حله گفت:
- نمیخواهم زن کسی بشوم؛ اما نمیخواهم به پای مردی عمرم را تمام کنم که دایم سر و کارش با ژاندارم و قاچاق و گلوله است. نمیخواهم از قبل جنس و زوّار قاچاق نان بخورم. نمیخواهم زن مردی باشم که به اندازۀ ماشین جیپش هم به من ارزش نمیگذارد. تو من را با رودرواسی و فشار به او دادی، چون رفیق الواتیهایت بود. به آدمی که همیشه سه جور سجل و گذرنامه توی جیبهایش دارد. آدمی که اصلاً به آدمها نرفته. مثل جانیها است. زوّار قاچاق را از مرز میگذراند، به میان نخلستانها میبرد، از ماشین پیادهشان میکند و به آنها میگوید «آنجا، بعد از نخلستان نجف پیدا است» و مردم بدبخت هم باور میکنند و توی صحرا آواره میشوند. خودم یک بار همراهش بودم و دیدم که بعد از این کار با لباس عربیاش به بصره رفت تا مظنۀ جسنهای لوکس را به دست بیاورد.
عبید گفت:
- خوب؛ این حرفها به تو چه مربوط؟ مگر تو پیغمبری یا فضول؟ تو از خانه - زندگی خودت اگر نارضایتی داشتی باید حرف بزنی، نه اینکه...
حله نگذاشت عبید حرفش را تمام کند، گفت:
- این جور نان از گوشت سگ هم به من نجستره. اگر کوروکر بودم و نمیدیدم و نمیدانستم خوراک و پوشاکم از کجا میآید چیزی، اما اینجوری، آنهم با اخلاق سگی که او دارد، با آن رفتارش، حرفزدنش؛ آه! آدم! گفتهاند آدم. فقط شکل و قیافۀ آدمها را دارد وگرنه...
- حالا میگویی من چه کار کنم؟ خیال میکنی میتوانم تنهایی چند نفر را اداره کنم؟ مگر خودت از وضع و حال ما خبر نداری؟ خبر نداری که داییات، یعنی قیم ما، همۀ نخلهای ارثیمان را غصب کرده؟ نمیبینی که من بعد از همۀ ملق واروزدنهایم از مجبوری توی نیروی دریایی دایمی شدهام؟ نکنه به کلهات زده و هنوز هم خیال میکنی دختر همان «حاجی زاهد» هستی؟ نمیدانی که وقتی آدم مجبور است باید در دُمب خر را هم بوس کند؟ میخواهی این حرفها را با میخ توی کلهات فرو کنم؟
عبید خاموش شد و بقیه هم، هرکس در فکر خود فرو رفت. جاسم آرام از لای پرده بیرون خزید و پشت در، توی دالان روی زمین نشست، و حله صورت خود را در عبایش پوشاند و آرام گرفت. اما این رفتارها بر عبید بیاثر بود. چشمهایش را به حله دوخت و محکم گفت:
- چه کار میکنی؟ برمیگردی پیش مردت یا اینجا میمانی؟
حله گفت:
- پیش او برنمیگردم. او زیادی از سرش هم زنهای جورواجور دارد. من به کارش نمیخورم.
عبید آنچه را که خواهرش جدا از سؤال او گفته بود ندیده گرفت و تکرار کرد:
- پس اینجا میمانی؟
- شاید اینجا هم نمانم.
- پس کجا خیال داری بروی؟
- نمیدانم.
- من میدانم. تو همینجا، در خانۀ پدریات لنگر بینداز. من میروم. بی اینهم باید میرفتم. چون انتقالیام آمده. همین روزها گورم را گم میکنم.
عبید برخاست، مشغول پوشیدن پیراهنش شد و از در بیرون رفت. به میان حیاط که رسید رو به جاسم کرد و گفت:
- هر چه از خودت داری جمع کن، ما میرویم.
جاسم هیچ نگفت و همچنان که بود، خاموش و سربهزیر ماند. عبید منتظر جواب او نشد، در را به هم زد و پا به کوچه گذاشت و دور شد، و جاسم در قلبش بیزاری و نفرتی نسبت به برادرش حس کرد. او چرا اینطور شده بود؟ چرا اینقدر بیطاقت و کمتحمل بود؟ مگر حله دنیاخوار بود؟ فکر کرد باید از خواهرش دلجویی کند. برخاست و به اتاق رفت، حله بیخ دیوار نشسته بود و عبایش را روی صورتش کشیده بود و بیصدا گریه میکرد. جاسم نمیدانست با او چهجور حرف بزند؟ حالا دو سال بود که ندیدهاش بود. خیلی چیزها فرق کرده بود. خواهرش زن شده بود و خودش هم داشت کمکم مرد میشد. پشت لبهایش سبز شده و صدایش خش افتاده بود و امسال بود که دبیرستان را تمام کند و پشت سر بگذارد. در مقابل دیگران حس تازهای زیر پوستش داشت. حسی مثل غرور. حرفها و کنایهها زود بهاش برمیخورد، نگاهها خونش را داغ میکرد. مهربانیها لالۀ گوشهایش را به رنگ فلز گداخته در میآورد.
تشویقها به زیربغلهایش باد میانداخت. سرزنشهای گهگاهی فرودش میداد و قلبش را میسوزاند و نگاههای دزدانۀ دختری سینهاش را میلرزاند. پیش از اینکه عبید حله را به حبیب یاسین بدهد، حله تن و سر جاسم را میشست، موهای ریز و پیچ پیچش را شانه میکشید و رختهایش را توی طشت چنگ میزد و پارگیهای لباسش را میدوخت. هم خواهر بود و هم مادر و هم دوست بود. اما حالا، بعد از این دو سال و چند ماه جاسم نمیدانست چطور باید از خواهرش دلجویی کند. حرفزدن با او یادش رفته بود. میترسید مبادا حرفی را که میخواهد بزند ناجور باشد! لابد حله در این مدت به جور دیگری از گفت و شنود خو گرفته بود، و تازه مگر خود جاسم غیر از این بود؟ اما بالاخره میباید حرفی زد. به زحمت گفت:
- گریهکردن چه ثمری دارد؟ برخیز و برو صورتت را بشور. او هرچه گفت برای خودش گفت. مگر خانه از او تنها است؟ مال همۀ ما است. هر کسی روی سهم خودش مینشیند. به دیگری چه مربوطه. اگر هم خیلی دلش میخواد از اینجا برود، بگذار برود. ما که مرده نیستیم. خیال میکنی از نان خودمان در میمانیم؟ او دید در قاچاق شانس نیاورد حالا میخواهد از راههای دولتی کمر خودش را ببندد. خوب بگذار ببندد. من که هستم. دستهایم را شکستهاند؟ اینکه نیست. درد ما یک لقمۀ نان است، آن را هم پیدایش میکنیم. خیال میکنی مشکل است؟ حالا برخیز.
حله برخاست، صورتش را زیر عبا پاک کرد و از در بیرون رفت.
جاسم به این خیال که حله میرود صورتش را بشوید، همان جا پشت پنجره ماند؛ اما یک لحظه بعد صدای به هم کوفته شدن در حیاط را شنید و سیاهی حله را دید که از در بیرون زد. جاسم دنبالش دوید و در خم کوچه او را گرفت. حله بازویش را از دست برادرش کند و به راهش ادامه داد؛ اما جاسم باز او را گرفت، چمدان را از دستش کَند و بیالتفات به یکدنگی حله، او را به طرف خانه کشاند، به داخل برد و چفت در را از پشت بست و گفت:
- او از خدا میخواهد که تو بگذاری و بروی. چون نفعش در این است. اگر تو اینجا باشی او نمیتواند هرچه را که باقی مانده به راحتی بالا بکشد. این موضوع قیم و این چرت و پرتها هم بالکل دروغ است. خودش با دایی دستبهیکی کرده که نخلها و لنج را از او بگیرد. شرطشان هم این است که دختردایی را هم روی لنج و نخلها زن خودش کند. حالا تو که باشی، مخلش هستی، چون کبیری. اما من نه، چون توی شناسنامهام هنو کبیر نشدهام و ظاهراً زندگیام را او دارد اداره میکند. یعنی که تحت کفالتش هستم. حالا حالیات شد؟
حله که همچنان میکوشید تا چشمهایش را از جاسم پوشیده بدارد به حرف در آمد و گفت:
- من که اینجا نیامدهام تا از کسی ادعای ارث و میراث بکنم! بگذار همهشان به دریا بریزند. من از ناعلاجی به در خانۀ خودم آمدهام. پس کجا میخواستم بروم؟ اینجور که او میخواهد من باید آنقدر سر مرز قصرشیرین میماندم تا نعش میشدم. مگر من چه کار کردهام که باید قصاصاش را اینجور پس بدهم؟
به فکر جاسم رسید که برای خواهرش آب بیاورد؛ آورد و لیوان را به دست او داد، حله ظرف آب را گرفت و نوشید و آن را به کناری گذاشت. جاسم دنبال مطلبی گشت تا به حرف بیاید؛ اما چیزی به خاطرش نرسید. پس گفت:
- اتاق من اینجا است. بیا ببینش؛ بعدش هم روی تختم یک چرت بخواب تا غروب که از دبیرستان آمدم راه بیفتم برویم طرف دریا قدم بزنیم. عبید دیگر حالا حالا پیدایش نمیشود. رفت تا بوقسگ به خانه بیاید. برخیز.
حله خسته و درمانده برخاست و همراه جاسم از در بیرون رفت. توی راهرو، جاسم اتاق باریک خودش را نشان او داد، حله به اتاق پا گذاشت. و جاسم کتابهایش را از تاقچه برداشت، خدانگهدار گفت و بیرون رفت.
2
غروب آفتاب، وقتی که خورشید بال و پرش را از روی پوست دریا جمع کرده و خودش را هم آورده و در ته آسمان، مثل مرغی خونالود کز کرده بود؛ جاسم و «خدو» در قدم زدنهایشان به ساحل برهنه رسیده بودند. جایی دور از شهر که تنها نقطۀ آبادش کپر «شبیرو» بود و خود شبیرو. جایی که هیچ صدایی، مگر همهمۀ لمیدن موج بر موج شنیده نمیشد.
تا اینجا جاسم هرچه را که باید برای خدو گفته بود. پروایی نبود. خدو همراز همه بود. آدم او را به خودش محرم میدید. وقتی که با او حرف میزد، مثل این بود که پیش خودش چیزهایی را بازگو میکند، و این یقین را داشت که درددلهایش از حدود گوشها و مغز خدو دورتر نمیرود. او – خدو – معلم و دوست جاسم بود. در حقیقت خدو این استعداد و ظرفیت را داشت که دوست خیلیها باشد. حالا دو سال بود که جاسم درسهایش را از او میگرفت و هم او تشویقش کرده بود که به مرکز برود و آموزش را دنبال کند. جاسم هم مثل هر جوانی که ممکن است چنین باشد، جذب خلقوخوی و رفتار و کردار خدو شده بود و خدو هم به او، مثل همۀ شاگردهایش توجه داشت؛ و امروز هم خدو پیش از همه ملتفت حال و وضع جاسم شد و با او از دبیرستان بیرون آمد و به راحتی مشغول گفتگو شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باشُبیرو - قسمت سوم مطالعه نمایید.