Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گلدسته و سایه ها - قسمت سوم

گلدسته و سایه ها - قسمت سوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

- اما خودم چیزی یادم نیست. یعنی یادمه که من خونه‌اش بودم... اما یادم نیست از کی؟ خوب باشم در خونه‌اش. به اون چه که من از بره‌ها خوشم میاد و از امنیه‌ها نه؟ اونا میگن تو به زنا کینه داری! چه کینه‌ای دارم؟ ارث بابام را ازشون میخوام یا ...‌ای برارجان، مردم به همه کار آدم کار دارن. وقتی‌یم که اطاعتشون نمی‌کنی با چوب گاوشون چمبه‌ت می‌زنن. الان همۀ پشت و پهلویم کبوده؛ جای برارم باشی این چیزا را برات میگم. نشنفته بگیر. اما جای ترکه‌های نار رو تخت شونه‌ام مثل مار سیاه خیز ورداشته. تازه سیدم بود. جدش به کمرش بزنه. از چار دست و پاش افلیج بشه. اسم منم گذاشته بود «سیده عذرا.» اما من دور از جناب از همۀ سیدا بدم میاد. دلم میخواد اسم سید را از رو اسمم بکنم و بندازم تو چاه. جد به کمرزده می‌گفت: «دخترم! بچه‌م!» اما تو خونه ...‌ای جدش ذلیلش کنه هی. از میون دوتاش کنه هی. بعد که زنش مُرد خواست من را بی‌عفت کنه، ناموسم را به باد بده، اما مگه من راش دادم؟ ریق تو سبیلش مالیدم. اون روز هیچی نگفت، اما بعد که دید پوزش داره میره تو چاه موال و اگه من حرفشو بزنم اعتبارش میره، تو دهن مردم انداخت که من دیوونه‌م. گفت که من بچه‌اش را سر به آب دادم. تو را خدا ببین، مگه اون طفل معصوم چه گناهی کرده که من سر به آبش بدم؟ زنش خودش را از دست اون تو حوض حاج ملاغدیر خفه کرده به خیالش زیرِ سرِ من بوده. میگه تو نحسی؟ میگه از وقتی پا توی دهشون گذاشتم و اون جمعم کرده براش نحسی آوردم. تو را خدا راس میگه؟ من نحسم؟ چه نحسی؟ چرا نحسم؟ مگه من چه گناهی کردم که خدا نحسم کرده؟ میگه برا اینکه سیزده ساله بود و پا گذاشتی تو این ده. میگه برا اینکه روز سیزدۀ ماه بوده. ببین، تو را خدا ببین. مگه من به اختیار خودم پا گذاشتم تو اون ده؟ خوب میخواس نیام. میگی من از دل خوشم به اون جا رفتم. میگم پس حالا که نحسم چرا یله‌ام نمیدی برم گم شم؟ میگه باید عذاب سگ‌قدمیت را بکشی و بعد بری سر به نیست بشی. میگه خونه خرابم کردی. آخه چرا من خونه خرابت کنم؟ خدا کرده! هه هه! به من میگه تو دیوونه‌ای!

- کی میگه؟

عذرا با سؤال سید یکباره کمر حرف‌هایش شکست و از حالت وهم‌انگیز خود بیرون آمد؛ به چشم‌های وامانده و ابروهای سیاه سید نگاه کرد و مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد زیر زبانش گفت:

- چی؟

سید همان‌طور که زنخش روی زانوهایش چسبیده بود گفت:

- کی میگه تو دیوونه‌ای؟

- سید مراد.

- سید مراد کیه؟

- مالداره.

کجا؟

- تو کمره.

- تو به اون چه؟

- گفتم که در خونه‌اش بودم و ازش زمین گرفته بودم.

- ها، پس از اون زمین گرفته بودی؟

- پس خیال کردی از کی؟

- ها. در خونه‌شم کار می‌کردی؟

- هم در خونه‌اش، هم تو زمینش. در خونه‌اش روزگارم به پای تنور و لگن رفت. تو زمین‌شم که معلومه به چه کار. به خدا همۀ این کارها را پاک و پاکیزه تموم می‌کردم. مثل گُل. اما بچه‌اش که مُرد دیگه بخت منم برگشت.

- بچه‌اش چطور شد که مرد؟

- تو نهر افتاد. با هم رفته بودیم لب نهر که من رختا را آب بکشم. من نشسته بودم، دستم تو آب بود و برا خودم بیت میخوندم. اونم داشت با یه بوته علف آبی بازی می‌کرد. طفلک عینهو یه بره بود. لابد عکس خودش را تو آب دید، ذوق کرد و خواس خودش را تو آب بگیره که افتاد. آبم کله زد و بردش.

- خوب؟

بعد اونم گفت: من از دستی کشتمش که خودم را عزیز کنم و ... زدم. از اون روز دمای غروب، همون وقتی که بچه رو آب برد هر روز بیستا ترکۀ نار به پشتم و پاهام می‌زد و می‌گفت «میخوام عاقلت کنم».

- توام هیچی نمی‌گفتی؟

- چی بگم؟ جلو رو مردم که نمی‌زد. شب می‌زد، نصف شب. تو انبار در بسته. وقتی‌یم حرفش را به کسی می‌زدم باورش نمی‌شد که اون بدِ من را بخواد. وقتی‌یم که از انبار در می‌رفتم و بلند بلند تو کوچه باغا گریه می‌کردم و به کوه می‌رفتم می‌گفت این دیوونه‌س.

- چرا همون وقتا فرار نکردی؟

- کردم، چار با فرار کردم، اما گیرم آورد. مثل اجل بود، یه دفه رفتم مشهد، پای پنجرۀ فولادی دخیل شدم. این قدر گریه کردم و سرم را به پنجره زدم که غش کردم. اما وقتی چشمام را واز کردم دیدم اون بالا سرمه و داره بلندم می‌کنه. یکی از نوکرای امام جلوش را گرفت اما اون گفت دخترمه، علیل شده و میخوام ببرمش به نجف. دروغ، حالا تو میگی من دیوونه‌م؟ ها؟

سید زنخش را از روی آینۀ زانوهایش برداشت، دستی به رویش کشید و نفس بلندی از ته دلش کنده شد و گفت:

- نه خواهر، نه. دیوونه اونه که زنجیرش کنن. بخوابش کنن. تو چرا دیوونه باشی؟

عذرا گفت:

- اون یه شبم من را زنجیر کرد. زنجیر ماله را بست به پاهام و پاهام را بست به ماله. هرچی زاری کردم که خدا را خوش نمی‌یاد من را ستم کنی، گوش نداد. در را رویم بست و رفت. فانوسم خاموش کرد و بست به ریسمون سقف انبار. داشتم از ترس دل می‌ترکوندم. خیال می‌کردم تو چاه افتادم. تا صبح نصف گوشتم آب شد. حالا تو را به خدا قسم، تو را به آبروی زینب قسم راستش را بگو، من دیوونه‌م؟ نگام کن، نگام کن. من... کجام دیوونه‌س.

گفت و با غیظ لحاف را تا بند کمرش پایین کشید، بالا تنه‌اش را به بالا کش داد و مثل طاووس ایستاد.

سید گفت:

«هیچ‌جات؛ هیچ‌جا، خودت را بپوشون.» و نگاهش را از نیمۀ تن عذرا پس کشید و زیرِ لب گفت:

- «الان شوم میارم.» و برخاست.

عذرا هم از زیرِ لحاف پرید و گفت:

- نه، بذار منم بیارم. تا زن هست که مرد کار نمی‌کنه؟ و با هم بیرون رفتند.

اتاقک تنها ماند با کرسی وسطش، و چادرشب چهارخانۀ قرمز که روی لحاف را پوشانده بود. و پردۀ سبزِ دمِ در؛ و روبه‌رویش، شمایل حضرت علی و محمد که با خمیر به دیوار چسبانده شده بود. و گاو مجری ته اتاقک، و لامپا که روی کرسی می‌سوخت و فتیله‌اش بالا کشیده بود دود مثل سیم سیاهی به بیرون کش می‌آمد.

برگشتند. هرکرۀ سنگی و کوچکی دست سید بود و گوشتکوب و دو تا کیسۀ یک سیری و نیم سیری نمک و فلفل دست عذرا. پا که توی در گذاشتند چنان با هم جور شده بودند که می‌گفتی عمری است با هم زیرِ یک سقفند و دستشان توی یک کاسه می‌رود. سید سفره را روی کرسی انداخت و عذرا دنبۀ گوشت را کوفت و آب هرکره را ریخت توی بادیه و گذاشت میان دوری.

 

3

انگشت‌هایشان را لیسیدند. سید زیر لب شروع کرد به دعا خواندن و عذرا سفره را جمع کرد و روی گاومجری گذاشت.

سید دعا را تمام کرد، انگشت‌هایش را چند بار یکی یکی شمرد و بعد سینۀ دست‌هایش را کشید روی گونه‌هایش و بلند، طوری که عذرا هم خوب شنید، گفت:

- «الاهی لک الحمد و لک الشکر». و بعد سماور را پیش کشید و چارتکه زغال توی تنوره انداخت. منقاش را راهی زیر کرسی کرد، چهار گل آتش درآورد و انداخت روی زغال‌ها، و بعد آب سماور را امتحان کرد و سماور را بیخ لامپا، کنار دوری جا داد.

عذرا به دیوار تکیه داده بود، خلال را بیخ دندان‌هایش فرو می‌برد و سید را هم از زیر چشم سبک سنگین می‌کرد؛ دماغش کمی کوتاه، ریش‌هایش سیاه و پر، گونه‌هایش خون‌دار و ابروهایش کم قد، لب‌هایش درشت و ملایم، و گردنش کوتاه و صاف بود.

سید مواظب عذرا نبود. سرش پایین بود و داشت فکر می‌کرد امشب را چطور تمام کند؟ این زن خیالش را بالّکل به هم ریخته بود. این دیگر چی بود که جلو چشمش سبز شد؟ آن هم در این وقت شب؟ نمی‌فهمید راستی دیوانه است؟ دیوانه نیست؟ حرف‌هایش راست است؟ دروغ است؟ از هیچ راهی نمی‌توانست یقین کند به اینکه این زن چه قماش زنی است؟

اما در باطن حس می‌کرد که حرف‌هایش به دل می‌نشیند.

عذرا با سرِ حرف را باز کرد:

- تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در گلدسته و سایه ها - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گلدسته و سایه ها - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: یکشنبه 24 بهمن 1400 - 18:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2515

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 676
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096501