در این حال به کشتیگیری میمانست که پیش چشم مادر خود حریف را زمین زده باشد. کوکب سیخ را به نی زد و رحمت نی را به لب چسباند، باز هم یک سرِ دیگر، زانوهایش قوتی گرفت، راست شد، سیگاری از کنار دوری برداشت گیرا کرد و آرنجش را روی بالش گذاشت، پا روی پا انداخت و مثل لوطیترین مشتریها، لم داد. کوکب از جایش تکان خورد و برخاست. حقشناسی از هر حرف و حرکتش پیدا بود. شش تا تخممرغ و یک پیاله شیرۀ انگور را توی نصف ملاقه روغن دنبه جوشاند، توی بادیۀ کعبدار مسی ریخت و گذاشت کنار مجمعه، سه تا نان ملایم و شبمانده هم کنارش جا داد و سپرد دست رحمت. پلاسچه را هم روی شانهاش انداخت و روانۀ پشتبامش کرد، خودش هم از پیاش چراغ، بالش و یک تکه نمد برداشت، راه پله را گرفت و رفت بالا. رحمت مجمعه و پلاسچه را بغل دیوار گذاشت و به طلب کوکب پایین آمد تا خربزۀ زرد نصرآبادی را که زیر جعبۀ نان قایم کرده بود، بالا ببرد. هر دوشان حس کرده بودند که خربزه و تریاک با هم سازگار و اختند و هر یکی، نشئۀ دیگری را تکمیل میکند و آفتاب هم هر دو را. این بود که بیشتر وقتها ترتیبش را در آفتابگیر پشتبام میدادند.
کوکب نمد و پلاسچه را انداخته بود و مجمعه را گذاشته بود وسط و داشت نان ریز میکرد که رحمت رسید، خربزه را کنار بالش قل داد و روبهروی کوکب، چفت دیوار نشست. بعد از ناهار، خربزه و پشتش دو بست تریاک و یک سیگار و به دیوار تکیه دادند تا آفتاب بخورند و نفسی تازه کنند.
آفتاب گرم و هوا آرام بود. کوکب روسریاش را پس زد و پنجهاش را مثل پنج بچه مار، توی موهایش ول داد. پلکهایش را وا کرد و با صدای شبیه ناله به رحمت گفت: «بجورش» و پیش زانوی رحمت خزید، پشت کرد به او، و تکیه داد.
انگشتهای باریک و دودی رحمت توی موها راه میرفت که کوکب را خواب برد. تنش وارفت و توی بغل رحمت جا گرفت. رحمت پایش را که خواب رفته بود دراز کرد. پشت کوکب با شکم رحمت کیپ شد، و سرش با یک خرمن مو، روی سینه و چفت چانۀ رحمت خوابید و پای رحمت هم از بغل پاهایش.
از روبهرو که نگاه میکردی، یکی شده بودند. قوارۀ درشت آدمی را میدیدی که به آفتاب سینۀ دیوار، تکیه داده و پاهایش دراز است.
انگشتهای رحمت توی موها، نم برداشته بود و کوکب با هر دمش، توی بغل او بالا و پایین میرفت. بوی موهای کوکب، توی دماغش پیچیده بود و سرتاسر سینه، شکم و رانهایش، خیس عرق شده بود و میسوخت. حرارتی به تنش دوید و حس کرد جلوی تنورش گرفتهاند. گونههایش داغ شده بود و گویی از چشمهای ریز و گود نشستهاش آتش میبارید. قلبش تندتر میزد و انگار چیزی قطره قطره از آن میچکید. یک جور سستی درش پیدا شده بود، که حس کرد دارد مثل ابر، پوش میشود.
شوری بکر به سراغش آمده بود. رنگ و رویش سرخ شده بود و از لالههای گوشش، انگار خون میچکید. لب و دهنش مثل تراشه، خشک شده بود. تف از گلویش پایین نمیرفت و زبانش شده بود مثل یک تکه خشت پخته. سرتاپایش به آتشی کشیده شده بود که حظش میداد، انگار شراب در رگهایش میدوید. خودش نمیدانست چه عمری دارد؟ سیزده؟ چهارده؟ و یا به قول پارهای مردم از پانزده به بالا و کبیر بود؟ هرچه بود، فصل پرنشئهای بود. پلکهایش به هم رفت، پروا را کنار زد. دوروبرش را مثل برق پایید؛ جن هم پر نمیزد. سه طرفش، یک کمر، دیوار بود. روبهرویش هم کوچه بود، و بعد چند خرابه. پشت خرابه، دشت و تپههای شنی، خلوت و خالی از هر جنبندهای.
- «اگر آدمی از کوچه رد بشود؟»
نشنید و نشنیده گرفت. خودش را از حاشیۀ کوکب کشید و خواباندش سینۀ دیوار. پلاسچه را از زیر کشید و خودشان را پوشاند.
وقتی خواستند بیایند پایین، کوکب سرپله به رحمت خندید، رحمت سرخ شد و سرش را انداخت پایین و شب، جاها را پیش هم انداختند.
5
رحمت سرجایش چمبرک زده بود و به نقطهای در تاریکی نگاه میکرد. کاسۀ چشمهایش خشکیده بود و لبها به هم قفل شده بود. یک ساعت بیشتر میشد که همینطور خشک شده بود، میگفتی از چوب است.
دیشب این موقع برای خودش سلطان بیجقه بود. زیر سقف گرم و پردم کوکب بروبیایی داشت. دست و بالش باز بود و ریختوپاشی میکرد. قوری، دم دستش، کنار منقل بود. هروقت دهنش خشک میشد و میل میکرد، بیواهمه چای میریخت. قوطی تریاک، پای چراغ، توی سینی و به اختیارش بود. هرچه دلش میخواست سرسیخ میکرد و به سوراخ نی میبست، به مشتری میداد و تهماندهاش را هم «برای اینکه راه نی را صاف کند»، خودش میکشید. قابلمۀ کوچک و دو نفریشان روی بار بود و بخار میکرد، نانشان توی سفره بود و نمک و فلفل و ترشی و همه چیزش هم آماده بود.
کرسی گرم و دورش پر از آدم بود. هرجور که دلت بخواهد. و هر سر، حرفی داشت. همه از همهچیز حرف میزدند، محصول، سال و ماه و دیم، خشکی و سرما و عروسیها که خوابیده بود و دامادوارها که باز هم باید وعدۀ سال دیگر به خودشان بدهند و اینکه پارسال برف چند خانۀ پوده را خواباند و یک نفر را ناکار کرد – و خدا خودش رحم کند و امسال به خیر بگذرد – و برفی که بیست سال پیش، مردم را توی خانهها حبس کرده بود و مجبور شده بودند کوچهها را نقب بزنند و از زیربرف برو بیا کنند. و یاد همان روزها به خیر که گندم و روغن، کشمش و گردو، خرمن خرمن توی پستوها خوابیده بود و شیرۀ الکی، برابر جو بود و جو هم پنج من یک قران بود. و از امیرارسلان و فایز و رستم، جنگ احد و خیبر و عمربن عبدود، و مرگومیر و اینجور چیزها... که همهاش برای گورکردن شب بود و خیلی هم کشش داشت.
اسد الله چاریاری که به قول خودش همۀ زابلستان و بلوچستان را زیرپا گذاشته بود و خطۀ تهران و ملک ری را مثل کف دستش میشناخت، از جوانیهایش، و از سفری به عشقآباد روس کرده بود، نقل میکرد و سید موسی با قد دراز و شال آبی رنگ کمرش، یک گوشۀ کرسی پشت به دیوار زده بود و اگر فرصتی دست میداد، چهار تا بیت از نجما زمزمه میکرد.
حلیمه هم آنجا بود. جا افتاده و چاق، خوشخنده و یک خروار نمک. گونههایش گلانداخته بود و خنده از لبهایش دور نمیشد. گل میگفت و گل میشنید. هیچ هم به فکر این نبود که فضولی پیش مردش برود و سوسه بدواند. بال چادرش را گندم کرده و آورده بود یک نخود شیره بکشد، همهاش دو بست میشد، آن هم برای دندان کرسیش که گاهی درد میگرفت. چشمهایش به چشم رحمت مثل غزال کوهی بود و رانهایش مثل ران مادیان. تن و بدن، سر و سینهاش مثل دنبۀ قوچ مستی بود زیر چادرش خوابیده؛ سفید و قرص. لبهایش یک تکه آتش بود و حرکاتش به طاووس میمانست.
رحمت خیلی وقت بود دلش پیش حلیمه بند شده بود، اما پروا داشت رو کند. چون اگر بو میبردند که او چنین خیالی دارد، چپکی سوار خرِ سیاهش میکردند و دور کوچهها راهش میبردند.
او کجا و زن پیشکار ملکهای موقوفه کجا؟ پایش بیشتر از گلیمش دراز میشد، قعطش میکردند. خودش هم این را میدانست و فقط به نگاهش ساخته بود. دلش میخواست طوری پیش بیاید که حلیمه دم به ساعت پیش چشمش باشد. مثل بیشتر مشتریها که سرشان را میزدی دمشان آنجا بود، دمشان را میزدی سرشان. هیچ دردی هم از دل برنمیداشتند، چپق و سیگار میکشیدند، چای میخوردند، شیره میکشیدند، ناله میکردند یا غر میزدند و به زمین و زمان فحش میدادند و میرفتند.
اینها فقط غم زیاد میکردند. اما حلیمه اینطور نبود، آدم از دیدنش سیر نمیشد و دلش میخواست بویش کند؛ و فقط وقتی میشد روی و مویش را نزدیک دید و نفسش را بو کشید که یک پهلو پای چراغ میافتاد، سر به بالش میگذاشت و لب به لب نی میچسباند. که اگر احیاناً چادرش وا میافتاد، سینههای درشت و قبضه پرکنش را هم از روی پیراهنش میشد دید. ولی کوکب همین را هم دریغ میکرد و مانع میشد. فرصت نمیداد رحمت با حلیمه همدم شود و فیالفور برای رحمت کار میتراشید و خودش حلیمه را راه میانداخت.
همین دیشب بود که تا دید حلیمه به قصد آزار و خنده، مقراض را برداشته، موهای بیخ گوش رحمت را به دور گردنش پیچیده و میگوید میخواهم کرکهای انتر کوکب را بچینم و رحمت هم میخندد، فرستادش گوشۀ اتاق و کنار پریموس واداشتش تا هوای پاتیل روی چراغ را داشته باشد که تریاکهای مایع خوب بجوشند. حلیمه را هم پایین پای خودش نشاند، تا پیش نوبت، شیرهاش را بدهد و ردش کند.
پیدا بود که شکل و قوارۀ حلیمه را هم نمیخواهد ببیند و اگر از دستش بربیاید، سایهاش را با تیر میزند. دندان طمع نیم من گندمش را هم که گاه و بیگاه میآورد، کنده و انداخته دور. ولی حلیمه حواسش پیش او نبود، دستهایش را گذاشته بود کنار مجمعه، سر و سینهاش را داده بود جلو، چادرش افتاده بود روی شانهاش، چارقدش پس رفته بود و زلفهای سیاه از دوبر صورتش زده بود بیرون و از شبکوری شویش نقل میکرد: که چطور شب عید پارسال، پایش به گلوی چاه گیر کرده و نعرهای از دلش کنده شده که دمی مانده بود او توی شاهنشین، زهرهترک شود و همسایهها از در و بام ریختهاند توی خانه. و گله میکرد که هرچه جگر سیاه توی ده پیدا میشده بخوردش داده، اما ثمری ندارد و فقط بوی دهنش تندتر میشود، و لُپها و شکمش پربارتر. و میگفت که چطور دیشلمهها را میشمارد و توی قندان میریزد.
میگفت و همراه دوربریها، که کرسی را حلقه کرده بودند، میخندید. کوکب هم غر میزد و خودش را میخورد و رحمت، پای پریموس، روی یک زانو نشسته بود و گوش به زنک داشت و از زیرچشم، نوبتیها را میپایید.
شعله بیرون میدوید و دور پاتیلها هاله میبست، اما انگار توی پاتیل سنگ بود که میخواست آب شود. رحمت پایید که مشتری دارد پای چراغ تکان میخورد و پکر شد. حلیمه دستهایش را از کرسی برداشته بود و داشت چارقدش را پیش میکشید و زلفهایش را میکرد زیر و حاضر میشد. رحمت به غیظ آمد و پریموس را با باد تلمبه گرفت. مثل اینکه در این میانه، تقصیر کار، پریموس بود و پاتیل، و اگر آنها نبودند، کوکب میرفت طرف شام درستکردن و نوبت حلیمه به او میافتاد.
رحمت تلمبه میزد و با هر ضرب، هوار پریموس بالاتر میرفت و زیرزمین از صدا پرتر میشد. نمیدانست چیکار میکند. وقتی حس کرد شعله کمزور است و دارد وا میماند، حلیمه هم از پای کرسی بلند شده و چادرش را وا گرفته و به طرف کوکب میرود، جوشی شد، دندانهایش را روی هم فشار داد و پریموس را به باد تلمبه گرفت. همین... که کوکب صدایش، انگار از ته گور درآمد:
- «چه خبره؟ اون وامونده میترکه. به زمین داغ بخوری الاهی.»
رحمت واخورد و از جا پرید. طوری که انگار توی خواب داغش کردند. تلمبه به طرفش کشیده شده، پریموس لرزید و پاتیل جوش معلق شد روی پایش، که نعرهای کشید، به هوا رفت و زمین خورد. ضرب پایش به پریموس گرفت، پراندش به طرف قابلمه که روی بار بود و خودش غلتید. پاچۀ شلوارش را جر داد، پایش بیرون افتاد و یک کف دست از گردۀ پا، تاول زد و شد مثل زبان شتر. دو دستی رویش را چسبید، تاول، زیر فشار دستهایش ترکید و مایعی بیرنگ از لای پنجههایش بیرون زد؛ که فریادش به خدا رسید و مثل ماری که دمش بیل خورده باشد، به هم برگشت و به خودش پیچید.
زوزه میکشید و خودش را به زمین میکوبید، به دیوار میخورد، از جا کنده میشد، باز مینشست، خودش را به کف خانه میمالید، راست میشد، به زمین میخورد و دوباره... که مشتریها لاکشان شکست و اسدالله چاریاری پرید روی رحمت، قرص نگاهش داشت و بقیه دورش حلقه زدند.
رحمت چند بار دیگر پاشنه به زمین کوبید و سر به سینۀ اسدالله نواخت تا کم کم کف به لب آورد و آرام گرفت. غش گرفتش و مثل همیشه سرش روی شانه کج شد و ایستاد. تاول را بستند. رحمت را کنار کرسی خواباندند و همگی تلخ، کنار کرسی نشستند و نشئهها پرید.
صدای کوکب، در حالی که نیمخیز روی آرنجش خشکیده بود، درآمد:
- «الاهی این غش اول و آخرش باشه به حق فاطمۀ زهرا.» رو به سقف سیاه، مشتش را گره کرد و به وسط سینهاش کوبید. بعد هم پیش روی همۀ آدمهایی که آنجا بودند، قسم خورد از فردا صبح رحمت را ول میکند تا برود به امان خدا. و گفت که تا امروز هر چقدر تر و خشکش کرده برای هفت جدش بس است.
همین کار را هم کرد.
ولی برای رحمت از روز هم روشنتر بود که کوکب دلش طاقت نمیآورد و کسی را به دنبالش راهی میکند. اما روز گذشت و از کسی که رحمت چشم به راهش داشت، خبری نشد. تا شب همراه باد تندی آمد و رحمت تنها ماند در میان کوچههایی که مردمش همراه مرغهایشان میخوابیدند. این بود که به خانۀ موقوفۀ خیرات آمد و توی پالان چارپای غربتیها فرو رفت و منتظر فردا شد.
6
ماه بالا آمده بود و باد، زوزۀ یک بیله شغال را از کویر همراه خودش میآورد. چارپا، سرش توی آخور بود و آروارههایش میجنبید. طویله خاموش گرفته و یک فوج ستاره از پارگی گُردۀ سقف پیدا بود و رحمت مثل خارپشتی به جلدش خزیده بود و چشمهایش سفید میزد. قدمهای مردی در برف نزدیک شد، درِ اتاق همدیوار صدا کرد، و بشقاب نور به کف طویله افتاد، انگار خیلی از شب رفته بود.
رحمت به طرف سوراخ رفت، صورتش را پیش برد؛ طوری که همۀ اتاق همدیوار را میدید. به دیوار روبهرویش فانوسی به گلوی میخ بند بود و کنارش مردی ایستاده بود و به نقطهای نگاه میکرد. صورتی استخوانی و تیره داشت، مثل فطیرجو. پیکرش کار دیده بود مثل الوار، درشت مینمود. قبای سیاهی تا زیر زانویش را پوشانده بود و میانش با شال زردی بسته شده بود. بینیاش بلند و زمخت بود. چشمهای سیاه و مژههای خنجری داشت. ابروهایش به رنگ مرکب تا نزدیک شقیقهها کشیده شده بود و شال شتری رنگی، دور گردن و قسمتی از چانهاش را میپوشاند. مرد در این حالت به ستونی میماند که از آهن ریخته باشند. ترکیبی بود که رحمت همیشه پیش خودش، تصور و آرزویش را داشت. با چنین سر و گردن و قامتی خیلی کار میشود کرد.
مرد تا شد، بند نیمساقهایش را باز کرد، قبایش را کند، به طرف زن رفت، کنارش نشست، روی آرنج تکیه داد و دستش را مثل خشت روی گونۀ زن کشید. بعد سرش را پایین برد و رد دستش را بوسید.
زن پلکهایش را به هم زد. مردش را دید، خندۀ نرمی روی لبهای کبود و گوشتیاش نشست. انگشتهای مرد را توی پنجههایش گرفت و روی سینهاش فشار داد.
رحمت تشنه و هیز، مرد و زن غربتی را نگاه میکرد و دل نمیکند. انگار کنارههای صورتش به حاشیۀ سوراخ دوخته شده بود. غربتی همچنان که زن را در بازوهایش داشت، از جا کندش و کشاندش سمت فانوس، فتیله را پایین کشید و برگشت زیر پلاس، و سه رشته مهتاب مثل سه نخ پرک از شکاف در، روی پلاس افتاد.
رحمت دهنش خشک و شقیقههایش داغ شده بود. لالههای گوشش مثل انار قرمز شده و گُر گرفته بود. تنش میسوخت، انگار در رگهایش شراب ریخته بودند، حالی شده بود که گیراتر از همیشه و اگر ازش برمیآمد، زمین را میشکافت و حلیمه را از دلش بیرون میکشید. چارپا، بادی به دماغ انداخت و گوشهایش را تکاند.
رحمت برگشت و روی آخور نشست، نالش تکهپارهای را میشنید. از پارگی سقف، به اندازۀ یکتخته نمد، مهتاب روی پشت چارپا افتاده بود و هیکلش را سفیدتر و رشیدتر نشان میداد. ورزیده و کشیده، با ساقهای سفت، گوشهایی کوتاه و تیز و، گردنی افراشته. از آن مالهایی که آدم اطمینان دارد به خوبی میتوانند بار دو تا خانواده را دیار به دیار به دوش بکشند. گُردههایش صاف بود، و رانهایش چاق، کفلهایش گرد و سفید؛ مثل دو تا دوری پلو.
فکری به سرش زد. قصدی مثل موج به سر تا پایش دوید و از روی آخور بلندش کرد. سوزش پایش را از یاد برده بود.
7
گرپ، گرپ.
غربتی صدا را شناخت و از زیر پلاس بیرون پرید، دستپاچه فانوس را بالا زد و قبا پوشید. فکر کرد گرگی با خرش درگیر شده، برف بود و سرما و بیابان از گوسفند خالی بود. درِ طویله هم که به بادی بند بود و با یک تنۀ گرگ فرو میریخت. پتک را برداشت و خودش را به طویله رساند. مال روی دستهایش بلند شده بود که غربتی بادی به لب انداخت و کنارش زد.
رحمت که نافگاهش را چسبیده و چمبر شده بود، روی زانوهایش راست شد، پر کینه سرش را به دیوار کوفت و پای آخور پخش شد. مرد به طرفش رفت و فانوس را نزدیک رویش گرفت. دهنش وامانده و کف کرده بود و چشمهایش مثل دو تا نخود پخته، ته کاسه زرد میزد. شقیقهاش شکسته بود و رگههای خون روی صورتش راه میرفتند و قاطی کفها میشدند.
غربتی دردی در تیرۀ پشتش حس کرد و به رقت آمد. با تلخی به چموشش نگاه کرد. چموش، گوشۀ دیوار ایستاده و به آنها خیره شده بود. چه کارش میتوانست بکند؟ ترسی بر او گذشت. اما برای مرد «همیشه سفر»، از این چیزها زیاد پیش میآید.
چادر شب را از رحمت وا کرد و رویش را خوب پوشاند. پالان را روی مال بست و بیرونش کشید، چفت طویله را انداخت و به اتاق همدیوار رفت. پلاس را کشید، سندان را کند و مشغول بستن جل و پلاسش شد.
زنش پرسید: «چی بود؟»
کویر لخت بود. ماه داشت مینشست. زن روی مال چرت میزد. فانوس به بدنۀ خورجین تکان میخورد. و مرد هنوز خاموش بود.
سال 1342
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اِدبار و آیینه - قسمت آخر مطالعه نمایید.