1
مزار امامزاده شعیب در کوهپایه بود و مصفا. میان دو دنده کوه و بالا سر یک قلعۀ دویست خانواری علم شده بود. نهر آبی پاک و زلال، مثل اشک چشم، گُردۀ کوه را میلیسید، از زیر قدمش میگذشت، ساق پای قلعه را میشست و به دشت میریخت. و باغ و باغات اطرافش هر فصل پر بود از انگور و هلو و خربُزه. میگفتند شاهزاده شعیب به زیارت جدش آقا امام رضا، از مدینه به طوس میرفته، که بین راه باغجر و نیشابور شهید شده و بعد از سالهای سال، نوری از فرق کوه بیرون جسته و بعد سنگی توی سنگ پیدا شده که رویش شجرهنامۀ شاهزاده حک بوده است و مردم جمع شدهاند و به همت هم مزارش را سر پا کردهاند و بعد هم در پایین پایش خانههای خودشان را چیدهاند.
بعد از اینکه میرزاموسی – خادم جد اندر جدی مزار – دعوت حق را لبیک گفت، اهل آبادی توی صحن جمع شدند، برایش ختم مفصلی گرفتند و بعد اتاقک زیر گلدسته را با همۀ اسباب و اثاثهاش واگذار کردند به سید داور که به گردنش بود به وصیتهای پدرخواندهاش عمل کند.
یک سماور حلبی، یکدست لحاف، یک جاجیم کردی، یک کرسی، و یک عبا، دو تا شال سیاه و سبز، عصا و یک عرقچین، دو تا قبا، چهار جلد کتاب – جودی، جوهری، مفاتیحالجنان و کتاب دعایی که خود میرزا موسای مرحوم عقیده داشت دستخط خودِ شیخبهاء است – و چندتا زیارتنامه. دو جریب زمین موقوفۀ پشت امامزاده را هم به او دادند تا برای خودش کشت و کار کند. آبش از مشاع، گاوش از ارباب و برکتش هم از خدا. یکدانه بکارد و صددانه بردار. نذر و نیازها و اضافات موقوفه هم که یکسر به دامن سید میریخت و فیضش بر او حلال و طیب و طاهر بود و حالا کار سید روی زانویش بود و تکلیفش معلوم و معین: نظافت، عبادت، اطاعت و خوشخویی با زواری که رنج راه را به خود هموار میکردند و به پابوس میآمدند. و حفظ و حراست یک بیله کبوتر که سر به چهارصدتا میزدند و عصرها کلاهک گنبد را زیر بالهای خود خاکستری میکردند، و با سید، در امامزاده همقدم بودند. هم سید و هم پدرجد کبوترها را، میرزاموسی از توی صحن امام رضا همراه خودش آورده بود. و از قضا الفت سید به کبوترها، انگار الفت برادری بود به خواهرهای کوچکش. اگر روز غروب نمیکرد جیرۀ کبوترها هم لنگ میشد.
از همان ساعت اولی که سید پا به صحن امامزاده گذاشت سخت به کار چسبید و جلوهاش را به حدی رساند که میرزاموسی او را «فرزند» صدا میزد و سید اگر نصف شب، شیرِ مرغ و جان آدمیزاد میخواست میرزاموسی برایش فراهم میکرد. سید انگار از هوا افتاد و خودش را روی یک جوال جواهر یافت. بختش بود و روی بختش هم جلوس کرد.
گاهی که فکرش را میکرد مثل کف دستش برایش روشن بود که اگر میرزاموسای خدا رحمتی پیدا نمیشد و دست او را نمیگرفت و از دور، «بست ته خیابان» و گارد کفتر «کوچۀ سیاوون» و ته و بر زوارخانههای بازارچۀ حاجآقاجان جمع نمیکرد، خدا عالم بود که کارش به کجا میکشید. دور نبود که روزگاری چوبۀ دار را ببوسد. آن هم اگر از گیر لاشخورهای آنجاها جان در میبرد! چون یک ملخ بچۀ نظیر او را به جای یک لقمه زبانِ گوساله قورت میدادند و آب هم از آب نمیجنبید.
سید خودش نفهمید چطور شد که در آن سن و سال گذارش به مشهد افتاد. یک وقت چشمهایش را باز کرد و دید که سر از توی صحن امام رضا درآورده. چنان چشمبسته قاطی غریبهها شده بود که نفهمید کدام امت محمدی دستۀ کوزه را طناب بست و به دوشش انداخت و جام برنجی به دستش داد و گفت بگو: «آب بدم تشنه.» فقط یادش بود که خانوادۀ آنها غفلتاً ترکید و هر تکهاش یک جایی افتاد. او هم که تکۀ ریزی بود پرانده شده به مشهد و در شلوغی زوار بازار امام رضا گم شد. اصلاً انگار از اول دنیا اسم او را در لوحۀ غلامان در خانۀ ائمۀاطهار حک کرده بودند. وقتی هم که پنج شش سالش بیشتر نبود، اربعین و محرم یک پیراهن سیاه تنش میکردند و یک چارقد کردی به سرش میبستند و قاطی بچههای دیگر شترسوار، راهیاش میکردند به گودی قتلگاه. به مشهد هم که افتاد صبح تا غروب توی صحن و کنار پنجرۀ فولادی حضرت و دوروبر سقاخانۀ «اسمال طلایی» پرسه میزد و آب میفروخت و با کبوترهای حضرتی بازی میکرد، و غروب که میشد کوزهاش را زمین میگذاشت و به کوچۀ سیاوون میرفت، توی بالاخانۀ گارد کفتر اکبرشاخی قاب میریخت، یا میایستاد و قابریختن دیگران را تماشا میکرد و حین قابریختن یکی دو تا دعوا را از سر میگذراند. و شب که نصف میشد، پیش از آنکه درهای صحن را ببندند از آنجا بیرون میآمد و گوشۀ غرفهای روی یک تکه مقوا میچسبید و شب را صبح میکرد؛ تا خدا میرزاموسی را رساند. میرزاموسی نه، مَلکی را در جلد میرزاموسی نازل کرد که سید را روی بالش گرفت و به پای ضریح امامزاده شعیب آورد که بر گُردۀ کوه نشسته بود و به نگهبانی میماند از سنگ، با کلاهخودی آبی، و زرهی خاکستری. و به کنار نهری آورد که آبش همسنگ طلا بود و به برکتش از هر ده زوار نُه تایش به طرف این امامزاده کشیده میشدند.
سه ماه که از نوروز میگذشت زوار از در و دشت مثل سار به صحن مزار میبارید. رعیتمردم خورجینها را پر میکردند از اسباب و اثاثه، میانداختند روی گُردۀ مالها و قالیچه رویش میکشیدند و بچهها را روی قالیچهها جا میدادند و پای پیاده کوچ میکردند به پای گلدستۀ امامزاده شعیب. که هم سیاحت بود و هم زیارت. صحن از زوار غلغله میشد و توی غرفهها جا نبود پایت را بگذاری. دسته دسته شبیهخوان میآمدند و روزی سه نوبت مجلس عزا سر پا میکردند و هر سه نوبت هم پرجوش و رونق. همین وقتها بود که کار سید هم بازار پیدا میکرد، نوار «سیدی» میفروخت، رخت و پوشاک نذری از دست مردم میگرفت و توی انبار مزار میگذاشت و آنها را جابهجا میکرد؛ دیوانهها را در محل کم رفتوآمدی به پنجرۀ چوبی ضریح میبست، زیارتنامه میخواند و اگر مجالی مییافت پای منبر سه پله میایستاد، دستش را بیخ گوشش میگذاشت و یک دهن مصیبت آلعبا میخواند و چهار حلقه چشم را تر میکرد که خودش ثواب کبیره بود.
بر روی هم زندگانیاش براه و بیدغدغه بود. دیگر شب که میخوابید هول این را نداشت که حتماً پشتش را به دیوار غرفه بچسباند یا که جبر نداشت بعد از شیون نقارهخانۀ حضرتی قاطی یک بیله بچههای دله بشود و برود به کفترخانۀ اکبرشاخی قاب بریزد، و یا برای قابزیرها سیگار و یخ بخرد. در هفته یک روز قندیلها را خاکگیری میکرد، در روز یک بار کف حرم را میروفت و در هفته یک بار غرفههای صحن را. و شب به شب فانوس گلدسته را و بعد شمعهای حرم را گیرا میکرد و دیگر اینکه وعده به وعده نماز میخواند و وقت به وقت غذا میخورد و شام به شام بالای گلدسته میرفت و اذان میگفت.
تا که میرزاموسی در قید حیات بود، سید خط قرآنی را کموبیش شناخت و دعای محبت و نوحۀ علیاکبر را در روز عاشورا، و نوحۀ زینب را در مجلس یزید از بر شد. سورۀ الرحمن را بیغلط میخواند و صیغه را مثل آب جاری میکرد. میرزاموسی هم که دید سید خلف معقولی است و لیاقتش را دارد دست به کیسه بَرد، داد سرش را تراشیدند و یکی از عرقچینهای خودش را گذاشت ته سرش و شالی هم به دورش پیچید. یک قبای سبز به قدش دوخت و بَرش کرد، یکی از شالهای خودش را به کمرش بست، و یک تسبیح سیاه و صد و یک دانه هم از مجری درآورد و انداخت سردستش و یلهاش داد پیش چشم خلق تا تماشایش کنند و با او انس بگیرند. و تازه سید داشت توی مردم جا باز میکرد که میرزاموسی مرد.
- «مرگ است دیگر. درِ خانۀ همه را میزند. شاه و گدا که نمیشناسد.»
سید زیاد از ته پیرهن در نرفت. فقط روزهای اول کمی پکر شد، به دست و پا افتاد. اما بعد دید نه، رسیدن به یک امامزادۀ جمع و جور زیاد هم شاق نیست. مخصوصاً که زمستان داشت میآمد و زوار داشت میرفت موسم زمستان کسی به کوهپایه سفر نمیکند، حتی اگر مزار خدا هم آنجا باشد، چه برسد به مزار شاهزاده شعیب که سرجایش باقی بود و تا هزار سال دیگر هم قصد فرار نداشت. در چنین موسمی، مگر آدم بیکاری دیوانه باشد و یا ناخوشی بیرحمی دامنش را بگیرد که بپیچندش توی نمد و بیاوردندش خدمت شاهزاده و به امید شفا پای ضریح دخیلش کنند.
2
سید امشب هم نمازش را خوانده و تا گوشهایش زیر لحاف کرسی فرو رفته بود، باد در گلدسته تنوره میکشید و پیکر برهنۀ چنار در بیرون ناله میکرد. چشمهای سیاه سید خیره، به چادر شب روی کرسی دوخته شده و پلکهایش خشک بود.خواب از او گریخته بود. بعد از مرگ میرزاموسی به زحمت خودش را آرام نگاه میداشت. تقریباً دلکنده بود. دلش میخواست خودش را بکند و برود. بیشتر، غروبها چنین حالی در او پیدا میشد. روز که میرفت، سروصداها که میخوابید سید خودش را تنهاتر میدید و یادِ میرزاموسی میافتاد. یاد نقلهایی که میگفت و یاد دستهای باریکش که با دستهای او به یک سفره دراز میشد؛ و به فکر همۀ آن چیزهایی میافتاد که یک جوری با او همبستگی داشتند.
زنجیر در صدا کرد و همراهش زنجمورۀ زنی از بیرون برآمد.
سید از جا پرید، چشمهایش را مالید، از زیر کرسی بیرون آمد، پشت در ایستاد و با احتیاط پرسید:
- کیس؟
- منم، واکن. تو را به امام غریب واکن، دارم تلف میشم.
- تو کیستی؟
- من؟ عذرا. من عذرام.
- عذرا؟ زن کی؟
- زن هیچکی. زن هیچکی.
- غریبهای؟
- هوم. غریبهام. غریبه.
- ناخوش داری؟
- نه. خودم تنها هستم.
- خودت ناخوشی یعنی؟
- نه، نه.
- پس اینجا آومدی چی کار این وقت شب؟
- سرده. تو نمیدونی. از هوا انگار سوزن میباره. به خدا صورتم میسوزه. پاهام داره میافته. اگه مسلمونی واکن. اگه رحم داری. به خدا من دیوونه نیستم. گدا نیستم. تو را به فاطمۀ زهرا واکن، واکن.
سید زنجیر در را انداخت، پرده را پس زد و یک لتۀ در را باز کرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در گلدسته و سایه ها - قسمت دوم مطالعه نمایید.