Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیابانی و هجرت - قسمت آخر

بیابانی و هجرت - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

ننۀ عباسعلی از سر غیظ پرید میان جمعیت، یقۀ قبای سلیمان را چسبید، او را از دیوار کند و یک تف به صورتش انداخت و گفت:

- همین. همین یکیش. همین که خیال می‌کنه من رختای زنش را دادم به پسرم و او هم برده و تو قوچان آب کرده. همین که خیال می‌کنه منم مثل او و زنش ایمانم را به کمرم بستم. من از چشم همین آدم می‌بینم. همین که مثل غریبای مادر مرده اینجا واستاده... همین.

همۀ آدم‌هایی که دور حاج‌نعمان مثل زنجیر حلقه زده بودند، دهنشان از حیرت واماند. چی می‌دیدند؟ در میدان قلعه، دم درِ آغل اربابی و جلو صد حلقه چشم یقۀ آدمی را که به حال آزارش به یک مورچه هم نرسیده بگیرند و تف توی صورتش بیندازند؟ و بگویند دزد؟

سلیمان یک آن مثل ماست سرد شد. گفتی دنیا را بلند کردند و کوفتند توی سرش. دلش می‌خواست زمین زیر پایش دهن وا می‌کرد و او را به خودش می‌کشید. همان‌طور که ایستاده بود خشک شد و روی دماغش عرق نشست.

ننۀ عباسعلی را یک گوشه نشاندند و یک دقیقه هیچکس، هیچ‌چیز نگفت. انگار جمع سنگ شده بود.

بالاخره حاج‌نعمان زبان باز کرد.

- خوب سالار سلیمان، ننۀ عباسعلی چی میگه؟

گلوی سلیمان مثل کنده خشک شده بود. به زور جواب داد:

- چه عرض کنم ارباب؟ می‌شنوید که چی میگه؟

- تو چی جواب میدی؟

- شما جواب بدین... میگه من مالش را بردم. شاید. برین خانۀ من را تفتیش کنین.

حاج‌نعمان گفت: «اگر رفتن و بود؟»

سلیمان گفت: «سرم را میدم».

ننۀ عباسعلی مثل خروس‌جنگی پرید میان حرف و گفت:

- دزد مال را به خانه‌اش نمیبره. هر خری میدانه.

حاج‌نعمان گفت: «خفه شو.»

ننۀ عباسعلی گفت:

- چشم، چشم. من خفه میشم. خودت درست کن. خودت حق من را بگیر. عدل و داد کن. او میخواد تلافی کنه. خیال کرده من زن بیوه که شدم می‌گذارم هر خشتک نشوری به‌ام تعرض کنه. مردکه، پول شیره کم آوردی به من چه؟

بال نیمتنۀ حاج‌نعمان را گرفت که:

- حالام حاج‌آقا جان، اگر او به آسمون بره و به زمین بیاد مال من را او دزدیده. از هیچ بندۀ خدای دیگری هم شاکی نیستم.

حاج نعمان گفت:

- سلیمان، چرا هیچی نمیگی؟ این زن چرا توی هزار سر مردم به تو این حرف را میزنه؟

رگ‌های گردن سلیمان راست شده بود. شقیقه‌هایش مثل قلب کبوتر می‌زد، و دندان‌هایش قفل بود. یک قدم پیش رفت. دست‌هایش را به بازویش گرفت و گفت:

- من توی مسجد، جلو همۀ مردم دست به قرآن می‌زنم که از فقرۀ خانۀ این زن خبر ندارم. اما وقتی دست به قرآن زدم، اگر بازم پشت سرم حرف بزنه اون وقت مثل کرباس جرش میدم. خیلی خوب حاج آقا؟ ببین که من جلو روی خودت این حرف را می‌زنم. من نه پدرم دزد بوده، نه مادرم. خودمم یک عمره که دارم در خانۀ شما خدمت می‌کنم. هست و نیست شما دست من بوده. اگر دست من بفرمونم نبود که تو خانۀ شما چیزای قیمتی فراوون‌تر بود.

ننۀ عباسعلی باز حرف را از سلیمان گرفت و گفت:

- اگر بابا ننه‌تم مثل تو هفت‌من و نیم شیره می‌دادن دم دوده، زنشان را هم می‌فروختن.

این حرف مثل توپ سلیمان را از جا کند. خودش را به ننۀ عباسعلی رساند و تخت پوتین‌اش را چنان گذاشت توی دهن او که غرق خون شد. ننۀ عباسعلی پوزه‌اش را گرفت کف دستش و مثل لاک‌پشت روی زمین خپ کرد. دیوار دایره‌ای مردم به هم آمد. اما جرأت نکرد پیشتر برود و جایی که حاج‌نعمان نشسته دخالت بی‌جا بکند. سلیمان وسط حلقۀ مردم ایستاده بود و تنش مختصری می‌لرزید. تخت شانه‌اش عرق کرده و نگاهش رو به زمین بود. اخم‌های حاج‌نعمان به هم رفت، چشم‌هایش پر غضب و صورتش سرخ شد. می‌گفتی الو گرفته است. بی‌حرف، از روی سکو برخاست و به طرف خانه‌اش راه افتاد، انگار لگد سلیمان به او خورده بود.

امین‌الله شانه‌های سلیمان را گرفت، از میان مردم کنار کشید و راهش انداخت به طرف خانه‌اش و جمعیت از هم پاشید.

تو راه امین‌الله گفت:

- کار خوبی نکردی.

سلیمان به او نگاه کرد و گفت:

- مگه نشنفتی؟

امین‌الله گفت:

- جلو حاجی خوبیت نداشت. به‌اش بی‌حرمتی شد.

سلیمان گفت:

- می‌خواست جلو دهن زنکه را بگیره. نمی‌تونس؟ گذاشته تا هر چی میخواد از دهنش در بره خودش میخواد که این‌جوری بشه. اگر او حالی‌اش بشه، فحشایی که این زنکه داد، به او بود نه به من. چون من رعیت اویم. حالا هیچ پیری یاد نمیده که جلو یک ارباب به رعیتش فحش بدن و او هم واسته نگاه کنه.

امین‌الله گفت:

- چیزی نیست. اما پشت سر تو هم زیاد حرف می‌زنن. اینه که حاجی‌ام رأیش از تو برگشته.

سلیمان چیزی نگفت. و امین‌الله او را رد کرد توی خانه و در را بست.

معصومه پرسید:

- چی شده باز؟

سلیمان روی گلگود نشست و گفت:

- هیچی، دارم چوب تو را می‌خورم. دارم چوب تو را می‌خورم.

معصومه پیشتر آمد و گفت:

- چه خبر شده مگه؟

سلیمان گفت:

- زنکۀ پاانداز آمده تو میدان، جلو چشم صد تا آدم یخۀ من را گرفته که خانه‌اش را بردم.

- کدوم زنکه؟

- همونی که بقچۀ رخت تو را قورت داد. میگه من خواستم تلافی کنم.

- مگه خونه‌اش را برده‌ن؟

- خودش میگه دیشب برده‌ن.

معصومه رویش را به سقف کرد، دست‌هایش را بالا برد و گفت:

ای الاهی شکر. الاهی صدهزار بار شکر. همۀ هست و نیستش را بردن؟

سلیمان جواب داد:

- خودش این طور میگه.

- حالا به لنگ تو بسته؟

- همچین معلومه.

معصومه گفت:

- این برای روزی که سنگ به سینه زدم این قدر نرو دم شیره. اگر تو این قدر توی پاچراغا لم نمی‌دادی از هفت دهن باباشم زیاد بود که بیاد جلو چشم مردم یخۀ تو را بگیره و تهمت به لنگت ببنده. حالام گناه نکرده را قصاص نیست. دزد اصل کاری بالاخره پیدا میشه. پس چرا تو خودت را می‌خوری؟ پای بی‌گناه هیچ‌وقت به چوب بسته نمیشه.

سلیمان گفت:

- از بدنومی‌اش واهمه دارم.

معصومه دلداریش داد که:

- حرف مردم را باد میبره.

سلیمان تقریباً برای خودش گفت:

- او مردکۀ قرمساق هم مثل برج زهرمار اون بالا نشسته و لب وا نمی‌کنه که جلو دهن یک زن بیوه را بگیره. زحمت‌هایی را که من برای این زن جلب کشیدم اگر برای یزید کشیده بودم حالا هزارجور... اقلاً نمی‌گذاشت از این و اون کسر و کم بشنوم. آخ‌خ‌خ که آدم چه‌جوری می‌کشه و نمی‌توانه علاج کنه.

سلیمان دندان‌هایش را روی هم فشار داد و دنبالۀ حرفش را جوید طوری که نزدیک بود چانه‌اش از جا در برود. حالی داشت که اگر کاردش می‌زدی خونش در نمی‌آمد. زنش هم که این‌طور دید خاموش ماند، زبانش را به کامش چسباند و او را به حال خود گذاشت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیابانی و هجرت - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 14 بهمن 1400 - 10:38
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2606

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 378
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096203