3
«کجا میروی، عقیل؟»
شیب راه و شب. بز، مرغها و عقیل. صدای قورچۀ گردن بز عقیل، تنها نوای شبانه بود. پس شکنشکن راه سنگی. گلوگاههای تاریک کوهپایه. کلوتهای کبود. تنهایی و پندار. دم به دم صدای زنش را میشنود، عقیل. صدای برادرش را میشنود. صدای دامادش را میشنود. صدای بچههایش... چه فریادهایی! همه او را صدا میزنند. همه با او هستند. همه به دنبال او هستند. رهایش نمیکنند. تیزی سنگ انگشت سکینه را بریده است. سایههایی بلند و کوتاه. صداهایی گنگ. صداهای دور و نزدیک، از سایههایی که در پی عقیل میخرامند، بلند است. سایههای تاریک. سایههای خاکستری. سایههایی که کشیده میشوند. میخمند. روی سنگ و خاک میخزند. روی راه میخزند. میخرامند. لنگان لنگان میآیند. کج و کوله میآیند. سینهخیز و خونی میآیند. پوشاک و پوستشان زخمی است. از دهانشان خون میبارد. از بینیهاشان خون میبارد. چشمهایشان کج شده. رویشان کج شده. دستهایشان بریده. میلنگند. چون کموبیش بیدستوپا هستند. پا ندارند یا اینکه پا دارند و پایشان راهوار نیست. پاها شکسته، استخوان از استخوان کنده شده و پا به نخی بند است، به یک تکه پوست لهیده. به یک رگ. به یک تکه پی و عصب. پا زایدهای است. پا به دنبال تن کشیده میشود. تن برخاک و بر سنگ کوبیده میشود. سینهها مجروح است. پشتها شکسته. سایهها درهم که میروند، تودۀ بیشکلی هستند. بیقواره و گنگ. نمیشود شناختشان. اما از هم که جدا میشوند، هر کدام را میشود شناخت. داماد عقیل یک پا ندارد و گردنش به پس شکسته. برادرش بی دست است و از پیشانیاش خون میریزد. زنش دو تا شده، دستها را بر زانو گرفته و با زحمت قدم برمیدارد، صورتش پر از درد است. شهربانو دیگر نمیآید. نشسته. بر سر سنگی، پای درخت نشسته. شهربانو مانده است. خسته، دیگر خردینهها دست هم را گرفتهاند، استخوانهای درهم شکستهشان را بر ناهمواری راه میکشانند. میخزند. با سینه و با سر. خون به خاک آلوده بر ردشان باقی است. دیده میشود. مثل هنگامی که برههای ذبح شدهای را بر خاک بکشند. نه، مثل هنگامی که برههای گرگدریدهای را بر خاک بکشند. یکیشان تیمور را میخواهد: تیمور... تیمور... او سکینه است.
به دنبال خویشان عقیل، سایههای دیگری روانند. انبوه سایهها تمام راه را پر کردهاند. همۀ اهل خاف. همه از خاک بدر آمدهاند. همه شکستهبسته هستند. همه با خود خون دارند، خون بر لب. خون بر دست. خون بر چشم. خون بر سینه. غبارآلودند. همه خاکی هستند. پوشاکشان شِررِت است. پارهپاره. صورتهایشان برگشته. نگاههایشان شکسته. تنشان شکسته. مویه میکنند. همه مویه میکنند و آرام آرام آهنگ عزا را با خود گویه میکنند. آهنگی که به سرود میماند. سرود ویرانی. صداها نامفهوم است. سرود نامفهوم است. چاووشی؛ یکی چاووشی میکند. جمعی بار سفر زیارت بستهاند. قوم و خویشها زوارها را بدرقه میکنند. چارپاها، خورجینها، هیاهوها، گریهها، صلوات. صلوات. التماس دعا. التماس دعا. به پابوسی امام که رفتی، ما را هم دعا کن عقیل.
عقیل، بر سنگی نشست:
«آه... با من چه میکنی خاک؟ با ما چه میکنی؟»
سایهها نبودند. از آغاز هم نبودهاند. شب خالی بود. عقیل یکه بود. خود را جغدی میدید بر سر سنگی. حس میکرد چشمهایش گرد شدهاند. سرخاند. حس میکرد مات مانده. بزش سرآستینشاش را میجوید، مرغهایش خواب و بیدار بودند. خودش نه خواب بود و نه بیدار. عرق کرده بود. از راه؟ نه، از وهم. پیشانیاش، شیار پشتش، زیربغلهایش، پاهایش، عرق سرد. نکند ناخوش شده باشد؟ لبهایش لرزیدند. لرزۀ پوست گردۀ گوسالهای، وقتی خرمگسی آن را بگزد. فکر میکرد مارها و مورها از زیر خاک رو به خرابههای خاف میروند. بزش هنوز سرآستیناش را میجوید.
- عقیل، عقیل، چرا اینجا خوابیدهای؟ نزدیک صبح است؛ ورخیز!
عقیل سر از سنگ برداشت و پلک گشود. یامین روبهرویش ایستاده بود. از شهر میآمد. بقچهای نان بر دوش داشت. جوانی! مرد کار بود یامین. پاشنۀ گیوهها را ور کشیده و راه را به دم پا داده بود تا به شهر برود. خبر بدهد و نان و کمک بیاورد. نان آورده بود. نشست و گرۀ بقچه را گشود و یک تا نان بیرون آورد و پیش دست عقیل، روی سنگ گذاشت. چهرهاش بر درد چیره شده بود. پاهایش خستگی را از پا درآورده بودند. نگاهش سختتر شده بود. چانهاش به سنگ میمانست. ریشهای کوتاهش حکم خار را داشتند. دستهایش پهن و درشت و محکم بودند. یامین بر قهر غالب آمده بود. از او، زن و پسر و برادرش زیر خاک رفته بودند. یامین خوب و سیر گریسته بود. درد را از جانش روان کرده بود. نگذاشته بود درد در او گره بخورد و بماند. روزی یامین در پی کنده به کلوت رفته بود، با درویش مارگیری همراه شده بود که یک دست بیشتر نداشت، چرا یک دست؟ درویش را مار میگزد، انگشتش را میگزد. درویش میداند که راه زهر را باید ببندد. دستش را روی تخته سنگی میگذارد و با دست دیگر، آن را به تیغ تبرزینش از مچ قطع میکند. یک دست قربانی تن. یامین دست مار گزیدۀ خود را کنده و دور انداخته بود.
- کجا داری میروی، عقیل؟
- به بیرجند عموجان. تو کی راه افتادهای که حالا اینجایی؟
- راه به راه برگشتم. نان را گرفتم و برگشتم.
- آنجاها چه خبر؟
- خراب. همهجا خراب شده. کاخک ویرانه شده. فیضآباد از هم پاشیده. باغ فیض بیباقی نابود شده. میگفتند نرم شده. یک کلوخ ده تومنی هم در آن یافت نمیشود. راه بزرگ از پهنا شکاف برداشته. مثل یک دره.
- کسی به دادشان رسید؟
- چرا. آنجا محشری به پا است. آدم زیاد آمده. ارتش آمده. ماشین زیاد آمده. مردم هم آمدهاند. از شهرهای بزرگ آمده و خوراک و پوشاک آوردهاند. از پایتخت هم آمدهاند. بیشتر جوانها هستند. از دانشگاه. همچنین اسمی تا به حال به گوش تو خورده؟ من که نشیندهام. آدم خیرخواه هنوز توی دنیا یافت میشود! اما هرجومرج است. هیچکس نمیداند چکار باید بکند. آذوقه و پوشاک روی دستشان مانده. همه میخواهند کاری بکنند. اما هیچکس نمیداند چه باید بکند! من برای ده تا ماشین دست بلند کردم تا بلکه نصف راه را سوار بیایم، اما هیچکدام به من التفات نکردند. همه شتاب داشتند که به دیگران کمک کنند. به ده تا چادر رفتم و کمک خواستم، اما کسی نشنید. همه میدویدند و حرف میزدند. همه میخواستند کمک کنند! من هم دیدم بهتر است نان را بردارم و خودم را به اینجا برسانم. چون اگر میخواستم به امید کمک بمانم، همین چند تا آدم زندۀ خاف هم از بیآذوقگی جان میدادند. حالا بگذریم از این حرفها، تو میروی کی خیال داری برگردی؟
- من دیگر برنمیگردم عمو جان.
- برنمیگردی؟!
- نه.
عقیل، سرش پایین بود. انگار جرأت نداشت به یامین نگاه کند. سؤال او حکم بازخواست را داشت. مثل اینکه حرف عقیل باورش نمیشد، پرسید:
- آنجا میخواهی بمانی چه کار؟
- تا خدمت پسرم تمام شود، همانجا میمانم. بعدش هم که خدمتش تمام شد یک کاری پیش میگیرد. جوان است. بالاخره، قوت بازو دارد. یک لقمه نان گیر میآورد. دنیا که فقط برای ما دو نفر تنگ نیست!
یامین دمی خاموش ماند، بعد گفت:
- من امیدم به تو و تیمور بود.
- دیگر چه امیدی یامین؟
- خیال کرده بودم تو میمانی، تیمور هم به خاف برمیگردد و همه دست به دست هم میدهیم و دوباره خانه آشیانهای میسازیم. هر کداممان چار تا خشت روی هم میگذاریم، راه آب را باز میکنیم. از نو میرویم سر کشت و کارمان و هر جوری شده رزقمان را از روی خاک جمع میکنیم میخوریم. چشمۀ روزیمان که کور نشده. اول آخر دهن باز، لقمۀ خودش را یافت میکند.
- من دل ماندن ندارم یامین. نمیتوانم بمانم. بچههایم همیشه پیش نظرم هستند. قوم و خویشهایم، آشناهام، مردم خاف. من میترسم در خاف بمانم یامین. من میروم تیمور را ببینم. اگر او را نبینم دیوانه میشوم یامین. همۀ امید من تیمور است. فقط او برایم مانده. میروم پیش تیمور. دلم برایش بیتاب است. باید پسرم را ببینم یامین. آفتاب هم برآمد. باید ورخیزم و راه بیفتم. شاید یک روز همراه تیمور برگشتم.
یامین نتوانست لب بجنباند: تیمور؟! پیرمرد، مجنون شده بود. همهچیزش تیمور بود. همهچیز خود را در او میجست. چنین مینمود که جز تیمور هیچ نمیخواهد. هیچ نمیبیند. عاشق مینمود عقیل. برخاست و قلادۀ بزش را به دست گرفت، نان را به بال مندیلش بست، مرغها و خروسش را به شانه انداخت و از یامین دور شد. یامین دمی برجا مانده بود و رفتن پیرمرد را نگاه میکرد. سایۀ بلند عقیل، روی شکن شکن راه سنگی، شکسته و خسته و خمیده دنبالش میخزید و میرفت. یامین براه افتاد. راه سنگی سربالا. صدای عقیل او را نگاه داشت:
- به پای درخت مراد که رسیدی یامین، فاتحهای بخوان. شهربانو را هم آنجا گذاشتم.
یامین هیچ چیز نتوانست بگوید. دو مرد، لحظهای در خاموشی به هم نگاه کردند، بعد چنان که گویی از چیز گنگی شرم کرده باشند، سر فرو انداختند و هر کدام براه خود رفتند. عقیل در شیب و یامین در سینهکش راه. عقیل رو به تیمور، و یامین رو به خاف.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.