بابا و پری هم رفتند تو. زنبابا در اتاق اینور آنور میرفت و دست روی دلش گذاشته بود و مینالید. بابا و پری که تو آمدند گفت: بوی گند همهجا را پر کرده.
پری گفت: بوی نفت است، خانمباجی.
زنبابا گفت: یعنی من اینقدر خرم که بوی نفت را نمیشناسم؟... وای دلم!... رودههایم دارند میآیند... آ... آخ!...
بابا گفت: پری خانم، ببرش حیاط، هوای خنک بخورد.
پری دست زنبابا را گرفت و برد به حیاط اولدوز هنوز نشسته بود پای درخت با لذّت و اشتها گوشت میخورد و بَه بَه میگفت و انگشتهاش را میلیسید. زنبابا داد زد: نیموجبی، دیگر داری کفرم را بالا میآوری. گفتم بوی گند را از خانه ببر بیرون!...
اولدوز گفت: مامان بوی گند کدام بود؟
زنبابا قابلمه را با لگد زد و فریاد کشید: این گوشتهای گاو گَر تُرا میگویم. دِ پاشو بوش را از اینجا ببر بیرون!... دل و رودههایم دارد بالا میآید.
اولدوز گفت: مامان، بگذار چند تکه بخورم، گرسنهام است.
زنبابا موهای اولدوز را چنگ زد و سرش داد زد: داری با من لج میکنی، توله سگ!
بابا به سروصدا از پنجره خم شده و پرسید: باز چه خبر است؟
زنبابا گفت: تو فقط زورت به من بدبخت میرسد. هی به من میگویی با این زردنبو کاری نداشته باشم. حالا ببین چه لجی با من میکند.
اولدوز قابلمه را برداشت و رفت. رفت طرف در کوچه. پشت در قابلمه را زمین گذاشت و حلقه را گرفت و یک پاش را به در چسباند و خودش را بالا کشید و در را باز کرد و پایین آمد. قابلمه را برداشت و بیرون رفت. زنبابا دنبالش داد کشید: در را نبندی!...
آن شب بابا و زنبابا و پری در حیاط خوابیدند. اولدوز گفت: من توی اتاق میخوابم.
بابا گفت: دختر، تو که همیشه میگفتی تنهایی میترسی تو صدوقخانه بخوابی، حالا چهات است که میخوای تک و تنها بخوابی؟
اولدوز گفت: من سردم میشود.
پری گفت: هوای به این گرمی، میگوید سردم میشود. بیچاره خانمباجی! حق داری چشم دیدنش را نداشته باشی.
زنبابا گفت: ولش کنید کپه مرگش را بگذارد. آدم نیست که گوشت گندیده را میخورد به به هم میگوید.
وقتی قیل و قال خوابید، اولدوز عروسک سخنگو را صدا کرد.
عروسک آمد و تپید زیر لحاف اولدوز. دوتایی گرم صحبت شدند.
عروسک پرسید یاشار را دیدی؟
اولدوز گفت: آره، دیدم. باورش نمیشد تو سخنگو شدهای. باید یک روزی سه تایی بنشینیم و...
عروسک گفت: حالا که تابستان است و یاشار به مدرسه نمیرود، میتوانیم صبح تا شام با هم بازی کنیم و گردش برویم.
اولدوز گفت: یاشار بیکار نیست. قالیبافی میکند.
عروسک گفت: پس ددهاش؟
اولدوز گفت: رفته تهران. تو کورههای آجرپزی کار میکند.
عروسک گفت: اولدوز، تو باید از هر کجا شده پای گاو را برای خودمان نگه داری. آن یک گاو معمولی نبوده.
اولدوز گفت: من هم قبول دارم. هر که گوشتش را میچشید دلش به هم میخورد. امّا برای من مزهی کره و عسل و گوشت و مرغ را داشت. یاشار و ننهاش هم خوششان آمد و با لذت خوردند.
عروسک گفت: یاشار حالش خوب بود؟
اولدوز گفت: امروز صبح تو کارخانه انگشت شستش را کارد بریده. بدجوری. دیگر نمیتواند گره بزند.
ناگهان زنبابا دادش بلند شد. دختر، صدات را ببر!... آخر مثل دیوانهها داری ور ور میکنی. هیچ معلوم است چه داری میگویی؟
بابا گفت: خواب میبیند.
زن بابا گفت: خواب سرش را بخورد.
عروسک یواشکی گفت: بهتر است دیگر بخوابی.
اولدوز پچ پچ گفت: من خوابم نمیآید. میخواهم با تو حرف بزنم، بازی کنم. تو قصه بلدی؟
عروسک گفت: حالا یک کمی بخواب، وقتش که شد بیدارت میکنم. میخواهم تو و یاشار را ببرم جنگل.
اولدوز دیگر چیزی نگفت و به پشت دراز کشید و از پنجره چشم دوخت به آسمان تا ستارههایی را که میافتادند، نگاه کند.
نصف شب گذشته بود. ماه داشت از پشت کوهها در میآمد. روی زمین و هوا ایستاده بود، نفس نمیکشید. امّا بالاترها نسیم ملایمی میوزید. سه تا کبوتر سفید توی نسیم پرواز میکردند و نرم نرم میرفتند، میلغزیدند. زیرپایشان و بالشان شهر خوابیده بود در سایه روشن مهتاب. پَر شکستهی یکی از کبوترها را با نخ بسته بودند. پشت بعضی از بامها کسانی خوابیده بودند. بچهای بیدار شد و به مادرش گفت: ننه. کبوترها را نگاه کن. انگار راهشان را گم کردهاند.
مادرش در خواب شیرینی فرو رفته بود. بیدار نشد. چشم بچه با حسرت دنبال کبوترها راه کشید و خودش همانجور ماند تا دوباره به خواب رفت.
ماه داشت بالا میآمد و سایهها کوتاهتر میشد. حالا دیگر کبوترها از شهر خیلی دور شده بودند. کبوتر پرشکسته به کبوتر وسطی گفت:
عروسک سخنگو، جنگل، خیلی دور است؟
کبوتر وسطی جواب داد: نه. یاشار جان. وسط همان کوههایی است که ماه از پشتشان در آمد. نکند خسته شده باشی.
یاشار، همان کبوتر پرشکسته، گفت: نه، عروسک سخنگو. من از پرواز کردن خوشم میآید. هر چقدر پرواز کنم خسته نمیشوم. تابستانها خواب میبینم سوار بادبادکم شدهام و میپرم.
کبوتر سومی گفت: من هم هر شب خواب میبینم پر گرفتهام پرواز میکنم.
کبوتر وسطی، همان عروسک سخنگو، گفت: مثلاً چه جور؟
کبوتر سومی گفت: یک شب خواب دیدم قوطی عسل را برداشتهام همه را خوردهام، زنبابا بو برده دنبالم گذاشته. یک وردنه هم دستش بود. من هر چقدر زور میزدم بدوم، نمیتوانستم. پاهام سنگینی میکرد و عقب میرفت. کم مانده بود زنبابا به من برسد که یکهو من به هوا بلند شدم و شروع کردم به پر زدن و دور شدن از این بام به آن بام رفتن.
زن بابا از زیر داد میزد و دنبالم میکرد.
یاشار گفت: آخرش؟
اولدوز گفت: آخرش یکهو زنبابا دست دراز کرد و پام را گرفت و کشید پایین. من از ترسم جیغ زدم و از خواب پریدم. دیدم صبح شده و زنبابا نوک پام را گرفته تکانم میدهد که: بلند شو! آفتاب پهن شده تو هنوز خوابی.
یاشار و عروسک سخنگو خندیدند و گفتند: عجب خوابی!
بعد عروسک سخنگو گفت: آخر تو چه بدی به زنبابا کردهای که حتّی در خواب هم دست از سرت برنمیدارد؟
اولدوز گفت: من چه میدانم. یک روزی به بابام میگفت که تا من تو خانهام، بابا او را دوست ندارد. بابام هم هی قسم میخورد که دوتامان را دوست دارد.
یاشار گفت: من میخواهم چند تا پشتک وارو بزنم.
عروسک گفت: هر سهتامان میزنیم.
آن شب چوپانهایی که در آن دور و برها بودند و به آسمان نگاه میکردند، میدیدند سه تا کبوتر سفیدتر از شیر تو دل آسمان پر میزنند و پشتک وارو میزنند و راه میروند و هیچ هم خسته نمیشوند.
ناگهان یاشار گفت: اوه!... صبر کنید. زخمم سرباز کرد.
عروسک و اولدوز نگاه کردند دیدند خون از پرشکستهی یاشار چکه میکند. عروسک از کرکهای سینهی خودش کند و زخم یاشار را دوباره بست و گفت: به جنگل که رسیدیم، زحمت را مَرهم میگذاریم، آن وقت زود خوب میشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اولدوز و عروسک سخنگو - قسمت آخر مطالعه نمایید.