Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیابانی و هجرت - قسمت دوم

بیابانی و هجرت - قسمت دوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

2

حال و وضع سلیمان عوض شده بود.

زنش که شهر بود گوساله و کاه‌هایش را به نصف و نیم‌بها فروخته و تازه قرض هم بالا آورده بود. از دکان کربلایی شکرالله چهارده تومان و از خانۀ کورکوری شصت تومان. قرض‌های چکی پکی هم که مثل عشقه به دست‌و‌پایش پیچیده بود: حمامی، سلمانی و... روز به روز هم بیشتر غرق می‌شد.

هرکس از راه می‌رسید پندش می‌داد که «این قدر نکش، این قدر نکش.»

آدم‌هایی هم که معطلند تا پای یک نفر روی پوست خربزه گیر کند، زمین بخورد و برایشان خنده‌بازار شود، هرجا می‌نشستند نیششان را باز می‌کردند که:

- بدبخت فلک‌زده، المفلس و فی‌امان‌الله شده.

- همه چیزش را داده دم سوراخ دوده.

- فقط استخواناش مانده.

- پاک داره نفله میشه.

- خانه‌شم به فروش گذاشته.

- چند بار هم حاج‌نعمان با او سر‌به‌سر شد و گفت:

- «این قدر شیره نکش، از بین میری.» و سلیمان شنید و به گوش نگرفت. او دیگر زمین خورده و به قولی، خدازده بود! از بین رفته بود و زخم زبان مردم هم بیشتر داشت از بینش می‌برد. پکر شده بود. یک‌جا نمی‌توانست بند بیاورد و مثل سرکوفت‌خورده‌ها از میان مردم می‌گریخت. با همه غریبه شده بود. و این غریبگی از لحظه‌ای شروع شد که زنش با ماشین جیپ حاج‌نعمان از او جدا شد. بعد از آن سلیمان حس کرد دیگر نمی‌تواند توی جمعیت تاب بیاورد. می‌توانست دل‌های مردم را بخواند و بفهمد که در باطنشان چه جور به او نگاه می‌کنند. او از همان غروبی که سرش را پایین انداخت و از جلو آغل حاج‌نعمان راه خانه‌اش را پیش گرفت، احساس کرد که چیزی در روحش تاخورده است. دیگر شوقی نداشت که توی مردم آفتابی شود. و اگر کسی با او کار داشت باید می‌رفت و توی خانۀ کورکوری یافتش می‌کرد.

دختر کوچکش ناخوشی گرفت و افتاد توی جا. اما سلیمان گذاشت تا خودش شفا کند. چون لازم بود برود پیش حاج‌نعمان تا او را به شهر و حکیم و دوا برساند و سلیمان هم دیگر به خودش راه نمی‌داد چیزی از حاج‌نعمان طلب کند.

پیش خود فکر می‌کرد «بگذار بمیره و راحت شه. یک زن مثل مادرش از دنیا کم» ولی طفل نمرد و برایش ماند. زنش هم دیگر داشت از رنگ و بار می‌افتاد. روز به روز بیشتر کاهیده می‌شد. چشم‌هایش خانه واکرده بود، لب‌هایش به خنده بسته شده و جایش را غصۀ آرامی پر کرده بود. بقچۀ رختش را هم که وقتی می‌خواست به شهر برود پیش ننۀ عباسعلی دست‌فروش به امانت گذاشته بود، دزد برده و او پاک از بنه در رفته بود.

به خانه برگشت. سلیمان پرسید:

- خوب، چی گفت؟

معصومه جوابش داد:

- هیچی. میگه کاریست شده.

سایمان گفت:

- که یعنی چی؟

- غرضش اینه که حرفش را تو دهن مردم نندازیم.

- خوب، اگر حرفش را تو دهن مردم نندازیم پس مال چه جوری پیدا میشه؟

- میگه اگر حرف پیش خودمون بمونه تاوونش را خُرد خُرد میدم، اگر نه چیزی جواب بده نیستم.

- خوب؟

- برای اینکه اگر مردم ملتفت بشن دیگر آبرو اعتبارش میره. میگه من دوست و دشمن زیاد دارم، اگر بفهمن میگن در امانت مردم خیانت کرده، اون وقت کارم فلج میشه.

سلیمان از جا برخاست. معصومه گفت:

- کجا داری میری؟

سلیمان جوابش داد:

- خودم باید با این زنکۀ پاچه ورمالیده حرف بزنم.

 

3

ننۀ عباسعلی جلو درِ خانه‌اش کنار یک بقچۀ پُر رخت نشسته بود و با دو تا زن داشت حرف می‌زد. سلیمان بیخ دیوار رفت و گفت:

- خدا قوت ننه‌عباس.

ننۀ عباسعلی سرش را برگرداند و گفت:

- خوش آمدی سالار سلیمان. از کوچۀ ما کجا؟

سلیمان جواب داد:

- داشتم می‌آمدم پیش تو. ننۀ قدرت یک چیزایی می‌گفت.

ننۀ عباسعلی حرفش را با زن‌ها برید، بقچه‌اش را برداشت، پا توی حیاط گذاشت و به سلیمان گفت:

- خوب بیا تو. بیا.

سلیمان، همان‌جا توی چارچوب ایستاد، شانه‌اش را به دیوار تکیه داد و گفت:

- خوب، چی میگی؟ اول آخر چه معامله‌ای میخوای همراه ما بکنی؟ حالا که خدا از زمین و آسمون پلشتی برای ما میباره تو هم وقت گیر آوردی؟! مگه چشم نداری؟ مگه نمی‌بینی که دارن فلجم می‌کنن. خوب، پس این حقۀ تو دیگر چیه؟

- حقه؟ چه حقه‌ای سالار سلیمان! همچو حرفی را از تو دیگر توقع ندارم. من حاشا که نکردم مادرجان، دزد مال تو را از خانۀ من برده، منم کور میشم، چشمم چارتا میشه و تاوونش را کم‌کم میدم. بار که نکردم از این قلعه برم. بی‌آبرو اعتبارم که الحمدوالله نیستم. زحمت...

سلیمان نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت:

- تاوون؟ چه تاوونی؟ اون تاوونی که تو میدی به درد ننۀ من میخوره.

ننۀ عباسعلی گفت:

- خوب حالا میگی من چه کار کنم؟ کاریست شده. خودم را چارشقه کنم؟

- خودت را چارشقه نکن. اما بگو بفهمم اون بقچه‌ای که الان زیر کون تویه چیه؟ اون‌ها که همش رخت و پخته. خوب لامروت اگر دزد به خانۀ تو آمد، پس چرا فقط رختای زن من را برد؟ مگه اون‌ها را نشون کرده بود یا که با من بخل و غرضی داشت؟

ننۀ عباسعلی روی بقچه جا به جا شد و گفت:

- چی کار کنم. همون دم دست بود. درِ صندوق را نتوانسته بود واکنه.

سلیمان پا توی حیاط گذاشت، جلو رفت و پیش پای ننۀ عباسعلی نشست، چشم‌هایش را به صورت او دوخت و گفت:

- این حرف‌ها را به کی می‌زنی ننه‌عباس. من خودم صد کَل را کلاهم و صد کور را عصا. دیگه جلو من معلق نزن. اگر دزد، دزد بود که فقط یک بقچه، اونم مال زن من را نمی‌برد. اقلاً می‌خواست دو تکه هم از رختای خود تو را ببره. پس برای چی نبرد؟ برای چی یک چادرشب رختخوابی یا دو تا قطیفۀ حموم که نشون نداره و پولشم رو هوا میدن با خودش نبرد؟ برای چی یک سر سوزن از مال خودت کم نشد؟ پس معلومه که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست. می‌بینی سلیمان داره از کار میره، تو هم یک لنگ کفش می‌زنی تو سرش. شما مردم این قلعه مردم کوفه با من تموم کردین. آخه زنکه مگه تو دیواری از دیوار من کوتاه‌تر پیدا نکردی؟

ننۀ عباسعلی را هراس برداشت. از روی بقچه بلند شد، به طرف در اتاق رفت و گفت:

- اصلاً تو چی داری میگی؟

سلیمان هم برخاست به طرف ننۀ عباسعلی رفت و گفت:

- اگر من شاهد آوردم که پسر قرمساقت رختای زن من را برده به قوچان و آب کرده چی میگی؟

ننۀ عباسعلی گفت:

- پسر من؟ پسر من رختای زن تو را برده به قوچان؟ بارک‌الله! اصلاً پسر من از یک ماه و نیم پیش تا حالا تو قلعه دیده شده؟ دو تا چشم او را دیده؟ مردکه تو کله‌ات خالی شده، شیره عقل از سرت برده، تو چی داری میگی با خودت؟

سلیمان گفت:

- اگر شاهد آوردم که پسر تو روز سیّم ماه، صبح طلوع به تاخت از قلعه بیرون رفته و خرش را مثل اسب چاپار توی راه کهنه به طرف شهر می‌تازانده چی میگی؟

ننۀ عباسعلی آتش گرفته بود. حرفی نداشت که بزند. بقچه‌اش را توی اتاق کشید و گفت:

- خوبه خوبه سلیمان... تو اصلاً معلوم نیست این روزها چت هست؟ اصلاً این شاهدای تو کیا هستن که ‌های برای من قطارشون می‌کنی؟

سلیمان گفت:

- بیا بریم تا به‌ات نشون بدم.

دست ننۀ عباسعلی را گرفت و کشید، ننۀ عباسعلی دستش را از سلیمان گرفت و چشم‌های بزرگش را برگرداند:

- بارک‌الله! همینم کم بود. سرزده میای تو خانۀ مردم و به من پیرزن دست‌درازی می‌کنی؟ خوبه بابام، خوبه! خوبه! خیلی خوبه! چشمم روشن؛ بارک‌الله، صدبارک‌الله.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیابانی و هجرت - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیابانی و هجرت- مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: چهارشنبه 13 بهمن 1400 - 17:13
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3241

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 558
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096383