عذرا مثل بید میلرزید و باد داشت چادر از سرش میکند. خودش را مثل یک تکه سنگ توی اتاقک انداخت و رفت پلۀ کرسی نشست و لحاف را تا زیر گلویش بالا کشید. سید زنجیر را به زلفی بند کرد و رفت پلۀ دیگر کرسی، کنار مجری کتابهایش نشست، شیطان را لعن کرد و اضطرابش را فرو داد. هر دو روبهروی هم و خاموش بودند. عذرا، چشمهایش پر ترس و تردید بود و به یک جا، روی چادرشب کرسی دوخته شده بود. گاه به گاه تنش از شدت لرز تکان میخورد و باز خاموش میماند. به خرگوشی میماند که از تیررس گریخته باشد. زنخش تکان میخورد و دندانهایش صدا میکرد.
سید زیرچشمی نگاهش کرد، اما چیزی جز واهمهای پنهانی در چهرۀ زن نخواند. صورتش گرد بود و به رنگ گندم بود و دماغش کوتاه، و لبهایش گوشتی و چشمهایش سیاه مایل به میشی بودند. چارقدش سبز بود و دو قبضه موی سیاه از دوبر صورتش بیرون زده بود. البته او مهمان سید بود و مهمان حبیب خدا است. اما بالاخره آدم باید بداند که مهمانش کیست؟ از کجا میآید و به کجا میرود؟ پس سید پرسید:
- خواهر، این وقت شب از کجا میای؟
- از پنج فرسخی. صبح راه افتادم. وقت نماز.
- چرا هراسونی؟ از راهه؟
- هوم برارجان از راهه. از صبح زمین ننشستم. فقط ظهر، یه لقمه شیرمال خوردم و باز راه افتادم. همهشم از بیراهه. هوارم که میبینی، مثل شمشیر میبُرّه.
- خیلی پکر بودی؟ داشتی میرفتی شهر؟
- نه.
- پس کجا میرفتی؟ اول خیال کردم با کسی مرافعه کردی.
- نه برارجان، مرافعم چیه؟
- از کدوم ده میای؟
عذرا کمی معطل کرد و بعد گفت: «از کمره.»
- خوب، سفرت خوش خواهر. خوش آومدی. چطور گذارت به اینجا افتاد؟
- به پی قلعه که رسیدم بلد نبودم کجا برم. سرِ پامم دیگه نمیتونستم واستم. بادم که امون نمیداد. راستش داشت هراس ورم میداشت. خدا خواهی بود که زنی از لای کوچه پیدا شد. یه فانوس دستش گرفته بود و داشت یورقه میرفت. خیال کردم دنبال دایه میره. گفتم خواهر جایی بده شب را صبح کنم، راه اینجا را نشونم داد و گفت «خونۀ خدا». منم آومدم. اما برار بهذلت بالا آومدم. راه قلبیه. حالا برات دردِسر درست کردم؟
- نه خواهر، نه. اما چیزی که هست صورت خوشی نداره که... آخه نمیدونم ملتفتی یا نه؟ تو زنی. زن جوون و جاهل، نمیدونم ملتفت میشی یا نه؟ مردم، مردم این بلوک زیاد خوش باطن نیستن؛ پشت سرِ آدم حرف میزنن. البته آدم ذاتش پاک باشه. اما در دهن مردم را نمیشه کرباس کرد، بیخودی دشمنن. شام خوردی؟
عذرا جواب داد و سید با حرف آخرش توانست چشم از انگشتهایش بردارد و به صورت او نگاه کند. شاید اگر همان طور سرش پایین بود از حرفهایی که زده بود پشیمان نمیشد. اما چشمش که به روی عذرا افتاد از خودش خجالت کشید که چرا روی سفرهاش چنین حرفهایی بار زن پاشکسته و بینوایی کرده. آن هم زنی که مثل بره آهویی به او پناه آورده بود.
عذرا پرسید:
- اینجا همین یه مسجد را داره؟
سید گفت:
- اینجا مسجد نیست خواهر، امامزادهس.
- دیدم گلدسته داره.
- بلعه، گلدسته همین رویه. یک درشم از تو واز میشه.
کمرش را تاباند و دست گذاشت روی دری که پشت سرش بود و گفت:
- اینه.
عذرا پرسید:«پس این ده مسجد نداره؟»
سید گفت:
- یکی داشت خراب شد. لب رودخونه بود، سیل بردش. مردمم هنوز سر خیر نشدن که درستش کنن. حالا کارهاشان را، یعنی کارهای واجبشان مثل عزا یا روضهخوانیهاشان را تو همین صحن برگزار میکنن. جاش زیاده. ملتفت صحنش نشدی؟
عذرا همین طور که به دهن سید نگاه میکرد گفت:
- پس تو امشب...
که سید حرفش را گرفت و پرسید:
- شومی چیزی خوردی؟
- صدقش، نه.
- خوب. الان میارم. اگه نسوخته باشه.
پاهایش را از زیر کرسی بیرون آورد و گفت:
- آبگوشته. منم هنوز شوم نخوردم. همیشه بعد از نماز، شوم میخورم. بهتره. من خودم شوم و ناشتا تیار میکنم. دیگه عادتم شده. ملتفتی؟
- چه عیب داره؟ منم اونجا که بودم خودم زمین را شیار میکردم و زیره میکاشتم. گندمم همینطور. وقت خربُزهکارییم خودم بیل میزدم.
- چطور یعنی؟
- هیچی، خودم همه کارام را میکردم. مرد که نداشتم. یکی تکهای زمین بههم داده بود که بکارم به نصفه، منم میکاشتم و توش کار میکردم. اما وقت حاصل که میشد سرِ خرمن زورش میآمد و یه غربیل در میون به من سهم میداد.
- مردت مرده؟
- من اصلاً مرد نداشتم که بمیره. هه هه هه! کسی من را نمیگرفت.
- برای چی؟
- گفتم که، به من میگن دیوونه.
- راس میگی؟ کجای تو دیوونهس؟
- راستش خودمم نمیدونم. اما همه به من این جوری میگن. الانم برا همین از اونجا در رفتم.
سید دوباره لحاف را روی زانوهایش کشید و گفت:
- یعنی فرار کردی؟
عذرا سرش را پایین انداخت و گفت: «تقریباً.»
- چرا؟ مگه آزاری به کسی رسونده بودی؟
- چی بگم؟ من که آزاری به کسی نداشتم، اما اونا خیال میکردن من آزارشون میدم. میگفتن تو چرا شبا تو دشت راه میری و با خودت بیت میخونی؟ میگفتن چرا شبا تو آسمون دنبال ستارۀ بخت خودت میگردی؟ چرا به کوه میری؟ چرا برههای سفید را دوست داری و بوسشون میکنی؟ میگفتن مگه ضریح امام رضاس؟ میگفتن چرا وقتی امنیهها به ده میان تو از چشمشون قایم میشی؟ منم میگفتم دلم میخواد بخونم. دلم تنگه، شما به من چی کار دارین؟ خوب اگه نخونم دلم پاره میشه. به صدام حسودیتون میشه؟ خوب بشه تا چشمتون چارتا بشه. میگفتن نه، صدای زن را نباید کسی بشنوه وگرنه تو اون دنیا سر یه تار موش تو آتیش جهنم آویزونش میکنن. میگفتن روز که میشینه زن بایس بره زیر جاش. زن بایس باحیا باشه، زن بایس باحجاب باشه. زن بایس... منم که نمیتونستم. آخه اگر بیتای نجما را نخونم دلم باد میکنه. اگه برهها را بوس نکنم، پس... برا این بود که اون من را میزد. من میخوندم، اونم با چوب گاو و خرش من را میزد. منم میخوردم. خوب چی کار میتونستم بکنم؟ سید جوشی بود، تقصیرم نداشت. دلش پر بود و سرِ من خالی میکرد. اما من میخوندم، بازم میخوندم و برههای سفید را بغل میکردم و میبردم دشت. به کوهم میرفتم و گل زرد دسته میکردم. شبا تو آغل گوسفنداش بودم. یه جا داشتم به اندازۀ همینجا. اما سقفش یه کم از این پایینتر بود و یه کم سیاهتر. یه آخورم بیخ دیوار داشت که کاسه و غلفم را روش میگذاشتم. آره همینجوری.
سید لب به دندانش خشک شده بود و مثل طفلی که دارد قصۀ پرغصهای را گوش میدهد پرسید:
- این سید کیات بود؟
- هیچکیام. میگفت من را بزرگ کرده و نیگرم داشته.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در گلدسته و سایه ها - قسمت سوم مطالعه نمایید.