواهد برای مهمانش اسب پیشکش کند با خود گفت: چرا اسب‌ها را از چرا باز دارم؟ در ایلخی بهتر از این دو کره که اسب پیدا نمی‌شود!

ایلخی را به چرا ول داد و دو کره اسب را پای قصر خان آورد.

حسن پاشا خندان خندان از قصر بیرون آمد تا اسب‌هایش را انتخاب کند. دید از اسب خبری نیست و پای قصر دو تا کره‌ی کوچک و لاغر ایستاده‌اند، گفت: حسن‌خان، اسب‌های پیشکشی‌ات لابد همین‌ها هستند، آره؟ من از این یابوها خیلی دارم. شنیده بودم که تو اسب‌های خوبی داری. اسب خوبت که این‌ها باشند وای به حال بقیه.

حسن‌خان از شنیدن این حرف خون به صورتش دوید. دنیا جلو چشمش سیاه شد. سر علی‌کیشی داد زد: مردکه، مگر نگفته بودم اسب‌ها را به چرا نبری؟

علی‌کیشی گفت: خان به سلامت، خودت می‌دانی که من موی سرم را در ایلخی شما سفید کرده‌ام و اسب‌شناس ماهری هستم، در ایلخی تو بهتر از این دو تا، اسبی وجود ندارد.

خان از این جسارت علی‌کیشی بیشتر غضبناک شد و امر کرد: جلاد، زود چشم‌های این مرد گستاخ را درآورد.

علی‌کیشی هر قدر ناله و التماس کرد من تقصیری ندارم به خرجش نرفت، جلاد زود دوید و علی را گرفت و چشم‌هایش را درآورد.

علی‌کیشی گفت: خان، حالا که بزرگ‌ترین نعمت زندگی را از من گرفتی، این دو کره را من بده.

خان که هنوز غضبش فرو ننشسته بود فریاد زد: یابوهای مردنی‌ات را بردار و زود از این‌جا گم شو!

علی‌کیشی با دو کره اسب و پسرش «روشن» سر به کوه و بیابان گذاشت. او در فکر انتقام بود. انتقام خودش و انتقام میلیون‌ها هموطنش. امّا حالا تا رسیدن روز انتقام می‌بایست صبر کند.

او روزها و شب‌ها با پسرش و دو کره اسب بیابان‌ها و کوه‌ها را زیرپا گذاشت، عاقبت بر سر کوهستان پر پیچ و خمی مسکن کرد. این کوهستان را «چنلی‌بل» می‌گفتند. علی‌کیشی به کمک روشن در تربیت کره‌ها سخت کوشید چنان که بعد از مدتی کره‌ها دو اسب بادپای تنومندی شدند که چشم روزگار تا آن روز مثل و مانندشان را ندیده بود.

یکی از اسب‌ها را «قیرآت» نامیدند و دیگری را «دورآت».

قیرآت چنان تندرو بود که راه سه‌ماهه را سه‌روزه می‌پیمود و چنان نیرومند و جنگنده بود که در میدان با لشگری برابری می‌کرد و چنان باوفا و مهربان بود که جز کوراوغلو به کسی سواری نمی‌داد مگر این که کوراوغلو جلو او را به دست کسی بسپارد و اگر از کوراوغلو دور می‌افتاد گریه می‌کرد شیهه می‌زد و دلش می‌خواست که کوراوغلو بیاید برایش ساز بزند و شعر و آواز پهلوانی بخواند. قیرآت زبان کوراوغلو را خوب می‌فهمید و افکار کوراوغلو را از چشم‌ها و حرکات دست و بدن او می‌فهمید.

البته دورآت هم دست کم از قیرآت نداشت.

روشن از نقشه‌ی پدرش خبر داشت و از جان و دل می‌کوشید که روز انتقام را هر چه بیشتر نزدیک‌تر کند.

وقتی علی‌کیشی می‌مُرد، خیالش تا اندازه‌ای آسوده بود. زیرا تخم انتقامی که کاشته بود، حالا سر از خاک بیرون می‌آورد. او یقین داشت که روشن نقشه‌های او را عملی خواهد کرد و انتقام مردم را از خان‌ها و خودکار خواهد گرفت.

روشن جنازه‌ی پدرش را در چنلی‌بل دفن کرد.

روشن در مدت کمی توانست نهصد و نود و نه پهلوان از جان گذشته را در چنلی‌بل جمع کند و مبارزه‌ی سختی را با خان‌ها و خان بزرگ شروع کند. در طول همین مبارزه‌ها و جنگ‌ها بود که به «کوراوغلو» معروف شد. یعنی کسی که پدرش کور بوده است.

به زودی چنلی‌بل پناهگاه ستمدیدگان و آزادی‌خواهان و انتقام‌جویان شد. پهلوانان چنلی‌بل اموال کاروان‌های خان‌ها و امیران و خودکار را غارت می‌کردند و به مردم فقیر و بینوا می‌دادند. چنلی‌بل قلعه‌ی محکم مردانی بود که قانونشان این بود:

«آن‌کس که کار می‌کند حق زندگی دارد و آن‌کس که حاصل کار و زحمت دیگران را صاحب می‌شود و به عیش و عشرت می‌پردازد، باید نابود شود. اگر نان هست، همه باید بخورند و اگر نیست، همه باید گرسنه بمانند و همه باید بکوشند تا نان به دست آید، اگر آسایش و خوشبختی هست، برای همه باید باشد و اگر نیست هیچ‌کس نمی‌تواند باشد.»

کوراوغلو و پهلوانانش در همه‌جا طرفدار خلق و دشمن سرسخت خان‌ها و مفتخورها بودند. هیچ خانی از ترس چنلی‌بل خواب راحت نداشت. خان‌ها هر چه می‌کردند که چنلی‌بل را پراکنده کنند و کوراوغلو را بکشند، نمی‌توانستند.

قشون خان بزرگ چندین بار به چنلی‌بل حمله کرد امّا هربار در پیچ و خم کوهستان به دست مردان کوهستانی تار و مار شدند و جز شکست و رسوایی چیزی عاید خان نشد.

زنان چنلی‌بل هم دست‌کمی از مردانشان نداشتند. مثلاً زن زیبای خود کوراوغلو که «نگار» نام داشت، شیرزنی بود که بارها لباس جنگ پوشیده و سوار بر اسب و شمشیر‌به‌دست به قلب قشون دشمن زده بود و از کُشته پُشته ساخته بود.

هر یک از پهلوانی‌ها و سفرهای جنگی کوراوغلو، خود داستان جداگانه‌ای است. داستان‌های کوراوغلو در اصل به ترکی گفته می‌شود و همراه شعرهای زیبا و پر معنای بسیاری است که عاشق‌های آذربایجان آن‌ها را با ساز و آواز برای مردم نقل می‌کنند.

قیام چنلی‌بل‌ها رفته رفته چنان بالا گرفت که میدان بر خان بزرگ تنگ شد و موقعی که دید نمی‌تواند از عهده‌ی کوراوغلو برآید، ناچار به تمام خان‌ها و امیران و سرکرده‌ها و پهلوانان و بزرگان قشون نامه نوشت و آن‌ها را پیش خود خواند تا مجلس مشورتی درست کند.

وقتی همه در مجلس حاضر شدند و هرکس در جای خود نشست خان بزرگ شروع به سخنرانی کرد:

«حاضران، چنان‌که همه خبر دارید، مدتی است که مشتی دزد و آشوبگر در کوهستان جمع شده‌اند و آسایش و امنیت مملکت را بر هم زده‌اند. رهبر این دزدان غارتگر مهترزاده‌ی بی‌سروپایی است به نام کوراوغلو که در آدم‌کشی و دزدی، و چپاول مثل و مانندی ندارد. هرجا و هر گوشۀ مملکت هم که دزدی، آدم‌کشی و ماجراجویی وجود دارد، داخل دسته او می‌شود. روز به روز دار و دسته‌ی کوراوغلو بزرگ‌تر و خطرناک‌تر می‌شود. اگر ما دست روی دست بگذاریم و بنشینیم، روزی چشم باز خواهیم کرد و خواهیم دید که چنلی‌بل‌ها همه‌ی سرزمین‌ها و اموال ما را غصب کرده‌اند. آن‌وقت باید دست و پایمان را جمع کنیم و فرار کنیم یا برویم پیش این راهزن‌های آشوبگر، نوکری و خدمت‌کاری کنیم. تازه معلوم نیست که خداوند یک ذرّه رحم در دل این خائنان گذاشته باشد... خان‌ها، امیران، سرکردگان، پهلوانان به شما هشدار می‌دهم: این دزدان آشوبوگر به مادر و برادر خود نیز رحم نخواهند کرد.

خطر بزرگی که امنیت مملکت را تهدید می‌کند، مرا مجبور کرد که امر به تشکیل این مجلس بدهم. اکنون تدبیر کار چیست؟ چگونه می‌توانیم این دزد ماجراجو را سر جایشان بنشانیم؟ آیا این همه نجیب‌زاده و این همه خان محترم و پهلوان و سرکرده‌ی به‌نام از عهده‌ی یک مهترزاده‌ی بی‌سروپا بر نخواهند آمد؟...»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در کوراوغلو و کچل حمزه - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کوراوغلو و کچل حمزه - انتشارت جامه دران
  • تاریخ: شنبه 7 اسفند 1400 - 14:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 4946

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 535
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096360