Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گلدسته و سایه ها - قسمت آخر

گلدسته و سایه ها - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

سید سرش را بالا کرد و با خیال اینکه عذرا فکرهایش را خوانده است گفت:

- من؟ من اینجا خدمت جدم را می‌کنم.

- یعنی چه خدمتی؟ چه کاری؟

- همۀ کارای امامزاده را من تمشیت میدم.

- تو خودت یکه این کارها را می‌کنی؟

- ما دو تا بودیم. یکیمون مرد.

- خدا رحمتش کنه. زنت بود؟

- خدا والدین شمارم رحمت کنه. نه، پدرم بود.

- خدا بیامرزدش. حالا تو جای او هستی؟

- حالا، بعله.

- کار تو، اینجا چیاس؟

- کارم، چطوری بگم؟ کارای اینجا، همه را خودم می‌کنم. یعنی جارو می‌کنم، گردگیری می‌کنم، سر قبرا قرآن می‌خونم...

- دیگه؟

دعا می‌نویسم، روضه، گاهی می‌خونم. اگه کسی فوت بشه نماز میت می‌خونم.

- خوبه.

- تو عروسی‌یام چاووشی می‌کنم. اذون میگم... اینجا این پشت، تو خم کوهم یکی دو جریب زمین هس که برا خودم کشت می‌کنم.

- چیا می‌کاری؟

- بیشتر زیره، با برکت‌تره.

- از قضا منم از زیره و غوزه خوشم میاد. مال هم داری؟

- مال نه. از مردم می‌گیرم. یعنی بنده‌های خدا خودشان میدن، بیشتر سالا تخم هم میدن.

- خوب، خیر ببینن.

- زنم عقد می‌کنم.

این کلام بی‌هوا از لب‌های سید بیرون پرید و هر دو یک آن خاموش به هم نگاه کردند. بعد عذرا سرش را پایین انداخت و آزرده گفت:

- اگه گیرم بیاره، کبودم می‌کنه.

سید پرسید: «کی؟»

- سید مراد.

- سید مراد کیه؟

- همونی که گفتم.

سید گفت: «ها» و ساکت شد. هر دو ساکت شدند. و این سکوت نیم ساعت طول کشید. به اندازه‌ای که هر کدامشان می‌توانستند همۀ عمرشان را از دم نظر بگذرانند. ولی هر دو به فکر یک چیز بودند و انگار از دل هم خبر داشتند.

سید دیگر سر و گردنی و عمری به هم رسانده بود. مثل قوچ شده بود. گردنش را تبر نمی‌زد و به قول بَخیل‌ها که پشت سر پسر پیغمبر هم رجز می‌خوانند «گردنش شده بود مثل گردن خر عطار». گونه‌هایش مثل انار قرمز بود و لب‌هایش به تازگی دو تا آلو بخارا میان ریش‌هایش جلا داشت. بازوهایش پر شده بود، شکمش داشت پیش می‌خزید و سپر سینه‌اش می‌خواست یقۀ قبایش را بدرد. و چشم‌های درشت و پرجلایش نشان می‌داد که اگر یک لنگۀ جادار گیرش بیاید قادر است یک فوج مردینه پس بیندازد که هر کدامشان برای خود «سهرابی» باشند.

دراین چند ساله گاهی به سرش زده بود که اسبی می‌داشت و تفنگی و بیابانی زیر پا. ولی باز شیطان را نهیب زده بود. انصاف داشت و می‌دانست که هر چه دارد از برکت و کرامت جدش دارد. و نمی‌توانست یک گندم از خطی که پیش پایش گذاشته شده بود خطا رود. با خودش و جدش عهد کرده و به میرزاموسی هم قول داده بود که تا دم آخرش در آستان این خانه خدمت کند و سرفراز از دنیا برود. همین بود و سید داشت به قولش عمل می‌کرد. اما یکگی سنگین بود و شب‌های درازش سر راه. سال‌های پیش، مرحوم میرزاموسی در قید حیات بود و تا خیلی از شب رفته حکایت نقل می‌کرد. سرگذشت جمیع پیغمبرهای مرسل را، تا آنجا که به خاطر داشت به روایات جوراجور برای سید تعریف کرده بود. که حتی این آخری‌ها کار حکایت به امیر حمزۀ صاحبقران کشیده بود. اما امسال چی؟ همۀ شب را که نمی‌شود نماز و دعا خواند. مصیبت هم همین‌طور و قرآن هم. این شب‌ها آدم تا صبح می‌تواند سه بار قرآن را دور کند. زوار هم که نیست تا آدم خودش را قاطیشان بکند و سرش بند باشد؟ از همۀ اینها گذشته، اگر میرزاموسی تا آخر عمرش زن نگرفته، و اگر هم گرفته و – به گردن خودش – صاحب اولاد نشده او چه گناهی دارد؟ هر کسی باید بار خودش را از گِل بکشد.

«اما کی به او دختر می‌دهد؟ دختر که صدقه نیست.»

این فکرها همین طور مثل دانه‌های تسبیح در مغز سید پس و پیش می‌شد که عذرا سر برداشت و گفت:

- بیا و تو یه کاری بکن.

- چه کاری؟

- هم ثواب داره، هم خدا را خوش میاد و هم بنده‌هاش را.

- چه کاری؟

- خیرشم می‌بینی.

- یعنی چه کاری؟

- یه آخرتی هم برای خودت میخری.

- چی؟ چه کاری؟

- اگه بگم، تو هم الان میگی که من از راستی دیوونه‌م. اما به زهرای محمد قسم، به موی علی‌اکبر‌حسین قسم من دیوونه نیستم. فقط میخوام از گیر اون سید خلاص بشم. اگه نه حرف نمی‌زدم. من از اون زنا نیستم.

- از کدوم زنا؟

- بگو، قسم بخور که نمیگی دیوونه‌م؟

- به جدم.

- نه، میگی به قرآن قسم بخور. دست بزن به سر قرآن.

- نمیگم، آخه تو دیوونه نیستی خواهر. به قرآن قسم. اگه کاری از دست من ور بیاد...

- ور میاد.

- خوب، چیه؟

- بیا و مردانگی کن، من را عقد کن.

- عقدِ کی؟

- عقدِ خودت.

سید در خودش میخکوب شد. تکان نمی‌توانست بخورد. ولی عذرا مثل کسی که هر طوری شده می‌خواهد حرفش را به کرسی بنشاند خودش را نگه داشته بود.

پرسید:

- برای چی لرزیدی؟

سید گفت:

- هیچی، خواهر من. هیچی؛ تو اینجا باش من میرم.

سید حرکت کرد. عذرا پرید و جلوش ایستاد:

- کجا؟ من میرم. من گردن شکسته میرم. منِ زبون‌بریده میرم. تو به خیالت رسیده که من به قصد بدی این حرف را زدم؟ باشه، خیال کن. من میرم. بذار تلف بشم.

چادرش را به سر کشید و به طرف در رفت. اما سید دم در توی سینه‌اش ایستاد و گفت:

- صبر کن خواهر من. این وقت شب نمیشه زنی را تنها یله داد. گرگ و سگ... از انصاف نیست. بشین، بشین.

عذرا نشست و سید روبه‌رویش آرام گرفت. عذرا سرش را پایین انداخت و سید هم، و هر دو هم در شرم یکدیگر شریک شدند. یک لحظه خاموش ماندند و بعد سید به حرف آمد:

- خواهر من، اینجا پای گلدستۀ جد منه. اگه من تو را تو این دلِ شب عقد کنم، مردم به من چی میگن؟ از کجا باور می‌کنن که، تازه همین قدر هم که امشب را...

- تو عقدم کن، بعد میخوای مرد من نباشی، نباش. من فقط میخوام یه سایۀ سر داشته باشم که نذاره اون میر غضب رو من دست بلند کنه. منم تا عمر دارم دعاش می‌کنم. خوب چه عیبی داره؟ هم کارای اینجا را می‌کنم، هم کارای مزار را. تو هم تنها نیستی. به خدا، اینجا را مثل پلک چشمم پاک نیگا می‌دارم. تو عقدم کن من هیچی از تو نمیخوام. به خدا من دیوونه نیستم. این حرفایی که دیگرون می‌زنن همه‌اش از بخله.

سید سخت با خودش در تقلا بود:

- نمیشه خواهر، نمیشه. اینجا ریش‌سفید داره، کدخدا داره، منم چشمم به دست اوناس. بی‌خبر اونا، بی‌اجازۀ اونا، بی‌شور و مصلحت اونا من آب نمی‌تونم بخورم. نمی‌تونم. اینجا... این نصف شبی، خدایا این دیگه چه شبی بود؟!

عذرا، همه چیزش را روی دایره ریخته و هیچ پرده‌ای پیش چشمش نبود. گفت:

- اونا چی میخوان بگن؟ من خودم سرگذشتم را براشون میگم. مگه اونا مسلمون نیستن؟ مگه دین ندارن؟

- آخه خواهر، پدر... پدر من تازه... هنوز آب روی گورش خشک نشده.

- من به اون چی کار دارم؟

- آخه خوبیت نداره. مردم اسم من را چی میذارن؟

- من که نخواستم تو باهام عروسی کنی! من گفتم تو برام یه سایۀ سر باش. تو اسم خودت را بذار رو من، بعدش به اختیار خودت. هر جوری که میخوای با من تموم کن. اصلاً تا وقتی که موقعش نرسیده به مردم نگو.

باز هر دو خاموش شدند و سرهایشان پایین افتاد.

سید هر بار که به ظاهر خودش را پس می‌کشید، در باطن یک پا پیش می‌شد. و هر جور که حساب می‌کرد خودش را مستحق می‌دید. جایی بود که باید پا را گذاشت. عذرا هم خوب حس می‌کرد هر حرفش تیشه‌ای است که بیخ بوتۀ خشکی را می‌بوسد. و به حق هم محتاج حرف می‌زد. ترس مثل گلوله‌ای پشت سرش می‌دوید و او سقفی می‌خواست که پناهش بایستد و پسِ دیوارش سنگر کند.

گفت:

- تا فردا پیداش میشه. قاطر داره. یه قاطر سیاه. آدم هم داره، دَه‌سر آدم داره. تا فردا پیش از آفتاب پیدایش میشه. اون وقت شمرم نمیتونه جلوش را بگیره. الانم هر جا هست داره دنبالم می‌گرده.

سید گیر افتاده بود. حال تکۀ زغالی را داشت توی دندان یک منقاش، گفت:

- عاقبت کار چی میشه؟ عاقبتش؟

- چه عاقبتی؟

- آخه تو زن من میشی، اون وقت؟

- اگه نخواستی، اون وقت، بعد که اون از سرم رفت طلاقم بده. رو چشمم قبول می‌کنم. اون حتماً میاد، چون صبح که از قلعه در رفتم دو نفر من را دیدن که دارم به این طرف میام. اونا از سربند می‌آومدن. گفتن کجا؟ گفتم صحرا. گفتن حالا؟ من هیچی نگفتم. اما فهمیدن. به اون میگن. اونم، فردا پیش از آفتاب پیداش میشه. تو من را نمیخوای؟ من بد قواره‌ام؟ نه به خدا. نیگام کن. به چشم خواهری نیگام کن. همه چیزم سر جاشه.

چادر عذرا کنار رفته و از سرشانه‌ها تا برآمدگی سینه‌هایش زیر نگاه سید پیدا بود. عذرا با چشم‌هایی پر از گرما گفت:

- «به خدا پاکم. پاکِ پاک. هنوز هیچ دستی به من نخورده. به فاطمۀ زهرا همین میرغضب خواست، اما من با رختکوب زدم تو سینه‌اش. نیگام کن، رد چوبایی‌یم که خوردم زود خوب میشه.» و آرام، مثل ماهی که توی ابر می‌خزد به طرف سید رفت.

چشم‌های سید از حدقه دررفته، رگ‌های گردنش برآمده، دهنش خشک وامانده بود داشت به این غریبه که در عمرش تصورش را هم نکرده بود نگاه می‌کرد.

 

نفس عذرا لاله‌های گوش او را می‌سوزاند و سید بی‌هوش و بی‌اختیار در گرمای او غرق می‌شد.

- استغفرالله!

سید، مثل اینکه کژدمی نوک انگشتش را گزیده باشد خودش را پس کشید، سر مجری را برداشت و کتابی از آن تو درآورد. دست عذرا را به دستش گرفت، صیغه را خواند و گفت:

- «بگو قبلتو» و عذرا گفت:

- قبلتو.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گلدسته و سایه ها - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 25 بهمن 1400 - 15:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2409

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 552
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096377