2
خورشید، پیرزنی خمپشت بود که از عزا برمیگشت. تنش در غبار سرخی گم بود و میرفت که فرو بنشیند. کند و غمزده و دلمرده قدم برمیداشت. چشمهایش را خاک گرفته بود. همین بود که نمیتوانست بگرید. گریه در نگاهش خشکیده بود. میرفت تا خودش را در شب قایم کند. پنداری از چیزی شرمگین بود. نمیخواست چشمش به چشم کسی باشد. جز این اگر بود، پس چرا خودش را زیر بال غبار و ابر قایم کرده بود؟ چرا خودش را در چادرش پیچیده بود؟ چرا خودش را از نگاه مردم خاف میدزدید؟ چرا دزدانه میگریخت؟ چرا گریخت؟ گریخت! نگاهش کن. بیباقی به دل ابرها خزید تا از آنجا به دالان شب قدم بگذارد و بعد خودش را در گودال سیاه، در شب گم کند.
«شکر؛ خدایا شکر!»
عقیل، مشتی آب روی خاک دخترش پاشید، بوتۀ تلخهای هم بر آن نشاند و پس، شانهاش را به درخت مراد تکیه داد. گرچه غروب بود، و گرچه غروب تار و گنگ بود، با این همه میشد یک بار دیگر به خرابی خاف نظر کرد، میشد یک بار دیگر به بود و نبود خود نگاه کرد. نگاه آخر. خاف در پوشش تیره و غبارگرفتۀ غروب، در پنجۀ شاخ و برگ درختهای کدر، به تابوت خشکی میمانست که رویش با چند شاخه و برگ زینت یافته باشد. نفس غروب میرفت تا پستی و بلندیهای خاف را بپوشاند؛ شب، میرفت تا بود و نبود خاف را به کام خود بکشاند. در شب، از ویرانی تنها مویه برمیخیزد. نیزههای ضجهها، ضجههای غریب، تن پاکیزه و آرام شب را میخراشند. راستی که شب و ویرانی و بوی مرگ چه هولناکند! شب! شبح مردههای نارس آیا در درز پایهها و ستونها و سقفهای درهمشکسته برنمیخیزند؟ شب! خیال در خرابی چگونه آرام میگیرد؟ از استخوان خشتها آیا شیهۀ مرگهای جوان به گوش نمیرسد؟ پس این چند شب، سایههای شکسته، ستونهای شکافبرداشته، سقفهای درهمریخته چگونه هولانگیز نبودند؟ غروبها چی؟ غروبهای سیاه؟ آدمها، آنها که مانده بودند، آیا این چیزها را نمیدیدند؟ حس نمیکردند؟ یادشان نبود؟ غرق چی بودند؟ کدام حال؟ کدام درد؟ عقیل چرا حالا به این یاد افتاده بود؟ چرا حالا؟
نشست. عقیل نشست. بزش و مرغها و خروسش به او نگاه میکردند. اما او نمیدیدشان. نه اینکه چشمهایش در غروب جایی را نبینند. برای این نبود. چون اینجور اگر بود، لابد شبحشان را میدید، اما نگاه عقیل به بیرون از خود نبود. خیالش به درون بود، و نگاهش در خیالش گم شده بود. آنچه دیده بود، بر آنچه جلوی چشمهایش بود پیشی داشت. آنچه دیده بود انبوهتر، متراکمتر، ثقیلتر و پیچیدهتر بود. گره در گره بود. تاریک و روشن بود؛ خیالانگیز و دردمند بود. نه، همه درد بود. دردی به خاک آلوده. دردی که دیگر جان را نمیآزارد، کرخ میکند، جان را بدل به کلوخ میکند. آدم را از بیرون جدا میکند. برمیکند. میبرد. دیگر چیزی را حس نمیکند. نوک گزلیکی را هم اگر به گردهاش بفشارند – شاید – حس نکند. چون او، خود درد شده است. تن سمی، نیش مار را پس میزند.
عقیل، مثل آقای مدیر نشسته بود. همانجور چمباتمهزده و بازوهایش را دور زانوهایش قلاب کرده و به جایی خیره بود. یکپارچه کلوخ. خود کلوخ بود. کلوخ شده بود. کلوخی بر کتل. به همان خستگی و کهنگی و گنگی. رنگ خاکستری و غبارگرفتۀ غروب هم او را بیشتر کلوخمانند کرده بود. چهرهاش گم مانده بود. شاید بتوان گفت، بیچهره شده بود. دور چشمهایش را خاک چندروزه پوشانده بود. مژههایش به رنگ خاکستر شده بودند. مندیلش خاک شده بود و تنها نوار باریکی از عرق الفچ و چسبنده به لبۀ کلاهش – آنجا که از زیر مندیل بیرون مانده بود – مرزی بین پیشانی و رستنگاهش کشیده بود. گوشهایش مثل سفال شده بودند. سفال کهنهای که از زیر خروارها خاک بیرون آورده باشند. چینهای دور گردنش در خاک محو شده بودند. ریشهایش اگر شسته میشد، رنگی نقرهای داشت. اما حال چنین نبود. ریشهایش خاک شده بودند. نه، تکههای پیوستۀ چند کلوخ بودند. چشمهایش، فقط چشمهایش تر بودند. مظهر پیرقناتی که آخرین نفسهایش را میکشد. که آخرین باریکۀ آب زلالش را به زور و به زحمت از دل خاک میمَکد و همچند چُر بزغالهای به بیرون میدهد. تنها چشمانش در چشمخانهها برق میزدند. روی چشمهایش ابروها مثل دو بوتۀ خار خیمه زده بودند. خارهای کهن، خارهای خاک گرفته.
عقیل، ذله بود – نه چنان که بتوان پنداشت با آسودگی یکشبه یا دهشبه ذلگیّش از میان خواهد رفت – چندان ذله بود که احساس میکرد به آسودگی همیشه نیاز دارد. به گوری عمیق با خنکای خاکی نمناک. زیر تن مهربان خاک. زیر سنگی پهن و سنگین که نامش را بر آن بکنند. این را درمان ذلگی تن و جان خود میدید. خاک! خاکشدن در خاک. بگذار وامانده را مار و مور بخورند. آنچه هست جز این نیست. از خاک، بر خاک، در خاک. آنچه بوده جز این نبوده. این حرفی است قدیمی. ماندن، دیگر برای چی؟ دیگر کدام کار؟ دیگر کدام خیال؟ دیگر کدام امید؟ کدام عشق؟ دیگر کدام دستۀ بیل و کدام دست؟ دیگر کدام درو؟ کدام داس؟ کدام خانه؟ کدام بر؟ دیگر تمام شد. تمام. خانه خراب، خاف خراب، زندگانی خراب. عقیل میخواست بمیرد اگر تیمور نبود، میخواست کنار گور کسانش سر بگذارد، اگر تیمور نبود. تیمور، تیمور. درخت پیر، تنها یک ریشه داشت که او را با آب پیوند میداد. به دریا؛ تیمور. پسرش. پسر رشیدش. جوانش. چراغ زندگانیاش. عمرش. جانش؛ قوت زانویش. سوی چشمش. نفس سینهاش. خیالش. تیمور مانع میشد – مانع شده بود – که پیرمرد یکباره از زندگانی کنده بشود. تیمور، سرحال و بیخبر، دم نظرش بود. مردهها یک طرف بودند و تیمور یک طرف. مثل یک شمایل. مردهها خاموش و تیمور در خروش. تیمور بود. این خیلی مهم است. حرف برمیدارد. تیمور نمرده. عقیل حالا این را داشت میفهمید. مردن و نمردن. اینها چقدر با هم تفاوت دارند؛ روز تا شب! عقیل از حیرت دهانش باز مانده بود. راستی که تا به حال مرگ و زندگانی را این طور یکرویه پیش چشم خود ندیده بود! چه ساده و چقدر مهم بودند. مثل روز و شب. همان قدر ساده همان قدر مهم. وقتی که مثل همیشه میگذرند، تعجب نمیکنی. اما یکباره اگر روز بمیرد! روزی اگر خورشید در نیاید! اینها چیزهایی است که در وقتهای عادی کسی زیاد فکرشان را نمیکند. اما وقتی تیمور زنده است، چنان است که گویی خورشید پس از غیبتی یکروزه از افق سر برآورده است. این ناگهانی است. ناگهانی رخ مینماید. ناگهانی جلوه میکند. با همۀ کهنگیاش تازه است. طبیعتاً تیمور باید زنده باشد، اما حالا که زنده است مایۀ حیرت میشود. مایۀ حیرت است. گاهی این سؤال از خیال میروید که: «پس چرا او زنده است؟ مگر مردن همهگیر نبوده است؟ پس چرا من زندهام؟ مگر من پیرتر از همه نیستم؟ پس چرا ماندم؟ ماندم که دیگرانم را با دست خود خاک کنم؟ ای خاک... با من چه کردی؟ خاک... با ما چه کردی!»
عقیل، زنش را خودش خاک کرده بود. از خاک بیرون آورده و باز خاکش کرده بود. زنش زبیده، پای تنور زیر آوار رفته بود. به کار پختن نان بوده که سقف ایوان درهم میریزد و زن را زیر تن خود میگیرد و او را تا نیمه در تنور پر از آتش فرو میکوبد. عقیل که زنش را از زیر آوار بیرون کشید، روی و موهای او را سوخته دید. همچنین یکی از سینههایش را. چشمهایش، مژههایش و ابروهایش سوخته بودند. پوست نازک و چروکیدۀ صورتش سوخته بود. پشتش و شانۀ چپش شکسته بود. اما از شکستگی پشت و شانه نمرده بود. از سوختگی نمرده بود. از خفگی مرده بود. پیدا بود که از خفگی مرده. چون دور گردن و بالای صندوقۀ سینهاش کبود شده بودند. خفه شده بود، چون خشکیده بود. مثل یک آدم زنده که بخشکانندش. اگر آتش و دود بیچهرهاش نکرده بود، باورت نمیشد که او مرده است. مخصوصاً که صبح همان روز با تو دعوا کرده باشد. دعوا برای نان؛ چرا کلوخ بخوری؟ ناشتا بیا آبادی. شب که نمیتوانستهام تنور آتش کنم؟ نماء شام توانستهام آرد را از آسیاب بیارم. من که فرفره نیستم؟
صدایش هنوز در گوش عقیل بود. کجا باورش میشد که او مرده باشد؟ نشانۀ مرگ در او نبود. صبح با جیغ و داد تکهای نان خشک و مانده به کهنۀ عقیل بسته، او و دخترش را از خانه بیرون رانده و روانۀ بیابان کرده بود. اما او مرده بود. حقیقت همین بود که او مرده بود. این راست بود. مثل آفتاب. مثل نور. مثل همین هوا. مثل قدح آبی که در گرما سر بکشی. مثل کلوخکوبی که بر کلۀ تو فرود آید. زبیده دیگر زنده نبود. باید به مردهها واگذارش کرد. ظهر که عقیل برای ناشتا برگشته بود دیده بود که خاف خراب شده و چند مرد و چند زن، فقط چند مرد و زن روی کلوخها، روی ویرانهها تقلا میکنند، خدا خدا میگویند و خاک بر سر میریزند. هر کس اول خرابههای خانۀ خود را میکاوید. هر کس اول دنبال عزیزهای خود بود. هرکس اول میخواست روی دل سوختۀ خود آب بریزد. هر کس خودش را میجست.
عقیل، خاک و کلوخ و خشتهای شکسته را پس زد و تن تکیدۀ زنش را بیرون کشید، به میان حیاط، به کنار گودال آورد و خواباند و چادر شبی رویش کشید. بعد به خرابۀ طویله رفت. نوه، و بچههای ریزه پیزهاش آنجا غافلگیر شده بودند. میان طویله به بازی بودهاند. سه تا. راستی آنها چه بازیای میکردهاند؟ آخر، طویله خنکتر بوده! دو تا در داشت. بزرگترینشان در آستانۀ در، زیر چارچوب، مانده بود. کلهاش از زیر خشت و خاک بیرون بود. صورت و چشمهایش مثل یک سؤال به عقیل نگاه میکردند. گویی آنچه را که در دم حس کرده بود، باور نداشت. دوتاشان میان آخور بودند. خفه و خرد. استخوانهایشان هنوز خوب قوام نگرفته بود. هر دو کنار هم. عقیل بچهها را بیرون آورد. یکی یکی، و کنار مادرشان خواباند. برای اینکه روی بچهها را بپوشاند، رواندازی نیافت. قبای خود و کپان چارپایشان را روی بچهها کشید. چارپا هم در طویله دفن شده بود.
عقیل، بعد رو به حمام رفت. دخترش، نامزد پسرش تیمور و زنهای دیگر در حمام مرده بودند. عده، آنجا جمع شدند. گفتند از کجا معلوم که همۀ زندهها به تن برهنۀ زنهای مرده محرم باشند؟ پس در نظر خود، حمام را گورستان دانستند تا اینکه دادرسی، بزرگتری برسد و حکم بدهد. اما تا آمدنش باید شکافها را با خاک گرفت. گرفتند. شش مرد – همۀ ماندهها – بیلها را به کار انداختند. خدا! خدا! خاک بر خفتگان.
عقیل، رو به دکان نجف رفت. گفتند لنگ گیوۀ دامادش را زیر تاق دکان دیدهاند. دامادش از همان اول به هندوانهبازی عشق داشت. اصلاً هندوانهباز بود. هر آن بیکار میشد، میتوانستی او را توی دکان نجف بیابی. به یک نظر میفهمید که دل هندوانه چه رنگ است. قرمز، خونی، حنایی یا صابونی؟ میفهمید دانۀ دل هندوانه چه رنگ است. سرخ، سفید یا قهوهای. و قوارۀ دانه؟ پهن و کوتاه، میانه یا کشیده و ریز؛ چاق است یا لاغر! همچنین میتوانست با یک ضربۀ کارد، هندوانه یا خربزه را چنان به دو نیم کند که دو طرفش بیش از چهار مثقال برهم نداشته باشند. یعنی این نیمه با نیمۀ دیگر کمتر از چهار مثقال با هم تفاوت وزن داشته باشد. چه بسا که هموزن میبرید. بیجزیی تفاوت. فصل میوه، داماد عقیل همیشه میوۀ خانهاش را از هندوانهبازی میبرد. هندوانه خربزههای نیمهنیمه و زخمی را میان یک غربال میگذاشت و به خانه میآورد. کنار دیوار خانهاش همیشه از پوست پر بود. یک سال از بس که به خرش پوست هندوانه داده بود خر گر شده بود.
عقیل، لاشۀ دامادش عبدالله را از میان لاشههای هندوانهها بیرون کشید، به دوش گرفت و به خانه آورد. به خانه آورد و کنار گودال خواباند. بالای سر لاشهها، شهربانو همچنان خاموش چمباتمه زده بود. شهربانو – آن روز – مثل یک کلوخ کوچک بود. شهربانو که لابد حالا نرم شده بود و داشت خاک میشد.
عقیل، یک برادر هم داشت، عباس. شاید وقت بیرون کشیدن او از انبار کاه، خم پشتش بیشتر شده باشد. عقیل، برادر را هم بر دوش گرفت و به خانه آورد و کنار دیگرانش خواباند. بعد بیل را برداشت. میبایست گور بزرگی میکند. دو تا گور. یکی برای زن و دخترش. یکی برای برادرش، دامادش، پسر کوچکش و نوهاش. اما بهتر که هر دو گور، کنار هم باشند. پس خاک و خاکستر و گودال را باید بیرون ریخت. ای دستها، بازوها، و ای پشت خمیده مددی! کار تا غروب طول میکشد. کار تا غروب طول کشید. آخرین پشت بیل را بر گور کوبید و در سایه نشست.
- دیگر آنها نیستند؟ ها بابا؟
عقیل، آن روز نتوانست جوابی به شهربانو بدهد. جوابی نداد. فقط یادش آمد که هنوز گریه نکرده است. حالا خواست گریه بکند، اما دیگر نتوانست. گریه از یادش رفته بود. خشک شده بود. تعجب کرد. گریه برای چی؟ گریه دیگر آنقدر ناچیز است که از خود شرم دارد. گریه دختر نابالغی است در خانۀ غریبان. گریه سر پس میزند. سر پس زد.
- دیگر آنها نیستند؟ ها بابا؟
صدایت را میشنوم شهربانو، صدایت را میشنوم.
- بابا، ما کجا میرویم؟
صدایت شهربانو؛ صدایت. بازهم!
ستارهای که سقوط میکند، چگونه بر سینۀ سیاه آسمان خطی در پی خود میگذارد؟ خطی که عمری کوتاه و تند دارد. عمری پرشتاب. صدای شهربانو، بر قلب پیر عقیل همان خط بود بر سینۀ سیاه آسمان. صدای شهربانو، دیگر نبود. اما جای صدا بود. خراشی بر قلب عقیل.
صدایت با من است شهربانو!
کلوخی بر گور شهربانو گذاشت عقیل؛ پس برخاست و زیر شب ایستاد. شب، باژگونۀ گودالی سیاه. دیگر جایی را نمیشد دید. به دستهایش نگاه کرد. بوی مرگ از آنها برمیخاست. هر دست، خشت گوری بود: انالله... انالله... تا ماه در آید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عقیل عقیل - قسمت آخر مطالعه نمایید.