Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

کوراوغلو و کچل حمزه - قسمت آخر

کوراوغلو و کچل حمزه - قسمت آخر

نویسنده: صمد بهرنگی

خودکار نطقش را تمام کرد و بر تخت جواهرنشانش نشست. اهل مجلس کف زدند و فریاد کشیدند: زنده باد خودکار، ضامن امنیت ملک و ملت!... مرگ بر آشوب‌طلبان چنلی‌بل!...

صدای فریاد اهل مجلس دیوارها را تکان می‌داد. خودکار با حرکت سر و دست جواب خان‌ها و سرکرده‌ها را می‌داد. بعد که صداها خوابید، جروبحث شروع شد. یکی گفت: اگر پول زیادی بدهیم، کوراوغلو دست از راهزنی بر می‌دارد.

دیگری گفت: همان املاک دور و بر چنلی‌بل را به کوراوغلو بدهیم که هر طور دلش خواست از مردم باج و خراج بگیرد و دیگر مزاحم ما نشود.

دیگری گفت: کسی پیش کوراوغلو بفرستیم ببینیم حرف آخرش چیست. پول و زمین هر چقدر می‌خواهد، بدهیم و آشتی کنیم.

حسن‌پاشا نیز در این محل بود. او حاکم توقات بود. همان‌کسی که حسن‌خان به خاطر او چشمان علی‌کیشی را درآورده بود.حسن‌پاشا دست راست خان بزرگ بود. در مهمانی‌های خودکار همیشه سر سفره می‌نشست و هنگامی که خودکار کسالتی داشت، بر سر بالین او چمباتمه می‌زد و راست و دروغ خود را غمگین نشان می‌داد. فوت و فن قشون‌کشی را هم می‌دانست. تک تک آدم‌های قشون مثل سگ از او می‌ترسیدند و مثل گوسفند از بالادست‌های خود اطاعت می‌کردند.

غرض، حسن‌پاشا در مجلس خودکار بود و هنوز حرفی نزده بود. خودکار پیشنهاد همه را شنید و عاقبت گفت:

هیچ‌کدام از پیشنهادهای شما آشوب چنلی‌بل را علاج نمی‌کند. اکنون گوش کنیم ببینیم حسن‌پاشا چه می‌گوید.

خان‌ها و امیران در دل به حسن‌پاشا فحش و ناسزا گفتند. آخر خان‌ها و امیران و بزرگان همیشه به جاه و مقام یکدیگر حسودی می‌کنند. آن‌ها آرزو می‌کنند که نزد خان بزرگ عزیزتر از همه باشند تا بتوانند با آزادی و قدرت بیش‌تری از مردم باج و خراج بگیرند و بهتر عیش و عشرت کنند.

حسن‌پاشا بلند شد، تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و گفت: خودکار به سلامت باد. من سگ کی باشم که مقابل سایه‌ی خدا لب از لب باز کنم امّا اکنون که امر مبارک خودکار براین است که منِ کمتر از سگ حرفی بزنم، ناچار اطاعت می‌کنم که گفته‌اند: «امر خودکار فرمان خداوند است.»

حسن‌پاشا تعظیم دیگری کرد و گفت: خودکار به سلامت باد، من کوراوغلو را خوب می‌شناسم. او را با هیچ‌چیز نمی‌شود آرام کرد مگر با طناب دار. چشمان پدر گستاخش را من گفتم درآوردند. اکنون نیز میل دارم کوراوغلو را با دستان خودم خفه کنم. تا این‌همه راهزن زنده است آب گوارا از گلوی ما پایین نخواهد رفت. باید به چنلی‌بل لشکر بکشیم. یک لشگر عظیم که گردَش چشمه‌ی خورشید را تیره و تار کند و اول و آخرش در شرق و غرب عالم باشد. البته باز امر، امر مبارک خودکار است و ما سگان شماییم و جز واق واق چیزی برای گفتن نداریم.

حسن‌پاشا تعظیم کرد و زمین زیر پای خودکار را بوسید و بر جای خود نشست.

مجلس ساکت شد و همه چشم به دهان خودکار دوخته بودند. عاقبت خودکار گفت: آفرین، حسن‌پاشا، آفرین بر هوش و فراست تو. راستی که سگ باهوشی هستی.

حسن‌پاشا از این تعریف مثل سگ‌ها که جلو صاحبانشان دم تکان می‌دهند تا شادی و رضایتشان را نشان دهند، لبخند زد و خود را شاد و راضی نشان داد. بعد خودکار گفت: ما جز لشکرکشی به چنلی‌بل چاره‌ای نداریم لشکرکشی این دفعه باید چنان باشد که از بزرگی آن لرزه بر تخته‌‌سنگ‌های چلنی‌بل بیفتد. حسن‌پاشا، تو از این ساعت اختیار تام داری که هر طور صلاح دیدی سربازگیری کن و آماده‌ی حمله باش. تو فرمانده کل قشون خواهی بود. تدارک حمله را ببین و کار ماجراجویان کوهستان را تمام کن. اگر کوراوغلو را از پای درآوری، تو را صدراعظم خودم می‌کنم.

و آگاه باشید که از این ساعت به بعد حسن‌پاشا فرمانده کل قشون است و اختیار تام دارد. هرکس از فرمان او سرپیچی کند، طناب دار منتظر اوست.

اهل مجلس ندانستند چه بگویند. دل‌هایشان از حسد و کینه پر شده بود.

حسن‌پاشا از مجلس خودکار خارج شد و بدون معطلی به توقات رفت و سربازگیری را شروع کرد. در حین سربازگیری با پهلوانان و سرکردگان زیردست خود شورای جنگی ترتیب می‌داد که نقشه‌ی حمله به چنلی‌بل را بکشند. در یکی از شوراها مهتر مورتوز که پهلوان بزرگی بود، به حسن‌پاشا گفت: پاشا به سلامت، ما خاک پای خودکار و شما هستیم و می‌دانیم که فرمان شما، فرمان خداوند است و هیچ‌کس حق ندارد از فرمان شما سرپیچی کند امّا این هم هست که تا وقتی کوراوغلو بر پشت قیرآت نشسته، اگر مردم تمام دنیا جمع شوند، باز نمی‌توانند مویی از سر او کم کنند. اگر می‌خواهید کوراوغلو از میان برداشته شود، اول باید اسبش را از دستش درآوریم والاّ جنگیدن با کوراوغلو نتیجه‌ای نخواهد داشت.

حرف مهتر مورتوز به نظرحسن‌پاشا عاقلانه آمد، گفت: مورتوز، کسی که درد را بداند درمان را هم بلد است. بگو ببینم چطور می‌توانیم قیرآت را از چنگ کوراوغلو درآوریم؟

مهتر مورتوز گفت: پاشا به سلامت، قیرآت را که نمی‌شود با پول خرید، یک نفر از جان گذشته باید که به چنلی‌بل برود یا سرش را به باد بدهد یا قیرآت را بدزدد و بیاورد.

حسن پاشا به اهل مجلس نگاه کرد. همه سرها به زمین دوخته شده بود. از کسی صدایی برنخواست. ناگهان از کفش‌کن مجلس پسر ژنده‌پوش پابرهنه‌ی کچلی برپا خاست. اهل مجلس نگاه کردند و «کچل حمزه» را شناختند. کچل حمزه نه پدر داشت و نه مادر و نه خانه و زندگی. به هیچ مجلس و مسجدی راهش نمی‌دادند که کفش مردم را می‌دزد. سگ، محل داشت، او نداشت. حالا چطوری در این شورای جنگی راه پیدا کرده بود، فقط خودش می‌دانست که از قدیم گفته‌اند: کچل‌ها هزار و یک فن بلدند.

غرض، کچل حمزه به وسط مجلس آمد و گفت: پاشا، این کار، کار من است. اینجا دیگر پهلوانی و زور بازو به درد نمی‌خورد، حقه باید زد و حقه‌زدن شغل آبا و اجدادی من است. اگر توانستم قیرآت را بیاورم که آورده‌ام، اگر هم نتوانستم و کوراوغلو مچم را گرفت، باز طوری نمی‌شود: بگذار از هزاران کچل مملکت یک سر کم بشود.

حسن‌پاشا گفت: حمزه، اگر توانستی قیرآت را بیاوری، از مال دنیا بی‌نیازت می‌کنم.

حمزه گفت: پاشا، مال دنیا به تنهایی به درد من نمی‌خورد.

پاشا گفت: ترا حمزه‌بیگ می‌کنم. مقام بیگی به تو می‌دهم.

حمزه گفت: نه پاشا. این هم به تنهایی گره از کار من نمی‌گشاید.

حسن‌پاشا گفت: ترا پسر خود می‌کنم.

حمزه گفت: نه، قربانت اهل مجلس گردد! من هیچ‌کدام این‌ها را به تنهایی نمی‌خواهم و تو هم که هر سه را یک‌جا به من نمی‌دهی. بگذار چیزی از تو بخواهم که برای من از هر سه‌ی این‌ها قیمتی‌تر باشد و برای تو ارزان‌تر.

حسن‌پاشا گفت: بگو ببینم چه می‌خواهی؟

حمزه گفت: پاشا، دخترت را می‌خواهم.

حسن‌پاشا با شنیدن این سخن عصبانی شد، مشت محکمی بر دسته‌ی تخت زد و فریاد کشید: این احمق بی‌سروپا را بیرون کنید. یک بابای کچلی بیشتر نیست می‌خواهد داماد من بشود...

اگر مهتر مورتوز به داد کچل نرسیده بود، جلادان همان دقیقه او را پاره پاره می‌کردند. مهتر مورتوز جلوی جلادان را گرفت و به حسن‌پاشا گفت: قربانت گردم پاشا، مگر فرمان خان بزرگ را فراموش کرده‌اید که باید هر طوری شده کار کوراوغلو را تمام بکنیم؟

حسن‌پاشا آرام شد و پیش خود حساب کرد دید که راهی ندارد جز این که باید کچل حمزه را راضی کند. بنابراین به حمزه گفت: آخر آدم احمق، تو در این دختر چه دیده‌ای که او را بالاتر از همه چیز می‌دانی؟

حمزه گفت: پاشا، خودت می‌دانی که کچل‌ها همه فن حریف می‌شوند. من هم خوب دیگر، بالاخره حساب دخل و خرج خودم را می‌کنم. می‌دانم که تو نمی‌آیی این سه چیز را یک جا به من بدهی یعنی هم مال و ثروت بدهی، هم مرا حمزه‌بیگ بکنی و هم پسر خودت. امّا اگر دخترت را بگیرم، می‌شوم داماد تو و داماد آدم مثل پسرش است دیگر. بعد هم که مال و ثروت و مقام خود به خود خواهد آمد.

تمام اهل مجلس بر هوش و فراست حمزه آفرین گفتند. حسن‌پاشا به فکر فرو رفت، هیچ دلش نمی‌آمد دختر خودش را به کچل حمزه بدهد امّا از طرف دیگر فکر می‌کرد که اگر قیرآت به دست بیاید، کوراوغلو درب و داغون خواهد شد و آن وقت مقام صدراعظمی به او خواهد رسید. بنابراین گفت: حمزه قبول دارم.

حمزه گفت: نه پاشا، این جوری نمی‌شود. زحمت بکش دو خط قولنامه بنویس و پایش را مهر کن بده من بگذارم به جیب بغلم، بعد مهلت تعیین کن، اگر تا آخر مهلت قیرآت را آوردم، دختر را بده. اگر نیاوردم بگو گردنم را بزنند.

حسن‌پاشا ناچار دو خط قولنامه نوشت و پایش را مهر کرد و داد به دست کچل حمزه و مهلت تعیین کرد. کچل حمزه کاغذ را گرفت و تا کرد و گذاشت به جیب بغلش و با سنجاق بزرگی جیبش را محکم بست و گفت: پاشا حالا اجازه بده من مرخص شوم.

اکنون ما حسن‌پاشا و دیگران را به حال خود می‌گذاریم که تدارک قشون‌کشی و حمله به چنلی‌بل را ببینند و می‌رویم دنبال کچل حمزه.

کچل چارق‌هایش را به پا کرد، «زنگال»هایش را محکم پیچید، مشتی نان توی دستمالش گذاشت و به کمرش بست و دگنکی به دست گرفت و راه افتاد روز و شب راه می‌رفت، منزل به منزل طیِ منازل کرد، در سایه‌ی خاربوته‌ها مختصر استراحتی کرد و از کوه‌ها و دره‌ها بالا و پایین رفت تا یک روز عصر به پای کوهستان چنلی‌بل رسید.

کوراوغلو روی تخته‌سنگ بزرگی ایستاده بود، راه‌های کاروان را زیر نظر گرفته بود که دید یک نفر رو به چنلی‌بل گذاشته است و بعد چهار دست و پا از کوه بالا می‌آید. کوراوغلو آن قدر منتظر شد که کچل حمزه رسید به پای سنگ و شروع کرد خود را از تخته‌سنگ بالا کشیدن. کوراوغلو خود پایین آمد و کچل حمزه را گرفت و گفت: تکان نخور! بگو ببینم کیستی؟ از کجا می‌آیی و به کجا می‌روی؟

حمزه ناگهان سر بلند کرد و دید جوانی روبرویش ایستاده چنان و چنان که آدم جرأت نمی‌کند به صورتش نگاه کند. چشمانش پُر از کینه و سبیل‌هایش مانند شاخ‌های پیچاپیچ قوچ، آماده فرو رفتن و دریدن. شمشیری به کمر داشت چنان و چنان که آدم خودش می‌گفت: این شمشیر هرگز از ریختن خون خان‌ها و دشمنان سیر نخواهد شد. ببین چگونه درون غلاف خود احساس خفگی می‌کند! فولاد این شمشیر را گویا با کینه جوشانده‌اند! گویی شمشیر کوراوغلو همیشه به تو می‌گفت: «آه ‌ای کینه، تو هم مانند محبت مقدس هستی! ما نمی‌توانیم محبت خود را به مردم ثابت کنیم مگر این که به دشمنان مردم کینه بورزیم. تو با ریختن خون ظالم به ستمدیدگان محبت می‌نمایی.»

کچل حمزه با نگاه اول کوراوغلو را شناخت امّا در حال حیله کرد و خود را به آن راه زد و گفت: دنبال کوراوغلو می‌گردم.

کوراوغلو پرسید: کوراوغلو را می‌خواهی چکار کنی؟

حمزه گفت: درد و بلات به جان من! من ایلخی‌بان هستم. روز و شبم را در نوکری خان‌ها و پادشاه‌ها هدر کرده‌ام این قدر از آبگیرهای پر قورباغه آب خورده‌ام که لب و لوچه‌ام پر زگیل شده، کاشکی مادرم به جای من یک سگ سیاه می‌زایید و دیگر مرا گرفتار این همه مصیبت نمی‌کرد. چون سرم کچل است، نمی‌توانم هیچ جا بند شوم. هر قدر هم جان می‌کنم و برایشان کار می‌کنم تا می‌فهمند سرم کچل است بیرونم می‌کنند. دیگر از دست کچلی دنیا به گَل و گشادی برایم تنگ شده. دیگر نمی‌دانم چه خاکی به سرم بکنم. حالا آمده‌ام کوراوغلو را ببینم. قربان قدم‌هایش بروم. شنیده‌ام خیلی گذشت و جوانمردی دارد و یک لقمه نان را از هیچ‌کس مضاعقه نمی‌کند یا بگذارد پس‌مانده‌ی سفره‌اش را بخورم و در پس سنگی و سوراخی چند روز آخر عمرم را از درد و غم آزاد شوم. این سر ناقابل که ارزشی ندارد، قربان قدم‌های کوراوغلو بروم.

کچل حمزه حرف‌هایش را تمام کرد و ‌های‌های شروع کرد به گریه کردن و اشک ریختن، چنان گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت که کوراوغلو دلش به حالش سوخت و گفت: پاشو برویم! کوراوغلو خود من هستم.

حمزه تا این حرف را شنید افتاد به پاهای کوراوغلو و گفت: قربان تو، کوراوغلو، مرا از در مران! به من رحم کن!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب کوراوغلو و کچل حمزه - انتشارت جامه دران
  • تاریخ: یکشنبه 8 اسفند 1400 - 12:02
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2287

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 584
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096409