Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اِدبار و آیینه - قسمت آخر

اِدبار و آیینه - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

مرد

طعم لبوی نیم‌گرم، هنوز روی زبان ذوالقدر بود. او همین یکدم پیش، کنار چراغ طوافی باباسحر ایستاده، سی‌شاهی لبو خریده و تا آخرین ریزه‌اش را خورده بود و حالا داشت رو به خانه‌شان می‌رفت. از کنار سایه‌بان سنگتراش‌ها گذشت و براه هر شبه‌اش قدم توی کوچۀ کولی‌ها گذاشت. این کوچه اسم دیگری داشت، اما چون توی کوچه یک کاروانسرای قدیمی بود، و میان کاروانسرا کولی‌هایی – از آنها که نعل اسب، انبر، سیخ کباب، قندشکن و کارد آشپزخانه درست می‌کردند – جامنزل داشتند، به آن‌ می‌گفتند: کوچۀ کولی‌ها.

ذوالقدر، خواهرش ماهرو، و برادر کوچکش جمال هم توی همین کاروانسرا، در یکی از خانه‌های کنج دیوار، شب و روز خود را می‌گذراندند. باباشان چراغعلی، و مادرشان آتش هم – یعنی – با آنها بودند. اما چه بودنی؟!

امروز از صبح باریده و شب کوچه هنوز خیس بود. ابرهای پر بالای سر همچنان نم پس می‌دادند. از ناودان‌ها گاه‌به‌ گاه آب چکه می‌کرد. نور کمرنگ لامپ‌های برق، تار و انگار بخار گرفته بودند. دنبال سر ذوالقدر، از میدان و دستک خیابان‌های چهارطرفش کم‌وبیش هیاهوی فروشنده‌های دورهگرد شنیده می‌شد. شب، تازه در نیمۀ اول بود.

ذوالقدر سرش را که بلند کرد به در کاروانسرا رسیده بود. اما پیش از آنکه پا به میان در بگذارد، صدای زنجمورۀ بابایش او را ملتفت خود کرد و سرجا نگاهش داشت. صدای بابایش مثل صدای یک جور حیوان شده بود. حیوانی که ذوالقدر نمی‌شناختش. یا هم به گوش او این جور می‌رسید. ذوالقدر به بابا نزدیک شد و کنارش ایستاد. چراغعلی کنار جرز نم برداشتۀ کاروانسرا چمباتمه زده، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و توی ناله‌هایش صداهای گنگ و غریبی از خودش در می‌آورد. هوا آن قدرها سرد نبود، اما ذوالقدر می‌دید که پدرش دارد می‌لرزد. پدرش را صدا زد. چراغعلی سرش را بالا آورد و به ذوالقدر نگاه کرد. چشم‌های مرد به دالانی تاریک، مانند شده بود. ذوالقدر خواست از او بپرسد که چی شده و چرا اینجا نشسته؟ اما بابا سرش را پایین انداخت و ناله کرد. ذوالقدر پیش پای او نشست و پرسید:

- حالا نمی‌خواهی برخیزی برویم خانه؟

بابا، باز هم جوابی نداد. ذوالقدر فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد. برخاست و تند از در کاروانسرا تو رفت و تا درِ خانه‌شان دوید. خواهر و برادرش هم بیخ دیوار نشسته بودند و معلوم بود که گریه‌هایشان را کرده‌اند. ذوالقدر پرسید:

- چرا بابا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف می‌زند؟

جمال حرفی نزد. ماهرو هم خاموش بود. ذوالقدر به خواهر و برادرش تشر زد:

- زبان‌هاتان را کنده‌اند؟ می‌گویم بابا چرا آنجا نشسته و دارد با خودش حرف می‌زند، ها؟!

ماهرو و جمال با هم گریه را سر دادند و یکیشان گفت:

- دعوا. باز هم دعوا.

ماهرو گفت:

- آتش، کاسه را برداشت زد به سر بابا، بعدش هم چادرش را سر انداخت و از در رفت بیرون.

باز هم؟! ذوالقدر بغض کرد. نمی‌دانست چه کاری باید بکند. چه کاری می‌توانست بکند؟

«چرا این طور شده بود؟ چرا این طور شده بود؟»

ذوالقدر هرچه به مغز خودش فشار می‌آورد، نمی‌توانست بفهمد چرا این‌طور شده بود؟ آنها، چراغعلی و آتش، دو تا بودند مثل دو دشمن خونی. حتی یک شب نبود که آرام و بی‌دعوا سر روی بالش بگذارند. چشم دیدن هم را نداشتند. «چرا این‌طور شده بودند؟ چرا این‌طور شده بودند؟»

ذوالقدر پشت به دیوار داده بود، سرش پایین بود و خیالش روی همین چیزها دور می‌زد و برای خودش دنبال جوابی می‌گشت، اما هرچه بیشتر می‌جست کمتر می‌یافت. همین بود که پیشانی‌اش بیشتر درهم می‌رفت و دلش بیشتر می‌گرفت. اما چاره چه بود؟ کاری، شده بود. مادر باز هم خانه و بچه‌ها را گذاشته و رفته بود. اما کجا رفته بود؟ ذوالقدر دلش نمی‌خواست به این فکر کند. هر وقت توی خیالش فرو می‌رفت بالفور مردی به خاطرش می‌آمد که چشم‌هایی بزرگ و آبی و برآمده داشت. مردی که چکمه‌های ساق بلند پلاستیکی می‌پوشید. کلاه نمدی سرش می‌گذاشت و سبیل‌های زرد و آویزانی داشت. یک مرد قد بلند که رخت‌های تنش پر از قطره‌ها و شتک‌های خون بود. خون گوسفندها، خون گاوها. که تنش بوی پوست و چرم می‌داد. مردی که یکی از دندان‌های پیش دهنش طلا بود. یک مرد تنومند. کسی که می‌توانست بابای ذوالقدر را توی یکی از گالش‌هایش جا بدهد. آن وقت‌ها، وقتی که ذوالقدر هنوز پنج سالش تمام نشده بود از او خوشش می‌آمد. رشید بود. خیلی رشید بود. مثل یکی از پهلوان‌های پردۀ شمایل «مرشد نبی» به نظر ذوالقدر می‌آمد. دست‌های بزرگی داشت و گاهی انگشت‌های بلند و خونین‌اش را زیر چانۀ ذوالقدر می‌گذاشت و به او می‌گفت «پیخ خ خ». با آتش می‌رفتند و او را می‌دیدند. از میدان سوار می‌شدند و یکراست می‌رفتند به میدان راه‌آهن. آنجا پیاده می‌شدند و باز سوار می‌شدند و یکراست می‌رفتند به سلاخ‌خانه. آنجا همه‌چیز و همه‌جا بوی خون می‌داد. دیوارها، جوی، خیابان، همه‌جا خونی بود. در جوی، خون و آب و پِهن و لجن قاطی هم بودند و سنگین و دم کرده می‌خزیدند و به سویی می‌رفتند. گوسفندها و مردها – مردهایی که چوخا به تن و چوب به دست داشتند – راه را بند می‌آوردند. با این همه، آتش خودش را به دِر سلاخ‌خانه می‌رساند و همو را، همو مرد رشید را پیدا می‌کرد. بیش از یک آب‌خوردن نمی‌گذشت که سلاخ پیدایش می‌شد. با گالش‌های ساق بلندش پیش می‌آمد. هر قدمش به اندازۀ دو قدم مردهای دیگر بود. باز و استوار و مردانه قدم برمی‌داشت و خنده‌ای گشاده به لب‌هایش داشت، آن‌طور که دندان طلایش در آفتاب برق می‌زد. پیشانی‌اش عرق کرده بود، خون تازه روی رخت‌هایش شتک زده و کارد دسته استخوانی‌اش بر کمرش بود.

- «خوب، خبر تازه؟»

همیشه همین را می‌گفت. بعد دو تا انگشت بزرگش را زیر چانۀ ذوالقدر می‌گذاشت، می‌گفت «پیخ خ خ» و آنها را براه می‌انداخت، از میان گوسفند‌ها و مردها می‌گذراند و رو به دکان جگرفروشی می‌برد. همین‌جا بود که ذوالقدر و مادرش یک شکم سیر می‌خوردند، نه پنج یا ده سیخ. شاحیدر می‌گفت چهل سیخ جگر و دل و دُنبلان بگذارند روی منقل. خودش بازی بازی می‌کرد و می‌گذاشت تا آتش و بچه‌اش سیر بخورند. بعد می‌گفت چای بیاورید. همان‌جا چای می‌آوردند. سه تا استکان بزرگ. و تا ذوالقدر سرش گرم چای خوردن بود، آنها، آتش و شاحیدر سرهاشان را نزدیک هم می‌بردند و پچ‌پچ‌هایشان را می‌کردند، و موقع آمدن، شاحیدر یک کله‌پاچه و چند تا گوشت و جگر سیاه توی کیسۀ کرباسی‌اش جا می‌داد، گردن کیسه را می‌بست و آنها را تا سرِ خط ماشین همراهی می‌کرد و از آنجا به سرِ کارش برمی‌گشت.

آتش خوشحال به خانه برمی‌گشت، کله‌پاچه را تکه‌تکه می‌کرد، یک تکه‌اش را برای خودشان بار می‌گذاشت، بقیه را به کولی‌ها می‌فروخت، بعد به حمام می‌رفت. از حمام برمی‌گشت، سر و زلفش را شانه می‌کرد، گونه و لب‌هایش را سرخاب می‌مالید. روی کفش‌هایش را می‌شست، چادرش را به سر می‌انداخت و از در بیرون می‌رفت. این جور وقت‌ها اگر بچه‌ها از گریه و جیغ خفه هم می‌شدند، او برنمی‌گشت دنبال سرش را نگاه کند. اما ذوالقدر دیگر گریه نمی‌کرد. فقط از خودش می‌پرسید: «کجا دارد می‌رود؟»

هنوز هم دلش نمی‌خواهد باور کند و از خودش می‌پرسید:

- «راستی، کجا می‌رفت؟»

راهی به نظر ذوالقدر رسید. اینکه پیش بابایش برود، و هر طور شده او را به خانه بیاورد، زیر کرسی بخواباند، با او همدلی کند. فکر کرد می‌دود، می‌رود، می‌رسد، زیر بازوی بابا را می‌گیرد، بلندش می‌کند، به خواهش بلندش می‌کند، دلداریش می‌دهد، به خانه می‌آوردش، برایش چای داغ درست می‌کند، کاری می‌کند که خوابش ببرد، می‌رود برایش قرص می‌خرد، یا می‌رود و یک حب تریاک از اوستا نیاز، پیرمرد کولی می‌ستاند و برایش می‌آورد، توی آب گرم وایش می‌کند و می‌دهد سربکشد. می‌دانست که جان بابا به همین بسته است.

بابا نبود. رفته بود. جا خالی بود. ذوالقدر دمی همان‌جا معطل ایستاد. چیزی به عقلش نرسید. بابا کجا می‌توانست رفته باشد؟ از کدام طرف؟ رو به کجا؟ به مسجد؟ نه، مسجد رو نبود. خیلی وقت بود که دیگر نماز نمی‌خواند. به گود؟ نه، او دیگر پولی به کیسه نداشت تا بابت دود تریاک بدهد. علیجان هم که به او نسیه نمی‌داد. پس در کوچه‌ها سرگردان شده بود؟ در این هوای سرد؟ او که یکدم پیش آن‌جور می‌لرزید، توی کوچه‌های پر لای و لجن پرسه بزند چه کار؟ دنبال چای؟ برای چی؟ لابد نیمتنۀ کهنه‌اش را روی سرش انداخته و با پشت خم شده‌اش، مثل دیوانه‌ای آرام، از کنار دیوار راه می‌رود، دندان‌‌هایش از سرما به هم می‌خورند و صدا می‌کنند، تنش می‌لرزد، می‌نالد و صدایی مثل صدای یک حیوان – حیوانی که ذوالقدر نمی‌شناسدش – از گلو بیرون می‌دهد. آب توی کفش‌هایش می‌رود. حتماً آب توی کفش‌هایش می‌رود. و اگر هوا رو به سردی گذاشت چی؟ پاهایش یخ نمی‌زند؟ لابد هر چه سرما به او فشار بیاورد، او هم ناله‌هایش را بلند‌تر از گلو بیرون می‌دهد. ناله‌هایش را بلندتر از گلو بیرون می‌دهد. ناله‌هایش لابد دل‌آزارتر می‌شوند. مثل ضجۀ گداهای تنها، در خلوتیِ کوچه‌های شب. و حتماً لت دری باز می‌شود و دست پیرزنی، دست پیرزنی که چادر خود را محکم به دندان گرفته تکه‌ای نان و گوشت کوبیدۀ شب‌مانده از لای در بیرون می‌دهد و پدرش، چراغعلی نزدیکِ درِ خانه می‌ایستد، اول شرم می‌کند، بعد با شک، با دودلی دستش را دراز می‌کند و نان و گوشت شب‌مانده را از دست پیرزن می‌گیرد و دست خشکیده و بلند خود را به زیر بال نیمتنه‌اش می‌کشاند و زیر لب می‌گوید: «خدا به سفره‌تان برکت بدهد!»

«ها؟ حتماً این کار را می‌کند؟ شدنی است؟»

ذوالقدر این را از خودش پرسید. اما از خود جوابی نستاند. پس، ناچار به کاروانسرا برگشت و به خانه‌شان رفت. سرِ راهش اوستا نیاز پیرمرد ریش حنایی را دید، اما یادش رفت سلام کند. از او که گذشت، این را فهمید. اوستا نیاز سرفه کرد و به لانه‌اش خزید، و ذوالقدر هم به خانه پا گذاشت. برای کرسی آتشی درست کرد، بچه‌ها را زیر کرسی نشاند، آرامشان کرد؛ خودش هم یک گوشه نشست و تکیه‌اش را به بالش داد و توی فکر فرو رفت و گوش به صدای سرفه‌های کنده‌پارۀ پیرمرد ریش حناییِ کولی داد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ادبار و آیینه - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: یکشنبه 1 اسفند 1400 - 13:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2505

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 555
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096380