Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بیابانی و هجرت - قسمت اول

بیابانی و هجرت - قسمت اول

نویسنده: محمود دولت آبادی

1

دو ماه تخت گذشت و معصومه زن سلیمان پیدایش شد. به او انگار سه روز گذشته بود و به سلیمان انگار سی سال. روشنایی از گونه‌هایش تتق می‌کشید. دهنش انگار تنگ‌تر شده بود و گونه‌هایش گردتر. لب‌هایش مثل عناب قرمز می‌زد و چشم‌هایش مثل دو تکۀ الماس می‌درخشیدند. و موهایش مثل اینکه بلندتر شده و سیاه‌تر بود. صندوقۀ سینه‌اش هم پهنا واکرده و پیدا بود که آب شیرین شهر به او ساخته. یک جفت اُرُسی قرمز نیمدار پایش بود، یک چارقد ململ بخارایی سرش و یک پیرهن گلدار خون‌کفتری برش. یک جفت گیوۀ ملکی هم برای سلیمان آورده بود و دو جفت کفش پوست وزغی برای بچه‌هایش.

نزدیک غروب بود. سلیمان وارد خانه که شد معصومه آمد دم در، خندید و آماده شد که برود توی بغلش؛ اما بی‌هوا خودش را پس کشید. مثل اینکه لاشخوری در چشم سلیمان خانه کرده بود. رنگ به رویش نمانده بود و صورتش شده بود مثل تیماجی که توی آفتاب مانده باشد. گونه‌هایش مثل نوک شاخ گوزن بیرون زده بود و چشم‌هایش مثل دو تا لکۀ آکله ته حدقه کبودی می‌زد. عرقچین، روی سرش بند نبود و زلف‌های سیاه و بلندش توی هم ریخته و پژمرده شده بودند، مثل یک کپه علف توی آفتاب مانده. قدش انگار درازتر و کمانی‌تر شده بود و دست‌هایش خشک شده، انگشت‌هایش حالت ترکۀ گز سوخته را پیدا کرده بود.

معصومه برای اینکه حرفی زده باشد از دهانش در رفت که:

- پس گوساله کو؟

سلیمان که می‌گفتی حرف‌هایش از مغز استخوان‌هایش کشیده می‌شود، گفت:

- شهر را خوب تماشا کردی؟ مناره‌هایش را خوب دیدی؟ گلدسته‌هایش را خوب امتحان کردی؟ این قدر تشنۀ شهر بودی سیر دیدیش؟

معصومه همان‌طور میخ ایستاده بود. مثل اینکه غریبه‌ای داشت با او حرف می‌زد:

- چیه سلیمان؟ مگر ناخوش بودی؟

- ناخوش نبودم، دستت را از روی دوشم وردار.

معصومه حرفش را عوض کرد.

- کاها کو؟ تو انبار، یک سیرم کاه نیست. عروسشان کردی؟

سلیمان جوابش داد:

- مالمه. مالِ خودمه. اختیارشان را داشتم. خودم پیدا کردم، خودمم دلم خواسته عروسشان کنم. زنم را که نخواستم عروس کنم؟ خوب، تو رفتی شهر. رفتی شهر که خودت را نشان آدمای شهر بدی، دادی؟ دیدی که تو شهر از تو لوندترم خیلی هس؟ از همون اولش می‌دانستم که تو لوده‌ای. زنکه چی‌کار داشتی که رفتی شهر؟ مگر اون‌جا، تو شهر به اون بزرگی کنیز و کلفت گیر نمی‌آمد؟

معلوم بود که سلیمان از سر شمشیرش خون میبارد و حرف‌هایش بوی ناسازگاری می‌دهد.

معصومه گفت:

- من چه می‌دانم؟ خودت گذاشتی برم، من چی‌کار کنم؟

سلیمان گفت:

- من گفتم، تو چرا رفتی؟ تو چرا نگفتی نمیرم؟ من به هر جای نابدترم خندیدم، تو چرا؟ اگر دل خودت مودمود نمی‌کرد بهانه می‌آوردی، عذر می‌آوردی. خودت از همه بیشتر داغ شهر داشتی، خیال می‌کردی اون جا، چی بخش و بر می‌کنن؟ مناره‌های مسجد را؟ ها؟ گلدستۀ امامزاده یحیا را؟

حالا دو تایی رسیده بودند به دم درِ اتاق نشیمن که به حد یک پا از کف حیاط گود بود. و سلیمان همان‌طور حرف‌هایش را مثل ساطور به فرق زنش می‌کوفت.

- از همو روز اول پتیارگی توی رگ و پی‌ات بود. دلی بودی. برای اینکه با سگ بزرگ شدی. پدرِ زن‌قحبه‌ات نتوانست درست بزرگت کنه. برای اینکه می‌خواست توله‌سگاش را بزرگ کنه و به پول برسانه. آدمی که دایم پی سگاش باشه کجا عرضۀ بچه بزرگ کردن داره؟ آدم قرمساق که نمی‌توانه بچه بزرگ کنه. آدم قرمساق اصلاً نباید بچه پس بندازه.

یک لحظه ماند و گفت:

- منم باید بچه‌هام را خفه کنم.

دست و پای معصومه می‌لرزید. به سلیمان نزدیک شد، دست روی سینۀ او گذاشت و گفت:

- سلیمان، چیه؟ مثل اینکه ناخوش احوالی؟ لرز می‌کنی؟ چیه؟

- هیچ مرگم نیست. دست به من نزن. برو تو.

زنش را مثل ماکیان پراند توی اتاق، خودش هم از دنبالش پرید تو و در را از پشت بست. خانه تاریک شد، مثل شب، و زن را وحشت گرفت. مثل اینکه گرگ دیده باشد، می‌لرزید و تخم چشم‌هایش می‌خواست از غلاف بیرون بیاید.

گفت:

- مگر من چی‌کار کردم؟ چطور شده؟ خوب چند روزی دیر شده دیگر. من چه تقصیری دارم؟ من که نخواستم تو خانۀ اون‌ها بمانم. حاج‌آقا خودش گفت بمان. زن او دیرتر پا سبک کرد. بچه‌اش دیر به دنیا آمد. حالا مگر چی شده؟ چی‌کارم میخوای بکنی؟

- چی می‌خواستی بشه؟ مهر دیوثی را زدی به پیشانی‌ام. طوق قرمساقی را انداختی به گردنم، دیگر چی می‌خواستی بشه؟ مردم جوری نیگام می‌کنن که انگار بنای زن‌هاشان را گذاشتم. انگار پااندازیشان را کردم. دیگر چی میخوای بشه؟ خیال می‌کنی بعد از این من چه جوری می‌توانم سرم را تو سرا بلند کنم؟ چه جوری می‌توانم تو چشم هر مرد و نامردی نگاه کنم؟ چه جوری؟

معصومه به التماس گفت:

- از این حرف‌ها نزن مرد.

سلیمان نعره کشید: «بمیر زنکه.» و معصومه مثل اینکه خودش را مهیای مرافعه کرده باشد گفت:

- حالا چی کار میخوای بکنی؟ بچه‌هام کو؟

- بچه‌هات؟ تو اون جا برای خودت بچه زائوندی، دیگر بچه میخوای چی‌‌کار؟ آدم قحبه بچه چه میدانه چیه؟ آدم قحبه سگ صفته.

- سلیمان تو راستی ناخوش شدی. این حرف‌ها از تو نیست. تو الان حرف‌های خودت را نمی‌زنی. به قرآن...

- قرآن؟! زنکه شرمم نمی‌کنی اسم خدا را به دهن پلشتت میاری؟

گفت و سینۀ دستش را خواباند بیخ گوش معصومه که او دراز به دراز کنار دیوار فرش شد. بعد به طرف پستو رفت و دو تا ترکۀ جوز که با آنها گاوش را می‌راند با خودش آورد. زن خودش را جمع کرد و به طرف در دوید. در بسته بود و سلیمان با یک ترکه، که به قلم پایش خواباند او را انداخت. معصومه باز برخاست و این بار سلیمان به طرف ته خانه و نزدیک پستو سینه‌اش کرد. معصومه نتوانست تحمل کند و دست از دهن برداشت و بنا کرد به بدو‌بیراه‌گویی:

- سلیمان دستت را سبک نکن و حرف دهنت را بفهم. اگر هیچت نمیگم ملاحظه‌ات را می‌کنم. خیال نکن من درخت علف خرسم. اگر رأیم بگیره حلقت را پر سرگین خر می‌کنم. گُه خوردی که گذاشتی برم. مگر آدمی را که بیست ساله در خانه‌اش کار می‌کنی نمی‌شناختی؟ خودت دیوثی به من چه؟ وقتی به گربه رومیدی توی سفره‌ات هم می‌شاشه. حالا که به اینجا کشید بگذار بگم تا دلت کباب بشه. بگذار بگم تا همه‌جات بسوزه. به شهر رفتم. بله که رفتم، دلم خواسته رفتم. همۀ جاهارم دیدم، همۀ کارارم کردم، همه قر و اطوارارم ریختم، با همۀ مردای شهری‌یم چخ‌چخ کردم. حالام دلت میخواد بخواد، نمیخواد نخواد. خوش آمدی. از تو به خیر و از من به سلامت. خوبت شد؟ زردکه، می‌خوری بخور، نمی‌خوری بزن بیخ کمرت.

- به سیخت می‌کشم.

کفت و ترکۀ دستش روی لب معصومه چسبید. معصومه دهانش را قبضه کرد، خم شد و پشتش مثل پشت گربه بیرون زد. و ترکۀ دست سلیمان نشست روی برآمدگی پشت او و غلتاندش روی زمین. سلیمان مثل حارث شده بود، خونش می‌جوشید و دستش بالا می‌رفت و پایین می‌آمد. خودش نمی‌دانست ترکه‌اش به کجا می‌خورد. ولی معصومه مثل بزغاله مار جمع و بسته می‌شد مثل گرگ دیله می‌کرد. صدایش اما در دیوار دفن می‌شد. انگار دو تا سوسمار توی یک گور به هم افتاده بودند.

ترکه‌ها شکست. سلیمان شکسته‌هایش را انداخت کنج اتاق و خیس عرق، دمِ در، روی گلگودفرت نشست. دست‌هایش را گذاشت روی آینۀ زانویش و به اجاق خیره شد.

معصومه همان‌طور دیله می‌کرد.

در زدند.

سلیمان گفت: «ورخیز.»

معصومه برخاست.

سلیمان گفت:

- اشکهات را پاک کن.

معصومه پاک کرد.

سلیمان گفت:

- حالا برو ببین کیه.

معصومه بیرون رفت.

وقتی که برگشت پسر «کورکوری» پشت سرش بود: گرنخ، و مثل گل چسبنده‌ای که به ریشۀ یک بته جو خشکیده باشد. چشم‌های به‌هم‌خورده‌ای داشت و کچلی تا بیخ گوش‌هایش را گرفته بود، لفچ واکرد و گفت:

- سالار سلیمان، ننه‌ام گفت اگر همه‌اش را نداری بیست تومنش را بده. حسن کلاتی آمده میخوام تریاک بخرم.

سلیمان همان‌طور که سرپا روی گلگود نشسته بود، دندان‌هایش را برهم فشار داد، سرش را برگرداند و گفت:

- برو به ننه‌ات بگو من تو این دو ماهه سیصد تومن اسکناسم را بابت اون شیره‌های قره‌قروتیت به تو دادم. حالا کک تو تنبانت افتاده و نمی‌توانی چار روز تاب بیاری تا خرمنا دست بده و من یک سامونی بگیرم؟

پسر کورکوری دیگر لب نجنباند. رنگ گذاشت و رنگ برداشت و رفت و معصومه در را پشت سرش چفت کرد و برگشت.

سلیمان به زن حکم کرد که کفش‌های سرخش را در بیاورد.

معصومه درآورد.

حکم کرد پیراهن گلدار و چارقد بخارایی‌اش را هم بکند.

معصومه کند.

حکم کرد شلوار سیاه اطلسی‌اش را هم در بیاورد.

معصومه لخت و عور شد. دست‌هایش را گرفت روی سینه‌هایش، پاهایش را چسباند به هم، و پشتش را خم کرد و سرش را انداخت پایین و روی پاهاش چمباتمه زد. در این حال تنش انگار یک تکه مرمر بود و موهایش یک خرمن ابریشم سیاه که ریخته بود روی دوش‌هایش. سلیمان دست برد توی رخت‌های ناشور و یک پیراهن و تنبان سیاه خط‌خطی انداخت جلوی معصومه. و معصومه خودش را پوشاند و یک گوشه پریش کرد. سلیمان برخاست. رخت‌های به آب نرسیدۀ زنش را جمع کرد. بقچه‌ای را هم که سوقات آورده بود بغل گرفت، بیرون برد و ریخت توی تنور، چلیک نفت را روی رخت‌ها خالی کرد؛ کبریت کشید و برگشت و به زنش گفت اگر صدایش در بیاید خفه‌اش می‌کند. معصومه سرش را روی زانویش گذاشت و شروع کرد با خودش مویه کردن و سلیمان درِ خانه را باز گذاشت و سر جایش نشست.

دو تا طفل – قدرت و فاطمه – با سر و گوش خاکی از کوچه‌ها آمدند، خودشان را انداختند توی اتاق، به بغل مادرشان و گریه‌شان را سردادند.

از بیرون بوی لتۀ سوخته برآمد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بیابانی و هجرت - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بیابانی و هجرت - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: چهارشنبه 13 بهمن 1400 - 08:14
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2822

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 565
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096390