Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باشُبیرو - قسمت سوم

باشُبیرو - قسمت سوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

در همه حال آنچه که بیش‌تر از هر چیز در خدو می‌شد دید آرامش و دقتی بود که در چهره‌اش، زیر پوست زبر و تیره‌اش خفته بود. همیشه عینکی ذره‌بینی به چشم می‌گذاشت و موهای سرش کوتاه بود و سبیل کم‌پشت و سیاهی که جا‌به‌جا تارهای سفیدی در آن روییده بود، پشت لب داشت. شانه‌هایش – با اینکه هنوز چندانی از عمرش نگذشته بود – کمی فرو خمیده بودند و دست‌هایش مثل اینکه بلندتر از اندازه به نظر می‌آمدند، به دو طرف بدنش آویزان بودند، و یک جور افت پرعمر و طولانی در همۀ حرکات و رفتارش دیده می‌شد. غالباً، در اوقات بیکاری دست‌هایش را در پس پشت قلاب می‌کرد، کمی به جلو مایل می‌شد، و با قدم‌های آرام راستۀ صاف ساحل را می‌پیمود. کم و شمرده حرف می‌زد؛ با این‌همه گاهی به شنیدن موضوعی به شدت خنده‌اش می‌گرفت، طوری که از کنج چشم‌هایش آب راه می‌افتاد و او مجبور می‌شد عینکش را از روی بینی بردارد و با دستمال سفیدش آب روی پلک‌ها و بیخ بینی‌اش را پاک کند.

پرسید:

- حالا کجا است؟

جاسم گفت:

- باید خانه باشد. جایی ندارد برود.

خدو پرسید:

- اگر برادرت ولتان کند و برود، خیال داری چه بکنی؟

جاسم گفت:

- روی یک لنج کار می‌گیرم. بلدم چطور تور به دریا بیندازم.

- درس‌«ت» را چه کار می‌کنی؟

- درسم را آخر می‌کنم. سال دارد تمام می‌شود.

- خواهرت چی؟

- او هم کاری می‌کند. حصیربافی و نواربافی از دستش برمی‌آید. خرج را باید کمترش کنیم. بقیه‌اش مشکل نیست.

خدو گفت:

- او می‌تواند تو مدرسه‌ای هم درس بدهد یا نه؟

- چطور؟!

خدو گفت:

- من برایش درست می‌کنم. روزمزد.

جاسم فکرش را هم نکرده بود؛ پس خاموش ماند و تا آخر راه حرفی نزد. خدو هم چیزی نگفت؛ تا از یکدیگر جدا شدند و هر یکی‌شان به طرفی رفت.

وقتی جاسم به خانه رسید حله روفت و روبش را کرده و جاها را روی بام پهن کرده و کناری نشسته بود و صورت و گودی سینه و زیر‌بغل‌هایش را باد می‌زد. جاسم از شوق، بی‌مقدمه، آنچه را که بین خودش و خدو گذشته بود برای حله نقل کرد و با همۀ بی‌حرکتی صورت خواهرش، روشنایی و گرمایی در چشم‌های او خواند. چرا که حله بی‌اختیار از خدو پرسید و جاسم هم هرچه را که می‌دانست برای او گفت:

- «اصلش شهری نیست. بی‌پدر بزرگ شده. خودش کار کرده و مادرش را هم اداره کرده. اما پیش از اینکه به دانشسرا برود، مادرش مرده و حالا خودش تنها زندگانی را می‌گذراند. آدمی است که هم دوست زیاد دارد و هم دشمن. خودش حرفی نمیزنه، اما دشمن‌هایش پشت سرش حرف درست کرده‌اند که بدسابقه است، توی سیاست دست داشته و زندانی کشیده. می‌خواهند توی مردم نشانش کنند. اما خودش به این حرف‌ها اعتنایی ندارد. توی مدرسه هم به جز رئیس انجمن و ناظم و یکی دو نفر دیگر، همه خاطرش را می‌خواهند و حرمتش می‌گذارند. مردم عامی هم همین‌طور. چون اصلاً اهل باد و فیس نیست. توی هر جرگه‌ای هم دوست و رفیقی دارد. دشمن هم دارد، اما چون پشتش خالی نیست نمی‌توانند کاریش بکنند.»

صدای به هم خوردن در، حرف جاسم را که به مذاق حله شیرین می‌آمد، برید و یک لحظه بعد تنۀ محکم و قلچماق عبید توی حیاط نمایان شد که سر پاهایش بند نبود و دست به دیوار گرفته بود. جاسم تند از پله‌ها پایین رفت و زیر بازوی عبید را گرفت و او را به طرف شیر آب‌راه برد، اما وسط حیاط عبید بازویش را با فشار از دست‌های جاسم درآورد، یک دور به دور خود تاب خورد و پیش از آنکه زمین بخورد دو تا دست‌هایش را به دیوار بند کرد و پیشانی‌اش را روی ساق‌ها گذاشت که با این حرکت باقی‌ماندۀ پیراهنش هم از کمر شلوارش بیرون آمد. بعد از لحظه‌ای خودش را برگرداند و نگاه مسخ‌شده‌اش را به صورت برادرش دوخت و آرام آرام کنار دیوار روی زمین نشسته شد و تمام آب دهانش را تف کرد و همراهش فحشی پراند که نگاه جاسم بی‌اختیار رو به حله که لب بام ایستاده بود، چرخید و فرو افتاد. عبید همچنان که نفس نفس می‌زد، بی‌آنکه جاسم را نگاه کند گفت:

- پس‌فردا صبح می‌رویم. با هم. بلیط خریده‌ام. برگ انتقالی هم حاضره. بگذار فقط او توی خانۀ پدریش بماند. تنها. تنها. مثل جغد. و دلم می‌خواهد که درباره‌اش از زبان یک خبرکش حرف نابجایی بشنوم. آن وقت می‌بینی که چه به روزش می‌آورم. یک زن بیوۀ تنها توی این شهر. همین‌جا، جلو روی خودت و خودم به چنگک قصابی آویزانش می‌کنم و روده‌هایش را در می‌آورم. پس‌فردا صبح از این بندر می‌رویم. با هم. برو هرچه داری بردار. وضع مدرسه‌ات را هم آنجا درست می‌کنم.

جاسم آرام گفت:

- من نمی‌آیم، همین‌جا می‌مانم.

- نمی‌آیی؟

عبید تن خود را از دیوار کند و با این سؤال رو‌در‌روی جاسم ماند:

- «نمی‌آیی؟»

جاسم تکرار کرد:

- نه. من خواهرم را تنها نمی‌گذارم.

عبید پیراهنش را که دکمه‌هایش خود به خود باز شده بود. از تن کند، روی بند انداخت و به طرف شیر آب رفت و کلۀ پرگوشت خود را زیر آب گرفت. سر و گردن و شانه‌هایش را که خیس کرد، کنار آمد و با پنجه‌هایی که از او فرمان نمی‌بردند دستۀ شیر را پیچاند و بست و خودش را روی صندلی چوبی کهنه‌ای که همیشه نزدیک دیوار گذاشته بود انداخت و گفت:

- پس داری حامی‌گری می‌کنی! هنوز ریش و سبیلت خوب در نیامده، اما داری پا جای بزرگ‌ترها می‌گذاری! خوب، تنهایش نگذار. من خودم به تنهایی می‌روم. یعنی باید بروم. من مأمور دولتم. گفتند برو جهنم باید بند پوتین‌هایم را ببندم و بروم. تو می‌خواهی بمان. اما من می‌روم. همین امشب هم می‌روم. دیگر یک دقیقه هم توی این خانه نمی‌مانم. لوازم و اثاثیه‌ام را هم می‌فرستم یک نفر جمع کند و برایم بیاورد. «جاماسب» را می‌فرستم. نمی‌مانم. یک دقیقه هم نمی‌مانم.

از روی صندلی برخاست، سبک‌تر از پیش خود را به طرف پیراهنش کشاند، آن را برداشت روی دوش‌هایش انداخت و در حالی‌که به طرف در حیاط می‌رفت گفت:

- مزاحم! مزاحمید. مزاحم زندگی آدم. هیچکس نمی‌گذارد آدم به خودش برسد. همه می‌خواهند یک تکه از تو را بکنند و زیر دندان خود بگیرند. همه می‌روند تا روی کولت سوار شوند و می‌خواهند که تو هم سواریشان بدهی. جوانی نکرده دارم پیر می‌شوم. زن نگرفته‌ام اما اینها مثل بچه‌هایم بال‌هایم را چسبیده‌اند. گناهم فقط این است که چند سال ازشان بزرگ‌ترم.

توی کوچه بود. با خودش حرف می‌زد و می‌رفت.

- با چه رودرواسی‌ای شوهرش دادم. توی عالم رفاقت حبیب را برایش پیدا کردم. اما کو زن که بتواند همچون شوهر گرگی را برای خودش نگه دارد؟ آن یکی را گذاشته‌امش درسش را بخواند، خودم؟ خودم حالا باید به اندازۀ موهای سرم برای بالا‌دست‌هایم دست به کلاهم ببرم تا بتوانم یک ستارۀ فسقلی بگیرم. و این دایی حرامزاده‌ام با آن دخترش. آه! از فکرش حالم به هم می‌خورد. تازه خیال دارد که زنم هم بشود! به همین هوا باش، چه خیال‌هایی! کلاه سرم نمی‌رود. روی پشت همه‌تان سوار می‌شوم، کره‌خرها!

اسم جاماسب هنوز در گوش جاسم زنگ می‌زد. چشم‌های آبی برآمده، صورت گرد و سفید، قد کوتاه و شانه‌های پهن. او همیشه بیشتر از بقیۀ همکارهای عبید خوراک و عرق خرما می‌خورد و بیشتر هم سر به سر جاسم می‌گذاشت و می‌خندید و چشم‌های آبی و دریده‌اش پرآب می‌شد. اما جاسم نه فقط از جاماسب، که از بقیه هم، از هیچ کدام خوشش نمی‌آمد و با هیچ کدامشان نمی‌توانست خو بگیرد. این دو سالی را که حله از خانه دور بود با جاسم مثل خانه شاگردها رفتار شده بود. وقت و بی‌وقت همقطارهای عبید به خانه می‌ریختند، قمار دایر می‌کردند، زن می‌آوردند، مجلس به پا می‌کردند و جاسم می‌باید خدمتشان می‌کرد. گیلاس به دست امثال جاماسب می‌داد، برایشان سر شیشه باز می‌کرد، شلوار و پیراهن‌هایشان را برای اطو بخار به لباسشویی می‌برد، برایشان سیگار می‌خرید، ماهی سرخ می‌کرد، ترشی سیر روی سفره‌شان می‌چید، ظرف‌های بعد از شام و ناهارشان را می‌شست و بعد، وقتی که همه‌شان مست می‌شدند و برای الواتی آخرشب از خانه بیرون می‌رفتند، او – جاسم – در را می‌بست و کنج اتاقکش می‌نشست و درس‌هایش را می‌خواند.

حله پایین آمده و کنار جاسم ایستاده بود، جاسم رو نمی‌کرد خواهرش را نگاه کند، به طرف دیوار رفت و روی صندلی چوبی، همان‌جا که یک لحظه پیش عبید نشسته بود، نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. حله هم حرفی نتوانست بزند، یک گوشه کنار دیوار نشست و صورتش را میان دست‌هایش گرفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باشُبیرو - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باشبیرو - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: چهارشنبه 27 بهمن 1400 - 13:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2673

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 729
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096554