Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باشُبیرو - قسمت آخر

باشُبیرو - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

3

یک ماه بعد – کم یا بیش – یک روز جاماسب و یک گروهبان و دو سرباز نیروی دریایی آمدند و اثاثۀ خانۀ عبید را بار یک کامیون کردند و بردند. جاسم به مدرسه رفت و حله در خانه تنها ماند. دلتنگی را نتوانست تحمل کند، دم غروب از خانه بیرون زد. تا شهر را کمی بگردد. از روزی که آمده بود، هنوز دل نکرده بود از خانه پا به در بگذارد و گشتی در بازار بزند. در را بست، کلید را زیر چارچوب در، توی سوراخی‌ای که جاسم نشانش داده بود گذاشت و در کوچه براه افتاد. اول به خیابان رفت و بعد سرکی به میدان کشید و از آن طرف، کوچۀ باریکی را که به ساحل می‌رسید پیش گرفت و آنجا در خط آب، بی‌مقصود براه افتاد. شاید پیش خود فکر کرده بود که به جای خلوتی خواهد رفت تا بتواند با خودش و برای خودش بیندیشد؛ اما اینجا که بود احساس می‌کرد هیچ‌چیز برای فکر کردن ندارد. مثل اینکه همۀ سلول‌های مغزش بسته شده بود. از چیزی دلگیر بود، اما هیچ‌چیزی فکرش را برنمی‌انگیخت. شاید می‌باید از اینکه عبید آنها را گذاشته و رفته بود، غمگین باشد. دلش برای خودش بسوزد، اما چنین نبود. آنچه بر او می‌گذشت، در این لحظه آن‌قدر برایش عادی بود که هیچ آزاری را حس نمی‌کرد، همه‌چیز مثل آب رودخانه بر حله روان بود و او خود را ماهی‌ای می‌یافت که حجم و سرعت ناهنجار آب هنوز به هراسش نینداخته است. زندگانی پشت سرش فرو ریخته بود و پیش‌روی خود هم هیچ طرحی نمی‌دید. تنها نفس‌کشیدن و نگاه‌کردن و راه‌رفتن خود را حس می‌کرد. اطراف خود را می‌دید، اما در خود نسبت به آنچه بود کمتر وابستگی و خویشاوندی می‌دید. چیزها را نه دوست داشت و نه نداشت. دریا نه او را خوش می‌آمد و نه بد. آسمان را اصلاً نگاه نمی‌کرد. دیگران هم که در ساحل نبودند. بی‌آنکه فکرش را کرده باشد، به یاد شبیرو افتاد. کپر شبیرو در غروب، مثل بال شکستۀ یک مرغ، کنار ساحل افتاده بود و شبیرو در لابه‌‌لای پرهایش کز کرده و خاموش بود. خاموش خاموش. انگار که نبود. جنازه‌ای بی‌کفن‌مانده. اما افسانه‌اش همچنان در خاطر حله زنده بود، شبیرو، غواص سیاه، از ته‌مانده‌های برده‌های زنگبار که زمانی به بندر آورده شده بودند. حله این را از مادرش شنیده بود که شبیرو آخرین سفری که به دریا رفته، شش ماه طول کشیده بوده. شبیرو در سفر شش‌ماهه‌اش روی دریا ناخوش و جانش بد می‌شود. می‌پندارد که دخترعمویش غرق شده، باد به کله‌اش می‌زند و می‌خواهد خود را به دریا بیندازد، جاشوها می‌گیرند و دست و پایش را زنجیر می‌بندند و به ساحل راهی‌اش می‌کنند و هو می‌افتد که باد تو جانش افتاده، از آبادی دورش می‌کنند و زنجیر پایش را به یک نخل می‌بندند، تا ماه بعد که آرام می‌گیرد و به لب دریا می‌آید، همان ردی که در پندار او دخترعمویش به آب رفته می‌نشیند که می‌نشیند. و سال‌ها است حالا که او همان جا نشسته. بچه‌های بندر شاخه‌های نخل آورده‌اند و کپری برایش درست کرده‌اند و او فقط شب‌ها به لانه‌اش می‌خزد و باز صبح زود، پیش از آفتاب بیرون می‌آید، دم در می‌نشیند و چشم به دریا می‌دوزد که «فزه» کی از آب بدر آید. همچنین حله از مادرش شنیده بود که شبیرو عموی مادریش حساب می‌شود و این را همیشه به یاد داشت.

حله خاموش‌تر از خود شبیرو، به او نزدیک شد و روی ماسه‌هایی که هنوز داغی خورشید را به تن داشتند نشست و رد نگاه شبیرو را دنبال کرد. حرف‌زدن با او بیهوده بود، چون خیلی پیش از این از حرف باز ایستاده بود. پس حله همچنان کنار او با انگشت‌هایش مشغول شیارانداختن روی ماسه‌ها شد. اما دلش تاب نمی‌آورد. می‌خواست بتواند با شبیرو حرف بزند. فقط هم با او و نه هیچکس دیگر. اما شبیرو چنان با همۀ جریان‌های بیرون از خود، بیگانه شده بود که هیچ‌‌چیز در کنارش حس نمی‌کرد. به یقین اگر حله بیخ گوش او جیغ می‌کشید، باز نمی‌توانست او را به خود بیاورد. انگار که شبیرو فقط به نواهای باطن خود دل داده بود.

روز، آخرین پردۀ پوست خود را از دریا کند، کبودی ملایمی جایش نشست، کم‌کم تیره و تیره‌تر شد، تا که رنگ نیلی به خود گرفت، به فضای بالا سر دمید، در آن آمیخت و با آسمان یکی شد، دیگر دریا نبود، هیاهویش فقط بود. شبیرو آرام برخاست و به کپر خزید و گونی جلو در را انداخت، و حله غریبه و تنها با گره غمی که به دل گرفته بود بلند شد و بی‌آنکه به جایی دورتر از پیش پاهای خود نگاه کند از همان راه آمده بازگشت. اما صدایی از پشت سر او را نگاه داشت؛ مثل اینکه صدای جاسم بود. بله، خود او بود. اما کاش حالا نیامده بود. چون حله در حالی بود که انگار چیزی داشت در باطنش تصفیه می‌شد. دلش خاموشی و تنهایی می‌خواست. مثل این بود که دارد خواب می‌بیند. همه‌چیز در نظرش غیرواقعی و مه‌آلود جلوه می‌کرد. شب که مثل عبا بر سرش افتاده بود، و ساحل که زیر کف پاهایش فرو می‌نشست، و دریا که کنار گوشش همهمه می‌کرد، و چهرۀ خشکیده و ساکن شبیرو که همچنان در نظرش بود، همه حالتی رؤیایی یافته بودند. حجابی از خیال چهرۀ همه‌شان را پوشانده بود. ماند تا جاسم برسد، خیلی ماند، اما جاسم نیامد. برگشت تا سایه‌اش را در تاریکی تشخیص بدهد و برای دیدن او نگاهش را هر چه بیشتر در انبوه تاریکی نفوذ داد، اما جاسم نبود. هیچکس نبود. خیال کرده بود. به نظرش رسیده بود. بی آنکه بداند، در باطن خود فرض کرده بود که جاسم باید دنبالش آمده باشد. کمی هراس برش داشت. واپس گشت و قدم‌ها را تندتر کرد. چراغ‌های شهر از دور پردۀ غلیظ شرجی را سوراخ می‌کردند. قدم‌ها را باز هم تند‌تر کرد. نزدیک به دویدن. در نیمه راه، وقتی که نگاه از زمین برداشت، نور نازک چراغ قوه‌ای توی صورتش افتاد. می‌باید از ترس به زانو زمین خورده باشد. اما صدای جاسم که خشمی فروخورده در خود داشت، او را برجا نگاه داشت و خود به طرفش آمد. حله پلک‌هایش را مالید. مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد. در کنار شانۀ برادرش مرد میانه‌بالایی را دید که از پشت شیشه‌های عینکش او را داشت نگاه می‌کرد. جاسم می‌کوشید تا بر خود چیره شود و با خواهرش تندی نکند و برای همین دندان‌ها را برهم می‌فشرد، لب‌ها را برهم می‌مالید و از لوله‌های بینی‌اش نفس می‌کشید، اما نمی‌شد که همۀ خشم و آزار درون را به این گونه از خود دور کرد، محکم و پر تعرض گفت:

- تا این وقت شب بیرون مانده‌ای که چه؟ دو ساعته که دارم همه جا دنبالت می‌گردم.

حله آرام، مثل مرغی که سر به زیر بال خود می‌کشد، شانه‌هایش را جمع و خم کرد و گفت:

- رفته بودم پهلوی شبیرو.

دیگر حرفی به کار نبود. رنج در قلب هر دو موج می‌زد. خاموشی بهترین مرهم بود، وگرنه می‌باید نیش را در جان هم فرو می‌کردند. جاسم برگشت و حله هم همپایش براه افتاد و خدو در فاصله‌ای که بتواند رفتن خواهر و برادر را ببیند، ردشان را دنبال کرد. نور چراغ قوۀ جاسم روی صافی ساحل پرپر می‌زد و تکه‌ای از زمین – فاصله‌ای بین حله و جاسم – را روشن می‌کرد. خدو دلش می‌خواست بفهمد که هم الان از دیدن آنها چه حسی در قلب خود دارد؟ اما دل آدم که همۀ لحظه‌ها با او بی‌پرده حرف نمی‌زد. مخصوصاً که به حالت‌ها و لحظه‌های چندگونه‌ای مشغول شده باشد. این بود که نمی‌توانست حال خود را از دیدار حله و جاسم یکرویه برای خود واگو کند. آیا نسبت به آنها احساسی بزرگمندانه داشت؟ مثل برادر ارشد یعنی؟ آیا دوستانه بود؟ غریبه‌ای بود که خود را به حریم غریبه‌ای نزدیک می‌کرد؟ جوانمردانه بود؟ میلی باطنی و شخصی در این رفتار بود؟ خوی آموزندگی بود؟ کنجکاوی بود؟ دگردوستی بود؟ خودنمایی بود؟ دوست‌پروری بود؟ عشق بود؟ چه بود؟ شاید فقط دوستی بود، اما همۀ اینها و بسیاری حالت‌های ناشناختۀ دیگر را هم در بطن خود داشت. هرگز آدمیزاد نمی‌تواند از قید اندیشه‌هایی که جریان‌ها خارج از او، و درعین‌حال مربوط به او در مغزش ایجاد می‌کنند بگریزد. پرهیز از آنها با انکارشان دو تا است. برای همین خدو از گیر این واقعه نمی‌توانست بگریزد که، از روزی که جاسم برایش از حله گفته بود و او بی‌اختیار به این زن و به تنگنایی که در آن قرار گرفته بود، اندیشیده بود؛ و نیز نمی‌توانست پیش خود انکار کند که همیشه خواسته است حله را در فرصتی دیدار کند. چه رمزی در این هست که بعضی لحظه‌ها شخص می‌تواند موقعیت‌ها و پیشامدهایی را که در آیندۀ زود اتفاق خواهد افتاد حدس بزند، و در این موقعیت پایش را درست همان‌جا می‌گذارد که باید بگذارد، و رفتاری را در پیش می‌گیرد که انگار از صد سال پیش برایش تعیین شده است. پخته و جا افتاده. این باید قسمتی از یک قانون باشد.

حله و جاسم ایستاده بودند تا خدو برسد. جمع که شدند، جاسم گفت:

- آقا خدو، برایت کاری توی فرهنگ درست کرده از سال آینده. باید خیلی ممنونش باشی.

حله گفت:

-«ممنون.» و خدو هیچ نگفت. چون متانت خاموشی را دوست‌تر می‌داشت، و نیز حس کرده بود که در بعضی لحظه‌ها هیچ چیز به اندازۀ گفتن، آدم را بی‌معنا و جلف جلوه نمی‌دهد؛ مثل اینکه کلمه‌ها آدم را ساقط می‌کنند. از درون نابودش می‌کنند. پس همچنان با سر فرو افتاده کمی جلوتر از جاسم و حله براه خود ادامه داد و حرف و سخن‌ها را نشنیده گرفت.

نزدیک شهر، آنجا که ساحل پای خود را به میان کوچه‌ها دراز کرده بود، هر سه ایستادند. حله و جاسم از خدو، و خدو از آنها جدا شد؛ درحالی که اگر فرصت و حوصله‌ای بود می‌توانستی میل به با هم بودن را در ته قلب یکایک‌شان حس کنی. خدو از روی شانه‌اش رفتن جاسم و حله را تا که قاطی خیابان و کوچه‌ها می‌شدند، نگاه کرد، بعد بازگشت و بی‌حرکت رو به دریا ماند. صدای ملایم آب در شب می‌پیچید و بر شنوایی خدو می‌ریخت، مثل اینکه آب زلالی از بلندی بر شانه‌های برهنۀ مردی شره کند. دلش می‌خواست همراهشان رفته بود. مگر چه می‌شد؟ این چه خوی و خصلتی است که آدم – بی آنکه خود به جزییاتش پی ببرد – طی سال‌ها و ماه‌ها پیدا می‌کند؟ این شبه‌مقدسی چه معنایی دارد؟ جز اینکه آدم را در لاکش حبس کند و همان‌جا بپوساند. چه ثمره و عایدی دارد؟ و تازه مگر دیگران چقدرشان چنین روحیاتی را می‌پسندند؟ اصلاً خود را دستی دستی توی چارچوب قید گذاشتن چه معنایی می‌دهد؟ مخصوصاً که از سالها پیش توانسته باشی پیش خودت گرۀ این خلقیات کهنه را باز کنی؟ مگر برخورد یک زن و یک مرد چه معجزه‌ای است که باید این قدر پیچیدگی داشته باشد؟ پس این همه لعاب و حاشیه و مرز و بند برای چی؟ مگر نه این است که هم من و هم او مایل بودیم با هم بنشینیم و حرف بزنیم؟ خوب، پس این شرم بیهوده چرا خودش را میان ما حایل کرد؟ چه خوی و حالت‌هایی که آدم – در نهایت بیزاری از آنها – با خود دارد و ناچار حملشان می‌کند! از همه‌شان بدش می‌آید، در خود می‌چلاندشان، اما از او جدا نمی‌شوند؛ مثل پوستی که به گوشت و استخوان چسبیده باشند به جانش چسبیده‌اند و فیلسوف هم اگر باشد باز نمی‌تواند حساب خودش را از آنها وا بکند.

خدو نشست و بازوها را به دور کنده‌های زانوهایش حلقه کرد، آنها را به سینه فشار داد و زنخدانش را روی کاسۀ زانو گذاشت و فشرد و چشم‌هایش را تیز، از درون تاریکی به دریا دوخت. پلۀ تازه‌ای پیش پایش بود که اگر می‌خواست پا بر آن بگذارد باید خوب وارسی‌اش کند. بالارفتن و پس‌افتادن گاه خنده‌آور است. تا به امروز تاب آورده بود و حال دیگر نمی‌باید خود را با سر در آب بیندازد. حله را فقط همین بار دیده بود. زنی پوشیده در سیاهی که فقط نگاهی از او در خاطرش زنده بود: شرمزده و غمگین. اما آیا خدو توانسته بود عمق این نگاه را بکاود؟ بی شک، نه! برخاست و رد جاسم و حله را گرفت و رفت. به نظرش رسید که خوب است اول با «ناخدا زبیر» مشورتی کرده باشد؛ اما فکر کرد این باشد برای بعد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باشبیرو - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 28 بهمن 1400 - 12:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2687

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 698
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096523