1
طویله خاموش، و یک فوج ستاره از پارگی گُرده سقف پیدا بود. رحمت بیخ دیوار، توی پالان ساکت بود و چشمهایش سفیدی میزد. نور کمرنگی به گردی یک بشقاب، کف طویله افتاده بود و کنار به کنار دیوار، چارپای سفیدی موهایش سیخ شده و بدنش تیغ کشیده بود و میلرزید.
درِ اتاق همدیوار صدا کرد، گفتوشنود کولیها برید، بشقاب نورشان از کف طویله رفت و قدمهای مردی در برف دور شد.
کلهای از شب رفته بود.
رحمت توی پالان جابهجا شد، چادرشب را روی گوشهایش کشید، کلاهش را به سر محکم کرد و زانوها را به شکم چسباند، دستهایش را لای رانهایش فرو برد و سرش را تا آنجا که میشد، توی شانهها قایم کرد و چشمهایش را هم گذاشت. مایل بود هر طور شده یک چرت بخوابد.
از صبح، سرما امانش نداده بود که یکجا آرام بگیرد. استخوانهایش درد میکرد و محکم کش میآمد، و زخمِ پایش سوزن سوزن میشد. همان سرِشب که به طویله آمد، ته ماندۀ قوطیاش را تراشید و حبی به اندازۀ دوتا دانۀ عدس درست کرد و خورد، که گویا حب تازه وا شده بود و رحمت داشت حرارت میگرفت. پشتش گرم و سرش سنگین میشد، پلکهایش روی هم کش میآمد، اما خیالات دست بردار نبود و مثل زنبوری توی سرش وزوز میکردند.
2
مادرزاد، غشی و شیرزده بود. از زمانی هم که یادش میآمد، مادرش نصف آدم بود. زمینگیرِ زمینگیر، که اگر دماغش را میگرفتی جانش در میآمد. همان وقتها تازه داشت دست چپ و راستش را میشناخت که پدرش به شهر رفت و قول داد یک جفت گیوۀ نوی پاشنه چرمی و یک حلقه چرخ برایش بیاورد و رحمت دو روز از خوشحالی روی پا بند نبود، روز سوم و چهارم و چندم، ولی خبری نشد. همۀ پدرهایی که به شهر رفته بودند، آمدند و رحمت از همهشان سراغ پدرش را گرفت. جوابش دادند که او به چشمشان نخورده. دلواپس و گریه در گلو، پیش مادرش رفت و گفت:
- «هر روز میگی میاد. امروز میاد! میاد! پس کو؟ همه اومدن غیر از اون.»
- «میاد، فردا، فردا میاد. حتماً. فردا برو جلو راهش.» و نالید، و لحاف را به کلهاش کشید.
فردا هنوز سایۀ دیوار، نگشته بود که رحمت تاخت به جلوی راه و پیچید بالای برج و به راهی که در کویر، سفید میزد چشم بست. هر نقطۀ سیاهی که در جاده پیدا میشد، به دلش شوق میآورد. اما نزدیک که میشد و پیش چشمش که میرسید، دلش را سیاه میکرد و به انتظار یک نقطه دیگر، به کنگرۀ خراب برج تکیه میداد.
داشتند اذان میگفتند و جاده در غروب گم میشد که رحمت، لرزشی درخودش حس کرد – که علامت حمله بود – . خواست پایین بیاید ولی غش امان نداد و سر به جانش گذاشت، درهمش پیچاند و از همان بالا که دو قد و نیم میشد انداختش پایین. مردم هم که پشت سر امام حرف میزنند، چه رسد به بابای رحمت. هر سر سخنی داشت و هر دهن حرفی میزد، بعضی هم میگفتند: «از اِدبار گریخت.» مادرش هم دوامی نیاورد و تمام کرد، گفتند: «دقمرگ شده»، اما خدا عالم است. هرچه گذشت، این شد که رحمت تنها ماند، با ریختی شکستهبسته و ناساز، مثل یک کاسۀ بشخورده؛ گردنی مثل دم سیب، کلۀ بزرگ، چشمهای گودنشسته، بینی پخ، و چانهای به تیزی لبۀ سفال؛ که وقتی هم مرد شد جز چند لای موی نرم و خاکستری از آن بیرون نزد – مردم میگفتند شیرۀ تریاک، ریشۀ مویش را سوزانده – ولی بالای پیشانی پیشآمدهاش، تا بیخ گوشها و گردن، مو درآورد – که نمیتراشید و همیشه بلند بود – طوری که از زیر عرقچین چرکمردهاش، بیرون میزد و روی یقهاش سابیده میشد.
مردم، میت مادرش را از زمین برداشتند و هنوز یک روز خورشید روی گورش نتابیده بود که رحمت را همراه یک مشت صدقه سپردند به کوکب که یکه بود و کسی را نداشت، تا هم ثوابی برای آخرتش باشد و هم عصای دستی برای پیریاش.
میگفتند خود کوکب هم یتیم بزرگ شده. پدر و مادرش از بلوچهای سیستان بودهاند که در برگشت از کوچ، به قحطی و ناخوشی خوردهاند و کوکب از آنها به جا مانده. زن میانهسال و کشیدهای بود. استخوانهای دوشش از روی پیراهن پیدا بود و رنگورویی به زردی کهربا داشت.
در همۀ صورتش که باریک و کمگوشت بود، فقط یک جفت چشم و ابرو نمود داشت که سیاه میزد. موهایش داشت از رنگ میافتاد و با لچک رنگمردهای، رویشان را میپوشاند. میگفتند در جوانی فرخلقای ده بوده، موهای بلندی داشته که شش گیله میبافته و به کمرش میخورده. و چشمهایی داشته در همۀ ولایت خراسان، طاق.
حالا شیرهکشخانه داشت. هم خانۀ نشیمناش بود و هم محل کسب و کار، و بدهبستانش. پاتوقی هم بود برای بیکارهها، از کار ماندهها و مردهایی که کسی در خانه زیر کرسی انتظارشان را نمیکشید، و یا اصلاً خانهای نداشتند.
روی هم رفته از همۀ شیرهکشخانههای دیگر ده بیشتر به چرخ بود. این بود که رحمت را، رو به خانۀ کوکب آوردند. او هم روی مردم را زمین نینداخت و رحمت را زیر بال خودش کشید. اول داد شانهاش را جا انداختند، ولی خوب از کار در نیامد و حس میشد کلۀ بزغالهای زیر آستر نیمتنهاش قایم کرده است. مچ پایش را هم بستند و خود به خود جوش خورد، منتها کج.
کوکب هر شبه لقمهای مرهم خرما، تخممرغ یا ضماد، روی شکستگیهایش میبست و توی دربند کنار کرسی میخواباندش و چیزی رویش میکشید، ولی ضجۀ رحمت نمیبرید و دردش آرام نمیگرفت. دوایی میخواست که خاموشش کند. کوکب گیر افتاده بود و چارهای هم نداشت.
این کاسهای بود که خودش به سر خودش شکسته بود، پس چه درمانی بهتر از دود؟ رستم را منگ میکند. دم دستش هم که هست و دردسری ندارد. چهار سر میکشید و دودش را به صورت رحمت میدمید، رحمت هم خوشش میآمد و با کیف، دودها را میبلعید تا گیج میشد، تنش کرخت میشد و به خارش میافتاد، درد در همۀ تنش تنگ میشد و فرو مینشست و بعد خوابش میبرد. کوکب هم از آرامش او خوشحال و از ثواب خودش سرفراز بود. اسمش سر زبانها افتاده بود که: «مردانگی به ریش و سبیل نیست».
3
یک سال و خردهای گذشت. رحمت، جانی گرفت و براه افتاد ولی پای راستش از مچ کمی خمیده بود و کوتاهی میکرد. شانۀ چپش هم بالا آمده بود و به پشت سرش نزدیک شده بود، و موقع راه رفتن، در هر قدم، بدنش به جلو خم میشد و سرش تکان میخورد. درگیر و دار این یک سال و خردهای، با اینکه هیچ وقتش بیدرد نبود، توانست آنچه را لازم داشت و نداشت و در آینده به کارش میآمد و نمیآمد، یاد بگیرد و جذب کند، مثل هر طفل دیگری، هر شرطی را از بزرگترش بپذیرد، هر چیز بهش میگویند، گوش کند. به هر جا راهیاش میکنند، با سر برود و هر کاری که پیشش میگذارند، با شوق تمام کند تا بچۀ خوب و سر به راهی باشد.
چهار دیواری کوکب، راه و رسمی معلوم و معین داشت که بلد شدن و عمل کردنش بر رحمت مثل اصول دین واجب بود. با مشتریها باید به خوشی سلام و علیک کند. وقت به وقت، کوزه را از آب دست نخوردۀ بالای جوی، پُر کند و بیاورد. دوروبر زیرزمین، روی رفک و تاقچهها را جارو کند. رخت و لباسهای خودش و کوکب را پاک و پاکیزه، آب بکشد، روی دیوار پهن کند و خشک که شد، جمع و تا کند. چای را خوب و رسیده، به عمل بیاورد و بریزد توی پیاله؛ طوری که کف بالا نیاورد. پای چراغ، یک پهلو بخوابد و شیره چاق کند. گاه و بیگاه هم برای اینکه توی نی را صاف کند، بستی بزند.
توی دوده را قشنگ بتراشد و سوختۀ تریاکها را به پاکیزگی، توی قوطی خودش جا بدهد و از زهرچشم کوکب هم، که جای مادرش بود، حساب ببرد. و مشتی کارهای جورواجور دیگر که او را به هیبت یک تیله انگشتیِ کج درآورده بود و زیر سقف سیاه و دوده بستۀ کوکب، چرخ و تابش میداد. از همۀ کارها، آبگوشت را فقط خود کوکب بار میکرد، آن هم به این خاطر که باور داشت کسی به خُبرگی خودش نیست و ادعا داشت که در جوانی، سَرکلفتِ حاج ملای میرخدا رحمتی بوده است. روزهایی هم بعد از ناهار، کوکب توی آفتاب پشت بامش مینشست، پاهایش را روی هم دراز میکرد و سرش را به دامن رحمت میگذاشت و میگفت: «بجورش» و یک خرمن موی پژمرده را روی پاهای رحمت میریخت. رحمت هم ناخنهای نازکش را توی موها فرو میبرد و با دقت وارسی میکرد و جموخی اگر پیدا میشد، با نوک انگشتش بیرون میکشید و میان دو ناخن شستاش فشار میداد، که میترکید و خون کبودی پشت ناخنهایش پخش میشد.
ترکیدن هر جموخ، لبش را به خنده وامیکرد و طوری شاد میشد که انگار بلایی از کوکب دور کرده. بعضی لحظهها چنان محو جستن و کشتن میشد که آب دماغش غیژ میکشید و روی صورت کوکب قبه میبست ولی حالیاش نبود و همانطور میجست.
4
قوس و عقرب داشت نزدیک میشد و هر آدمی از صحرا برمیگشت، هیمه و هیزمی همراه خودش به خانه میآورد و بنۀ زمستانش را میدید. کوکب هم رحمت را صبح ناشتا، راهی کرده بود چهار پشته هیزم استخواندار تمشیت بدهد و بیاورد تا سوختشان زیر سرشان باشد که زمستان غافلگیرشان نکند. رحمت هم که عمری بر او گذشته بود در کارها زد و بندی داشت مثل فلفل هندی تند و تیز بود، ظهر نشده برگشت و چهار پشته پنبه چوب از پشت چهار مرد، پایین گرفت و پولش را پیش چشم خود کوکب شمرد و داد و پشتهها را بغلبغل به پستو کشاند و تنگ کندوی آرد روی هم چید. بعد که کارش تمام شد، درحالی که روی حرف و حرکتش خستگی میگذاشت، ابریق چدنی را برداشت و رفت لب گودال، دست و بالش را شست و برگشت توی خانه، خسته و پرباد رو به روی کوکب کنار چراغ نشست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اِدبار و آیینه - قسمت دوم مطالعه نمایید.