1
«حله» چمدان غبار گرفتهاش را از میان دستهای بلند و لخت و سیاه حمزه، شاگرد شوفر خط بندر تحویل گرفت، عبایش را روی سرش صاف کرد و بیآنکه نگاه از زمین بردارد و احیاناً صورت خود یا بیگانهای را ببیند، از در گاراژ بیرون رفت و در چند قدمی به کوچهای پیچید و راه خود را در میان کوچهپسکوچههای شهری که در آن چشم به دنیا باز کرده بود، و قدمبرداشتن، نگاهکردن، حرفزدن، مدرسهرفتن و کارکردن را آموخته بود ادامه داد. ماسههای مرطوب ساحل همچنان بیخ دیوار کوچهها را پوشانده بود و رهگذرهای وسط روز مثل سالهای گذشته همچنان کم بودند. فقط زمستانها بود که بندر از وجود غریبهها پر میشد و همهجور آدمی را از همۀ ولایات ایران میتوانستی در آن بیایی. اما قبل از نوروز انگار که غریبهها از کوچه و خیابانهای بندر شسته میشدند. حتی برای نمونه هم یکیشان را نمیشد گیر بیاوری. مگر سختجانترین و بیپناهترین مردها را. آنها که در همهجا هیچچیز نداشتند تا به هوایش بروند. فقط آنها میماندند که شمارهشان به انگشتهای دو دست میرسید و بیشترشان هم بلوچ بودند و زاهدانی و گاه پاکستانی و یا هندی. و ماههای بعد از نوروز رهگذرها همچنان کم بودند و اهل بندر بودند و در آفتاب و شرجی، در شب و در روز، هر وقت که لازم بود آرام و بیصدا از کپرهایشان برون میخزیدند و در سایۀ دیوارها راه میافتادند و به ساحل که میرسیدند خود را در آب شور دریا میغلتاندند و برای لحظههایی تب آفتاب را از تن خود دور میکردند.
حله یک لحظه چمدان را کنار دیوار تکیه داد، آن را دستبهدست کرد و باز براه افتاد. شانه و بازویش درد ملایمی داشت و بقیۀ تنش هم سربهسر خسته و کوفته و بیحال بود. زیربغلهایش عرق کرده بود و زیر سینههایش از عرق چسبندهای میسوخت. حس میکرد لیچ افتاده و به پوست دندههایش چسبیده است. فکر میکرد لابد زیربغلهای دیگر مسافرها هم عرق کرده بوده و زیر پستانهای زنهای دیگر هم لابد لیچ افتاده و دیگران هم زیر تاق کوتاه ماشین مسافربری از بوی گرمای نمناک و عرق تن و بنزین و نفسهای غلیظ پیرها، حتماً احساس تنگی نفس میکردهاند. چون از پنجرههای باز هم که بادی به درون نمیوزید. ماشین که در کف خالی گاراژ ایستاده بود، انگار هوا هم ایستاده بود. دم کرده و رطوبتزده و خفه بود. مثل میتی که باد کرده باشد. و این در گلوی حله چنگ انداخته بود، و بر خفگی میافزود. دیدن عباهای زمخت زنان و روبندههای سیاهشان، گونههای کبود و پیشانیهای چروک پیرمردها و چشمهای همآمده و آبآوردهای که جزو زندگانی اکثر پیران جنوب است و عرقهای چسبندۀ گردنهایشان و حرکات کُند و کمشتابشان در جمعوجورکردن خود و توشهبارشان با هیاهوی بیهوده و جیغ و ویغ بچهها و بوقهای پیدرپی ماشینی که پر از آدم، حاضر به حرکت بود.
بالاخره حله توانسته بود خودش را از لابهلای تنههای بخارنشسته و عرقزدۀ مسافرهایی که با خستگی و تنگحوصلگی درهم میلولیدند و پاهای یکدیگر را لگد میکردند و از ته گلو به هم تشر میزدند، بیرون بکشاند و پا از پلۀ ماشین پایین بگذارد و کنار دیوار منتظر باز شدن بند بار و پوشش برزنتی، به تقلای شاگرد ماشین و سریدار چشم بدوزد.
در چم کوچه، حله یک بار دیگر چمدان را زمین گذاشت و ایستاد و پا به پا کرد و معطل ماند. راهی تا خانه نبود؛ اما مثل اینکه چیزی مانع حرکت او میشد. تا اینجا را خوب و بیپروا آمده بود، اما اینجا و در این دم تردید از قبلش سربرآورده و یکجا نگاهش داشته بود. چرا دلهرهای پنهانی آزارش میداد؟ این ترس خاموش از کجای خانۀ دلش روییده بود؟ چه چیزی در پندار خود داشت؟ هیچ حالی را نمیشد در چهرۀ بسته و خاموش حله خواند زیرا هیچ حالتی از او در چهرهاش بروز نمیکرد. هرچه بود و از قلبش برمیآمد، همانجا در زیر پوست کبود صورتش محو میشد و مجال نمایش نمییافت. این بود که فقط سکوتش را میشد فهمید و دیگر هیچ. هم حال نیز چنین بود. ایستاده، خاموش و در فکر. هرچه بود زیر پوست و درون رگها بود؛ و ظاهرش آرام و پاک و صاف بود. مثل بسترِ ساحل.
بیشتر از این به خود زحمت و زجر تردید نداد؛ چمدان را برداشت و با قدمهای کندتر و سنگینتر براه افتاد و یک بار دیگر جلو درِ حیاط ماند و در و دیوار را نگاه کرد. چاک در باز بود و از درون خانه صداهای روشنی شنیده میشد. خاموشی بعدازظهر خودش را بر همهجا پهن کرده بود. حله آرام لت در را باز کرد و پا به حیاط گذاشت. کنج حیاط، برادربزرگش عبید برهنه، رو به دیوار ایستاده بود و تن تیره رنگ خود را به آبی که از لولۀ لاستیکی بیرون میآمد، میشست. عبید برهنۀ برهنه بود، برای همین حله نتوانست بیشتر از یک نظر او را نگاه کند. و برای همین از تن برادرش چشم گرداند، پشت به او ایستاد و جاسم را صدا کرد. از صدای حله، عبید برگشت و چشمش که به پس سر و شانه و کتف خواهرش افتاد به مستراح دوید و در را به روی خود بست و همراه کمی شرمندگی گفت:
- در میزدی اقلاً.
حله گفت:
- جاییت را ندیدم. غمش را مخور. حولهات کجا است تا برایت بیارمش؟
عبید گفت:
- جاسم میاردش. جاسم! جاسم!
حله برای دیدن برادر کوچکتر خود چشم به دهنههای درها دوخت و یک لحظه بعد جاسم را دید که حولهای دور شانه و کتابی به دست از در بیرون آمد و بیآنکه نگاه از درسش بردارد رو به کنج حیاط رفت.
- جاسم!
صدای حله جاسم را سرجایش نگاه داشت؛ حله رو به او رفت و جاسم هم به طرف خواهرش کنده شد و آنها مثل دو تا طفل همدیگر را بغل کردند. عبید از پشت در نعره زد «پس چی شد حوله؟» و جاسم و حله را از هم برید. جاسم به طرف در دوید و حله هم بالای سر چمدانش ماند و سرش را پایین انداخت. جاسم مثل دلاکهای حمام، دو طرف حوله را با دو دستش جلو در مستراح گرفت و صورتش را روی شانه گرداند و گفت:
- «حاضره.» و حس کرد در روی پاشنه چرخید و عبید پا بیرون گذاشت و با پنجههای کلفتش حوله را از دستهای او گرفت به دور کمرش پیچید. جاسم کنار رفت و نیشخندی زد و پستانهای برآمده عبید را نگاه کرد و بعد با خجالت چشم به سوی حله گرداند. اما حله هنوز سر بلند نکرده بود تا به چشمهای عبید نگاه کند. عبید به اتاق رفت و در دم حوله را از تن خود وا کرد و انداخت، شلوار سفید و چسبناکی به پا کشید و روی صندلی، زیر بادبزن نشست؛ شانههای برهنهاش را به باد ملایم و گرم پرههای بادبزن سپرد و منتظر ورود حله شد. عبید خبر این را که بین حله و شویش «حبیب یاسین» شکراب شده، شنیده بود، برای همین نمیخواست خواهرش را با روی باز قبول کرده و به او تکیهگاه داده باشد. سرش را از پنجره بیرون داد و گفت:
- چرا نمیآیی داخل؟
برگشت، سر جایش نشست و دهنش را با آب لیوان تر کرد.
حله و جاسم هنوز توی حیاط بودند و زیر گوش هم پچ پچه میکردند. عبید با خود فکر میکرد حتماً از او دارند حرف میزنند. یک بار دیگر حله را صدا زد. حله آرام به درون آمد و روی صندلی نشست؛ جاسم هم آرام مثل گربه وارد شد و پای در ایستاد. عبید زیرچشمی او را نگاه کرد و بعد چشم به حله دوخت و گفت:
- «خوب؟ خوش آمدی! چطور تو این گرما راه افتادی؟» و بعد از سکوت حله – مثل اینکه تازه ملتفت ورودش شده باشد – گفت:
- حالت چطوره؟
- خوبم.
این حرف را حله طوری خلاصه گفت و خاموش ماند که انگار پرندهای نوکش را از هم گشود، صوت محزونی از آن فرو چکاند و باز بستش.
عبید گفت:
- حبیب چطوره؟
- نمیدانم.
- نمیدانی؟ چرا؟
میدانست و میپرسید. حله به جوابش گفت:
- نمیخواهم که بدانم.
عبید دمی خاموش ماند، بعد گفت:
- قهر کردی؟
- طلاق گرفتم!
- طلاق گرفتی؟ چرا؟
- چه بگویم؟
عبید به پشتی صندلی تکیه داد، دندانهایش را برهم فشرد، چشمهای پرخشمش را به حله دوخت و گفت:
- بالاخره کار خودت را کردی؟!
- میخواستی نکنم؟
- آخر برای چی؟
- برای اینکه نمیخواهم زنش باشم. او لیاقت امثال خودش را دارد.
- یعنی اینقدر مهم شدهای؟
حله دیگر حرفی نزد. بهتر دید خاموش بماند. اما عبید نمیتوانست آرام بگیرد. چون هیچ دلش نمیخواست علاوه بر جاسم، خواهر بیوهاش هم روی کول زندگانی او سوار شود. نیشدار گفت:
- از او بهتر کی را میخواهی گیر بیاوری؟ نکند خیال داری زن امام قَطَر بشوی؟
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باشُبیرو - قسمت دوم مطالعه نمایید.