1
برجایِ ایستادۀ مردها، کلوخها نشسته بودند. کلوخهای ریز و درشت، کلوخها با قوارههای جوراجور؛ قوزکرده، افراشته، در فریاد، هیولا، کمرشکسته، خسته، درهمریخته. پارهای جاها تخت، پارهای ناهموار، پارهای جاها خرمنخرمن خاک و کلوخ. دیوارها در برخی جاها، هنوز سرپا بودند، اما سرشکسته، یالبریده. در پارهای خانهها هنوز رف و تاقچه بود، اما شکاف برداشته، خاک نشسته. همۀ درختها – هر چند تا که بودند – برجا ایستاده بودند، اما نه چنان که پیش از این. یک ناخن غبار روی برگهایشان نشسته بود. برگها رنگ سبز شفاف خود را باخته بودند، افسرده بودند، غمگین و سوگوار بودند، تنشان همچنان زنده، اما جانشان کسل و پژمرده بود. مثل افلیجها شده بودند. خمیازهای خشک در تنِ یکایکشان مانده و مرده بود. خاک برسرشان شده بود. تنها و بیکس بودند. بیصاحب. مرگ، دندان خود را به آنها هم نشان داده بود. حیوانات و حشم، آنها که مانده بودند، یله بودند. بیافسار و بیپناه. بیپالان و بیآخور و بیآذوقه. روی خرابهها و کنار گوشۀ جویهای خشک و بیخ تن هر درخت ایستاده بودند، گوش میجنباندند، دُم میجنباندند و مگسهای چاق و پلشت را از دور تن و پوست خود، از روی چشمهای قی کرده و ساقهای آلودۀ خود میرماندند، میتاراندند.
خاف خراب شده بود و از خرابی خاف بوی گند، بوی تعفن برمیخاست. لاشههای مردم و حَشَم، زیر خروارها خاک بو گرفته بود. از سوراخها و منفذها بوی تازهای – بویی که کمتر کسی آن را تا حال حس کرده بود – برمیخاست. تن به نسیم گهگاهی نیمروز میسپرد و به اینسوی و آنسوی میلغزید. بو را نمیشد دید، اما میشد خیال کرد که چون دودی غلیظ، یا همچون بخاری از شکمبۀ حرامگوشتی برمیخیزد و قاطی هوا میشود. بو را نمیدیدی، اما حجم آن را حس میکردی. سنگین و نمناک بود. چسبنده و لزج، و همان دم خاکگرفته و زمخت مینمود. دماغ آنها که در خرابی، یا بر کنار خرابی مانده بودند، از بوی آغشته و آکنده بود. دماغشان پر از بوی بود. دماغشان با بوی آشنا شده، خو کرده بود. هوا را با بوی کسان و چارپایان خود به ریهها میبردند و باز پس میدادند، بیآنکه بدان فکر کنند. بوی گند و عفونت جزو عمر و زندگانیشان شده بود. مثل خرابی. مثل ویرانی. مثل نسیمی که میوزید، یا نمیوزید. مثل آفتاب؛ آفتابی که دیگر نمیتابید، میدمید. نفس دیو بود. داغ و بویناک. آفتاب همیشه نبود. خاک آلوده بود. پیر بود. خسته بود. کمحوصله و تنبل و بیامید بود. گویی که این بار راست از خاک خشک و تشنۀ سیستان برکنده شده، راهی دراز و خاکآلوده را پشت سر گذاشته، از ریگزار و بیابان بیرجند و قاینات گذشته و به اینسو، به کوهپایههای خشک و خالی پاییندست گناباد تن کشیده است. غلیظ و غبارگرفته بود آفتاب. هلاک و تشنه بود. بهتزده بود. به این میمانست که یکجا، روی خاف ایستاده باشد. تکان نمیخورد. مثل شکمبۀ داغی روی خاف، روی خرابی خاف، پهن شده بود. چنان که افعی روی خرابۀ گنجی چمبر بزند. از شکاف دندانهایش آتش بیرون میجهید. هیچکس و هیچچیز بر آن دور، پرسه نمیزد. نسیمی حتی گذر نداشت. برگی نمیجنبید. جنبندهها تنها بال مگسها بودند و گوش و دم چارپایان.
خاف، خراب شده بود.
عقیل برخاست. دست به کمر گرفت. برخاست و کوشید تا بتواند روی پاهای خود قرار بگیرد. اما نشد، نتوانست و به ناچار دست دیگر را ستون دیوار کرد. پس ایستاد و یک بار دیگر روی خرابی خانهاش چشم گرداند و همچنان لب زیرینش را جوید. نگاهش چیز تازهای نمی دید. همانچه را میدید که اول بار، بعد از خرابی دیده بود. تخت و هموار، با کمی پستی و بلندی. پیش از این درختهای لب آبگیر از این سوی بام، شاخ و برگهایشان پیدا بود. اما حالا که بام نیست، درختهای لب آبگیر از ساق تا شاخه، همهاش پیدا است. این دست و آن دست هم دیگر کوچه و خانه نیست، خرابه است. خانه و حمام نیست، خرابه است. خرابی در خرابی بافته شده. دیگر، خانهای برجا نمانده. همه تپیده، همه افتاده. همه، هیچ شدهاند.
بزِعقیل، آن گوشه کز کرده بود. شهربانو، دختر عقیل کنار بز چمباتمه زده و قلادۀ بزشان را به دست داشت. عقیل بند پاهای مرغها و خروسش را گرفت و به سوی دختر و بزش رفت. دست شهربانو را گرفت و او را از جا بلند کرد. شهربانو پابهپای پدرش، و بزشان پابهپای شهربانو براه افتادند. راه خانه را خشت و خاک گرفته و از آن تنها باریکهای بازمانده بود. میشد یکییکی از آن گذشت؛ گذشتند. اینجا یعنی کوچه بود؟! روزگاری کوچه بود. انگار سالها پیش. عقیل سر فرو افکنده بود. به جایی نگاه نمیکرد. دل دیدن نداشت. بعضیها هنوز دست به دستۀ بیل داشتند و خرابهها را میکُلیدند، به امید پلاسپاره یا سماوری که بیابند و از زیر خاک بدر آرند. آدمها را تا آنجا که شدنی بود از خاک بیرون آورده بودند. به یاری هم بیرون آورده بودند. مرده و نیمهجان، مردهها را در یک گور بزرگ دفن کرده و نیمهجانها را، در مسجد – جایی که پیش از این مسجد بود – زیر آفتاب، کناربهکنار هم خوابانده بودند. نیمهجانها کمکم مردند؛ و تا بمیرند، یا بیهوش بودند، یا خمناله میکردند یا از هول لال شده بودند. نیمهجانها به جز محمدجان، همه مردند. یکی یکی و آرام آرام. تنها محمدجان بود که همچنان سمج و مقاوم جان میکند. او در دهانۀ کوچه غافلگیر شده بود. تنومند بود، همین نگاهش میداشت. تنومند بود، همین عذابش بود. زن محمدجان هنوز کنار تنۀ نیمهجان شوی خود نشسته بود و از جایش تکان نمیخورد. یکی از بچهها با گاوشان برای زن مانده بود، و زن محمدجان، کنار گاو و پسرش، بالا سر شویش بست نشسته بود. زمینگیر. کم حرف میزد. اصلاً حرف نمیزد. کاری هم نمیکرد. فقط روزانه یک بار شیر گاوشان را میدوشید، نصفش را به دهن محمدجان میریخت، و نصف دیگرش را خود با پسرش میخورد. به گاوشان هم پوست هندوانه خربزه میداد. هندوانه خربزههایی که در این چند روزه، در آفتاب زیادرس شده و لهیده بودند. ماندهها کاری به کار همدیگر نداشتند. هرکس سرش به رنج خودش بود. هرکس در آتش اجاق خود نشسته بود. دیگر آویاری و گاویاری نبود تا دسته دسته، دوش به دوش هم به صحرا بروند و کارشان آنها را به چانه زدن با هم وادارد. دیگر خنده و شخم، شوخی و خرما در میان نبود. همیاری این روزها کفنودفن کردن همدیگر بود. این کارها هم که شده بود. پس، ماندهها از هم دور شده و هر کدام به کنج خلوت روح خود خزیده بودند. گویی میخواستند آنچه را که برایشان گذشته بود، هضم کنند. گویی هر کس میخواست گرۀ روح خود را با دست خود باز کند. فقط شبها، دور هم جمع میشدند که سوگواری کنند. که بگریند. شبها به خرابۀ مسجد میرفتند، مینشستند و زاری میکردند. اما زن محمدجان شبها هم نمیرفت. همه باورشان شده بود که او یا دیوانه شده یا دیوانه میشود. حال و رفتار زن محمدجان، کم کم صورت همیشگی خود را داشت از دست میداد. از دست داده بود. مثل شبح شده بود. مثل سایه، راه رفتنش، نشستناش و برخاستناش، گفت و شنودش، ناز و نوازشش، همه چیزش حالتی دیگر مییافت. وزن و زمختی خود را از دست داده بود. کشیده و کشیدهتر میشد. مثل دود، مثل سایه، مثل خیال. حرفهایش دیگر شنیده نمیشد. هر کلامش، پنداری بخار بیرنگی بود که از تکه ابری برمیآمد. تنها لبهایش تکان میخوردند. گریه هم نمیکرد. ستون شکستهای بود، آرام، تسلیم و درمانده. نه، سایۀ شکستهای بود. اگر کس را به معنای بستگان و خویشان بشناسیم، او هیچکس را نداشت. تنها یک برادر داشت، آن هم نه اینجا. برای کار از خاف بیرون رفته بود. کجا؟ کسی چه میداند. همانجا که مردهای بسیاری میرفتند، مردهایی که از گنجایش کار کشت، بیشتر بودند. راستی هم کجا میرفتند آنها؟ بعضیها به خوزستان میرفتند، بعضی به ورامین و پارهای به دشت گرگان. جوانها هم به اجباری بودند. هر سال، بین چهار تا نه نفر به سربازی برده میشدند. پسر عقیل، تیمور هم به سربازی بود. شکر که اینجا نبود. شکر که به مرخصی نیامده بود. درحال، تنها شش مرد، چهار زن، یک پسر و سه دختر باز مانده بودند. محمدجان را نمیشد به حساب آورد. اما پسر و زنش در حساب بودند. از مردها همین دیروز یکی کم شده بود. یامین دشتبان. او براه افتاده بود تا خودش را به جایی برساند. به آبادی یا به شهری، شاید به گناباد. هم برای زنان، هم برای خبر. امروز اگر به شب میرسید، پنجمین روزی بود که زمین لرزیده بود. حالا که عقیل دست دختر و قلادۀ بزش را گرفته بود و داشت بیرون میرفت، یک مرد از مردها، و یک دختر از زنهای ماندۀ خاف کم میشدند. این را عقیل میتوانست برای دخترش بگوید و او، شهربانو روی دفترش جمع و تفریق کند. اما عقیل لب از لب نمیتوانست بردارد. لبهایش مثل کندۀ خشکیده، خاموش بودند.
عقیل، دخترش و بزش از خرابی پا به راه گذاشتند. بیرون خرابی، آنجا که دیوار سنگی آسیاب به آخر میرسید، زیر سایۀ درخت، مردی چمباتمه نشسته، زانوهایش را بغل گرفته به پیش رویش خیره مانده بود. از دور، این مرد به جغدی میمانست که روی خرابهای نشسته باشد. غباری که پیکرش را پوشانده بود، او را به رنگ جغد هم درآورده بود. یک جغد پیر. عقیل در نظر اول، او را بجا نیاورد. شاید این چند روزه چشمهایش کمنورتر شده بودند. شاید آخرین ذرههای رمقش هم داشت ته میکشید. کسی چه میداند؟ شاید داشت کور میشد؟ شاید به همین زودی بیناییاش را گم میکرد؟ اما نزدیکتر که شد مرد را شناخت. آقای مدیر. به او رسید. ایستاد. مدیر نگاهش نکرد. سنگ شده بود. سنگی که در لایهای از خاک گم شده باشد. هیچ حرفی نزد. تکان هم نخورد. مژه هم نجنباند. نگاهش مثل شیشه شده بود. شیشهای که رویش را لایهای از غبار پوشانده باشد. اگرچه نمرده بود، اما مرده مینمود. زنش و پنج تا بچههایش یکجا زیر خاک مانده بود. ظهر گرما، زیر بادگیر سقف. همهشان آغوش در آغوش هم. مادر و فرزندان... آه.... اگر روزی این زمین دل بگشاید؟ اگر روزی لب بگشاید؟ اگر روزی به شهادت قد برآورد؟ رستاخیزی اگر در پیش باشد؟ آقای مدیر، آیا به همین چیزها فکر میکرد؟ آقای مدیر، آیا دیگر فکر هم میکرد؟ آقای مدیر، آدم خوبی بود. خدا پدرش را بیامرزد. به بچههای ما جمع و تفریق و شعر فردوسی یاد میداد؛ چو ایران نباشد تن من مباد. آقای مدیر بچههای ما را، بچههای مردم را خیلی دوست میداشت. آقای مدیر مرد زحمتکشی بود. برای خودش مزرعۀ کوچکی هم داشت که آن را بیل میزد، میکاشت و برمیداشت. آقای مدیر برای مردها هم کلاس اکابر درست کرده بود، شبها به مردهای ما الفبا یاد میداد. آقای مدیر خودش این دهکورۀ ما را انتخاب کرده بود. آقای مدیر، این آخرها گاهی هم عینک میزد. اما حالا عینکش گم شده بود. میان خرابیها گم شده بود. آدم خوبی بود آقای مدیر. خدا پدرش را بیامرزد. فقط نماز نمیخواند. اما آقای مدیر برای چی دیگر حرف نمیزد؟ دیگر نمیخواست حرف بزند آقای مدیر؟ خدانگهدار آقای مدیر. ما دیگر میرویم. بد و خوبی اگر از ما دیدی حلالمان کن. دنیا پستی و بلندی زیاد دارد. ما تو را دعا میکنیم آقای مدیر، تو هم ما را حلال کن. خدانگهدار. بقای عمر خودت باشد.
عقیل، خاموش از برابر مدیر گذشت. مدیر همچنان به خود بود. در یک نقطه، در یک مدار، در یک گودال. آقای مدیر گویی خیال برخاستن نداشت. نشسته شده بود. وقتی که خانوادۀ عقیل از او رد شدند، شهربانو – بیآنکه بخواهد – دفتر کهنه و خاکیاش را به چشمها نزدیک کرد و شعری را که آقای مدیر برایش سرمشق نوشته بود، خواند:
چو ایران نباشد تن من مباد.
چو ایران نباشد تن من مباد.
چو ایران نباشد تن من مباد.
شهربانو تمام صفحه را با همین نیمبیت پر کرده بود، اما با همۀ دقت و تلاشش نتوانسته بود مثل خط آقای مدیر بنویسد. چشمهایش سیاهی رفت، سرش گیج شد، خودش را به پای پدرش تکیه داد، نشست و دفتر از دستش افتاد. عقیل همپای دخترش نشست و سر او را بغل گرفت. پیشانی شهربانو داغ بود. از آفتاب، از تب، از ناتوانی، یا...؟ نکند ناخوش شده باشد؟ ها؟ چه حالی داری شهربانو؟
جوابی نداد. شهربانو یا رمق حرف زدن نداشت، یا ناخوشی از پا درش آورده بود، یا از هول لال شده بود. هر چه بود، از زبان افتاده بود. این چند روز هم حرفی نزده بود. کربلایی عقیل تازه به یادش میآمد که دخترش در همۀ این مدت، خاموش بوده است. خاموش و آرام. او فقط یک بار، همان روز اول گریه کرده بود. بعدش بیصدا – ندا شده بود. لب فروبسته و خاموش. لام تا کام. شبهایی هم که عقیل او را به عزای عمومی برده بود، شهربانو گریه نکرده بود. شبهای عزا، زنها و دخترها و مردها، هر کدام با خود، در میان ضجهها و نالههای خود چیزی میگفتند. چیزی که معلوم نبود چیست. اما شهربانو هیچ نمیگفت. شهربانو! باید او را برداشت و به دوش گرفت. باید او را به آبادی رساند. باید او را نگاه داشت. او باید بماند.
عقیل، دخترش را به دوش گرفت. دختر، سبک بود. مثل پر کاه. نصف شده بود. نه گوشت به تن داشت، نه رنگ به صورت، نه اشک در چشم و نه آه بر لب. دو پاره استخوان در یک پیراهن بلند چیت. یک قبضه موی، دو تا چشم تاریک. روی لبهایش تناس بسته بود. عقیل او را روی پشت خود چسباند، قلادۀ بز را به دست انداخت و راه را به دم پا داد. راه باریک کوهپایه. بر سنگلاخ و زیر تن تبزدۀ آفتاب. راه سربالا بود، پیچ و خم داشت. ناهموار بود. تیزی و پرتگاه داشت. خالی و خلوت بود. کوره راهی بود که خاف را به جادۀ خاکی، به راه گناباد پیوند میزد. تا کلۀ کتل یک منزل بود.
آنجا، از بلندی کتل میشد آخرین نگاه را بر خرابی پشتسر تاباند. بر یال کتل یک درخت بود. درخت نذری. تن درخت پوشیده از لتههای رنگارنگ و گرههای جورواجور. میگفتند: درخت مراد. زنهای بیوه، عروسهای نو، دخترهای دمبخت، زنهای نازا، جوانهای عاشق، پیرهای دلتنگ، مادرهایی که پسرهایشان را به سربازی میبردند، و مریضهایی که امید به شفا داشتند، هرکس با هر نیتی لتهای به گوش و گردن درخت گره میزد. پای درخت چشمۀ کوچکی بود. چشمهای مثل اشک چشم. آبی که از آن بیرون میمخید خوراک یک وعدۀ بزغالهای بود با این همه غنیمت بود. میشد زبان را تر کرد. آب روشنایی است، یک قطرهاش هم.
عقیل، پای درخت مراد، دخترش را زمین گذاشت. قلادۀ بزش را بیخ بوتهای گره زد. دستۀ مرغها و خروسش را کناری، در سایه جا داد. سینههای مرغها و خروس از گرما و تشنگی میتپید و با چشمهای گرد و سرخشان، عقیل را نگاه میکردند. اما عقیل مجال این را نداشت که اول به مرغها و خروسش آب بچشاند. کنار شهربانو نشست و او را به تنۀ درخت تکیه داد. پلکهای دخترک از روی هم برداشته نمیشدند. بین پلکها، خط سیاهی مثل دم چاقو سیاهی میزد و عرق مثل شبنم روی پیشانی و ابروهایش نشسته بود. عقیل او را خواباند. باید دستمالی را در آب چلاند و روی گونهها و پیشانی و لبهای شهربانو را تر کرد. اما کو دستمال؟ عقیل مندیلش را از سر باز کرد، بالش را با دندان جر داد، تکهایش را کند و خودش را به چشمه رساند. چشمه لب پرتگاه بود. آبی که از آن میمخید در برکهای به اندازۀ کف دست جمع میشد و بعد روی جدار پرتگاه میخزید و مثل ماربچهای پایین میرفت. عقیل لب برکه زانو زد، پاره شالش را در آب زلال برکه خیساند و برگشت. لبها، گونهها و پیشانی شهربانو را به آبتر کرد و چشم در چشم او ماند تا مگر جنبشی کند. نه، در چهرۀ دخترک نشانی از لرزش نبود. مثل برگ درخت خاموش بود. عقیل یک بار دیگر پارهشالش را به آب آغشت و باز آورد، این بار لبهای شهربانو را با انگشت گشود و چند چکهای روی زبانش چکاند. شهربانو زبانش را تکان داد و دور لبش را لیسید. عقیل احساس کرد دختر، جان گرفته است. نمیتوان منکر شد که ناگهان رمقی به زانویش دوید و در دل شاد شد. از جا خیز گرفت و بار دیگر پاره شالش را در آب خواباند، آورد و میان لبهای شهربانو چلاند. شهربانو این بار هم تکان نرمی به لبها و زبانش داد. تکانی مثل مورمور پشت یک مارمولک. عقیل باور کرد که شهربانو از خدا جان دوباره گرفت. پس میباید یک لتۀ نذری به درخت مراد ببندد. کاش یک لتۀ سبز یا سیاه به همراه داشت. حالا که نیست؛ شِررِتی از بال شالش بیرون آورد، نیت کرد که اگر شهربانو برایش بماند بزش را قربانی خواهد کرد. پس لته را به شاخۀ درخت بست و پیشانی را به درخت تکیه داد و هرچه ذکر و دعا بلند بود، زیرلب خواند و پیش خدا استغاثه کرد. بعد با دلی سبک بالای سر دخترش نشست. شهربانو چشمهایش را نیمه باز کرد و پرسید:
- بابا ما کجا میرویم؟
- میرویم پیش برارت باباجان. پیش تیمور. به بیرجند میرویم.
نباید شهربانو دنبالۀ حرفهای پدرش را شنیده باشد. چون پلکهایش را برهم گذاشت و مرد.
- شکر!
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عقیل عقیل - قسمت دوم مطالعه نمایید.