Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیابانی و هجرت - قسمت سوم

بیابانی و هجرت - قسمت سوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

سلیمان گفت:

- این سلیطه‌بازی‌یا را بگذار کنار. یاالله بریم شاهد بیارم که سی ساله تو گرگی و رفتی تو جلد میش. یاالله. زنکۀ هوچی. سی ساله که به اسم امانتداری خون مردم را داری می‌خوری.

ننۀ عباسعلی چادرش را از سر برداشت، از حیاط بیرون زد، هوار کشید و همسایه‌ها جمع شدند.

- چه خبره ننه‌عباس؟

- نمی‌دانم؟ از این مردکۀ خر شیره‌ای بپرسید این وقت روز تو خانۀ من چی‌کار داره؟ بپرسین که تو خانۀ یک زن تنها گُه کی را میخواد؟ مردکۀ نره‌غول! سرزده آمده تو خانۀ من هزارتا حرف مفت را بار من کرده و بعد هم دستم را پیچونده که چی؟ پسرم پاش به اینجا برسه میدم اخته‌ت کنه. گرچه تو اخته‌شدۀ خدایی هستی.

میرزاکریم سر رسید. خودش جلو و خرش پشت سر. او دست‌فروش بیرون‌ها بود و در معنا همکار عباسعلی و ننۀ عباسعلی حساب می‌شد. تازه از قوچان برگشته، و توی خانۀ کورکوری لبی جنبانده بود که: «با چشم خودم دیدم که عباسعلی پیراهن شب عروسس زن سلیمان را توی بازار قوچان داشت می‌فروخت به دو تا زن کُرد» و خدا را هم شاهد آورده بود.

سلیمان جلوش را گرفت و آورد توی جمعیت. رو کرد به مردم و گفت:

- آی ایهاالناس، من میگم این زنکه رختای زن من را داده به پسرش، او هم برده به قوچان و فروخته. میگین نه، اینم شاهدم. میرزاکریم، تو را به اون قفل حضرت عباس که بوسیدیش راستش را بگو. بی رودرواسی راستش را بگو، تو با چشم خودت دیدی که پیرهن شب عروسی زن من تو بازار قوچان به فروش می‌رفت یا نه؟ ها؟ دیدی یا نه؟

میرزاکریم سرش را پایین انداخت و گفت:

- والله، گمون کنم همو خودش بود. آخه خیلی سال از عروسی شما میگذره. مگه چیت گلدار نبود؟

سلیمان دستپاچه گفت:

- خوب؟

میرزاکریم ادامه داد:

- والله، من نمی‌توانم خودم را مشغلذمۀ دیگری بکنم. بود. چرا، بود. دیدم که مشدعباسعلی سر قیمتش داشت چانه می‌زد. انسون باید حقیقتش را بگه. اون دنیاییم هس بالاخره.

ننۀ عباسعلی به نزدیک سینۀ میرزاکریم آمد و گفت:

-«تو که راست میگی، اما هر کی دروغ میگه همین برج ترکمن، مردکۀ موذی! داری اینجا حساب خُرده‌هات را با پسر من صاف می‌کنی؟ می‌سوزی که او بیشتر از تو کاسبی می‌کنه؟ بی‌غیرت.». یک قبضه تپاله‌ای را که پیشتر از کنار دیوار برداشته و پشت سرش قایم کرده بود توی ریش میرزاکریم مالید و تا میرزاکریم رفت سر چشمش را پاک کند، ننۀ عباسعلی به خانه‌اش زد و در را بست. میرزاکریم خرش را از توی جمعیت بیرون برد، هرچه توانست به ننۀ عباسعلی فحش داد و به کوچه پیچید. و سلیمان پشت درِ خانۀ ننۀ عباسعلی ماند و بنا کرد به بد گفتن، مردم هر چه کردند که او را ببرند، نشد. سلیمان دورخیز کرد، شانه به در زد، در از هم در رفت و سلیمان یک پای تو حیاط و یک پا توی کوچه ماند و گفت:

- زنکۀ پتیاره بیا بیرون. امروز یا غرامت رخت‌ها را از تو می‌گیرم یا از میان جرت میدم.

ننۀ عباسعلی رفته بود روی بام، جیغ می‌کشید، فحش می‌داد و کلوخپاره به طرف سلیمان می‌انداخت.

امین‌الله به دو آمد. بازوی سلیمان را گرفت، او را کنار کشید و گفت:

- «حاج آقا گفت شر را بخوابون.» و کشان کشان از توی جمعیت بیرونش برد.

ننۀ عباسعلی یکبند فحش می‌داد. سلیمان همان‌طور که می‌رفت رویش را برگرداند و گفت:

- خونه‌ات را آتیش می‌زنم زنکۀ پاانداز. نیستت می‌کنم. اگر از امروز گذاشتم تو این ده کاسبی کنی از تو کمتر باشم.

صدای ننۀ عباسعلی آمد که:

- مردکۀ خر شیره‌ای دلش از جای دیگر پُره و درد داره، آمده داره سرِ من خالی می‌کنه. یک کسی دیگر سرش بی‌ناموسی آورده، حالا آمده دامن من را گرفته. به من چه؟ می‌خواست غیرت می‌داشتی و جلو ناموست را می‌گرفتی، حالام این‌قدر کونت را زمین بزن تا جونت در بره... مردکۀ الدنگ.

 

4

غروبی، حاج‌نعمان جلو درِ باره‌بند، روی سکو نشسته بود و با تعلیمی کوچک تریاکی‌رنگش بازی می‌کرد. کلاه دوره‌دارش سرش بود و نیمتنه – شلوار قهوه‌ای رنگ گشادش، برش. به جز ابروهایش که دم‌بریده و کم‌پشت بود، در جمع سر و صورتش یک لاخ مو، گیر نمی‌آمد. کله‌اش صاف و مثل مس سرخ بود. صورتش هم سرخ و دراز و بزرگ و پرگوشت بود و چشم‌هایش مثل دو تا تغار خون. همان‌طور که نشسته بود هیبتی داشت مثل اتابک اعظم. سه‌دانگ از شش‌دانگ آب قنات و زمین قلعه ملک او بود و چشم و دل نصف اهالی هم دوخته شده بود به دست او. سه‌دانگ دیگر هم مال عمویش بود و برادرزاده‌ش، که فرقی نمی‌کرد و انگار خودش بودند و بس بود که او نیت کند و خانه‌ای خاکستر شود.

آنجا، جلوی درِ باره‌بند که نشسته بود بیست سی نفر از آدم‌هایش هم دوروبرش بودند، با قباهای سیاه خط‌خطی، کمرهای بسته و سر و گوش خشک و خاک‌نشسته، هر حرفی که از دهنی در می‌رفت حاج‌نعمان به آرامی و از زیر چشم صاحب حرف را تماشا می‌کرد و آنچه را گفته بود پیش خود می‌سنجید و اگر لازم می‌دید به اختصار جوابی می‌داد. سلیمان هم توی جمع بود. دست‌هایش را کرده بود توی جیب‌هایش و بیخ دیوار ایستاده بود: خشکیده، کبود، خفت‌زده. دلش می‌خواست از چشم‌ها پوشیده بماند. حرف نمی‌زد و گاهی به آنچه دیگران می‌گفتند گوش می‌داد. سالارعلی که حالا جای سلیمان را گرفته بود چفت حاج‌نعمان نشسته بود و با چاقوی دسته شاخ‌شکاری‌اش زمین را می‌کند.

حاج‌نعمان حرف را برید، رو کرد به سالارعلی و پرسید:

- امسال خیال داری خرمن‌ها را تو کدام زمین بندازی؟

که ننۀ عباسعلی رسید، نعره کشید و مثل ماده پلنگی تیرخورده، حلقۀ جمعیت را شکست و خودش را پیش پای حاج‌نعمان فرش کرد. سرش را روی پاهای حاج‌نعمان گذاشت، دیله‌اش را بلندتر سر داد و بنا کرد به نوحه‌خوانی که:

- من مالم را از تو میخوام. تو اختیاردار همۀ این مردمی. تو...

مثل ابر بهار گریه می‌کرد و مهلت نمی‌داد که از او بپرسند چی شده و چی نشده؟ بلندش کردند که مطلب را نقل کند.

ننۀ عباسعلی به حرف آمد:

- خدا را خوش میاد که نصف‌شب بیان، درِ خانۀ آدم را از پاشنه در بیارن، چار ریزه رخت و چار دست لحاف و چارتکه مسی را که از مردم توی خانۀ من امانت گذاشته شده وردارن و ببرن؟! اگر چارروز پسر من توی خانه‌ام نیست و رفته پی یک لقمه نون، منم مرد دیگه‌ای بالای سرم ندارم، باید یک آدم نانجیب و اراذل بیاد و این بلا را سر من خدازده بیاره؟ باید یک شب بیاد و دار و ندار من را ورچینه و ببره. بیاد و من را خاکسترنشین کنه؟ حالا من جواب مردم را چی بدم؟

حاج‌نعمان با موضوعی رو‌به‌رو شده بود که هر چند برای عمر او و در این قلعه تازگی نداشت، اما چند روزی مشغولش می‌کرد. و این خودش رنگی بود برای او که همیشه به ملک و مستغلاتش در شهر فکر می‌کرد و به وضع گاو و خرش در ده.

گفت:

- کی بردن؟

- همین دیشب که من تیر‌به‌جگرخورده تو شهر ماندم. از مجری عقدم گرفته تا میخ توی دیوار را بردن. هیچی، یک سر سوزن هم برام نگذاشتن. همه را روفتن و بردن. بردن حاج‌آقا جان. فقط پیمانۀ آب و چرخ نخ‌ریسیم را برام گذاشتن، وگرنه همه را... حاج‌نعمان باز پرسید:

- خیلی خوب، حالا تو خیال می‌کنی کی برده؟ خودت به کی شک داری؟

باز ننۀ عباسعلی نتوانست جلو خودش را بگیرد و شروع کرد به ناله:

- آی آقا...‌آی آقا...‌آی آقا... همه چیزم رفت آی آقا، همه چیزم رفت آی آقا.

صدایش زنگ پیدا کرده بود و آهنگ صدای زنی را داشت که روی خاک جوانش دارد دوبیتی می‌خواند.

حاج‌نعمان گفت:

- حالا نمیخواد این قدر کشش بدی. حرفت را بزن. خودت به کی شک داری؟

- دشمن حاج‌آقا جان، دشمن. کی به غیر دشمن می‌توانه درِ خانۀ آدم را از پاشنه دربیاره و هست و نیستش را ببره؟ من دیگر تو این بلوک نمی‌توانم بمانم. باید دست و پام را جمع کنم و از اینجا برم. باید برم حاج‌آقا جان، باید برم. همه با من پدرکشتگی پیدا کردن. من دیگر بدنوم شدم، باید برم حاج‌آقا جان، باید برم حاج‌آقا. همه‌اش یک سرشب چشم من را از خانه‌ام دور دیدن و غارتم کردن. همه‌اش یک شب من زمین‌خورده از آشیونم دور ماندم و بی‌بال‌و‌پرم کردن. دشمنام... دشمنام.

حاج نعمان دیگر داشت حوصله‌اش سر می‌رفت.

گفت:

- زنکه این قدر مظلوم‌نمایی مکن! دشمن! دشمنای تو کیا هستن؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیابانی و هجرت - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیابانی و هجرت - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 14 بهمن 1400 - 08:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2540

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 852
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096677