1
غروب سنگینی فضای دکان استاد صفی را پر کرده بود. نه روز بود نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهیها و لکوپیس دیوار از نظر گم بودند. کورۀ کوچک آهنگری خاموش بود، و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود، اما جوری بیصدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که گویی چیزی را میان خاکسترهای خاموش جستجو میکرد.
استاد صفی، میانهمرد تکیده که پای چپش کمی لنگ میزد، بیرون در، بیخ جرز دیوار روی چارپایۀ کوتاهی نشسته بود، در خیال خودش سیر میکرد و سیگار میکشید. انگار پیش از این حرفی میان مختار و استاد صفی گذشته بود که حالا آنها، هر دو داشتند به آن فکر میکردند. استاد صفی منتظر بود تا مختار حرفی بزند، اما مختار همچنان خاموش و در خود بود. بالاخره استاد صفی از روی چارپایه نیمخیز شد، سر و شانهاش را به درون هوای تیرۀ دکان فرو برد و گفت:
- از تو به خیر و از ما به سلامت. من هم درش را تخته میکنم و واگذارش میکنم به شهرداری. خودم هم میرم، تو فکر اینم که یه سمساری باز کنم. شاید تو سمساری داداشم یه سهم شریک شدم. دیگه با این تراکتورها و خرمنکوبها کی میاد از من و تو خیش و پرّه بخره! این چارتا گاری درشگه هم که ته شهر دارند قِل میخورند چار روز دیگه از بین میرن. زوالشون اومده.
مختار به خود آمد. سرش را بلند کرد، به طرف دیوار رفت و نیمتنهاش را از سر میخ برداشت و رو به استاد صفی، به درِ دکان آمد. میان چارچوب در ماند. استاد صفی از جای خود برخاست و گفت:
- مارم حلال کن. بد و خوبیای اگر دیدی.
مختار بینگاه و بیحرف خود را از میان چارچوب بدر کشید و توی پیادهرو براه افتاد. قدمهایش را حس نمیکرد. پاها بنا به عادتی که داشتند، او را با خود میبردند، غمگین نبود، خشمگین هم نبود. بیزار بود. یک جور رخوت دردمندانه. مثل اینکه به هیچجا بند نبود، و مثل اینکه تا امروز هیچ گذشتهای را دنبالِ سرِ خود نداشت. انگار ول بود. از هوا افتاده بود! پس این عمر چی شده بود؟ گم شده بود؟ مگر میشود آدمیزاد به همین آسانی عمرش را ببازد و تازه بفهمد که باخته است؟ عوضش چی؟ مختار بیاختیار به دستهای خودش نگاه کرد. خالی، خشن و کبره بسته بودند. بال نیمتنهاش را که روی شانهاش پس افتاده بود گرفت و آن را روی شانهاش انداخت و براه ادامه داد. جلو دکان نانوایی پا سُست کرد، نان را گرفت و دوباره براه افتاد. این کار هر شبهاش بود. تا سر بالا کرد به بیرون شهر رسیده بود و تیرگی دود گرفتهای همهجا را پوشانده بود. از کنار چند گاری و درشگۀ اسقاط، بشگۀ از هم گیسخته و تیر چراغ برق گذشت و به سوی بُزرو کنار خطآهن کمانه کرد. کمی توی باریکۀ پای خط راه رفت و بعد دلش خواست روی تختههای میان ریل حرکت کند، خودش را از شیب بالا کشاند و روی تختههای زمخت میان ریل شروع به قدم زدن کرد.
- استا مختار، استا مختار.
مختار سر به سوی صدا گرداند، درشگهای کنار خط ایستاده بود و بیبی سرش را از بغلگاهیِ درشگه بیرون آورده بود و او را صدا میکرد:
- بیا، بیا سوار شو با هم بریم.
مختار از شیب ریل فرو دوید و به طرف درشگه رفت و پا در رکاب گذاشت و درشگه براه افتاد. بیبی مثل همیشه بقچهای به همراه داشت و مختار که بالا آمد آن را برداشت و روی زانوهایش گذاشت تا جای را برای او باز کند. مختار که جابهجا شد حال بیبی را پرسید، و بیبی در جواب گفت:
- از رو خط چرا میری؟
مختار به او گفت:
- نون میخوری؟
بیبی پرسید:
- خاتون چطوره؟ بچهات؟
مختار گفت:
- خوبند، بد نیستند. چه دیر وقت؟
بیبی گفت:
- خانم دیشب تا دیر وقت مهمون داشت. امروز تا همین حالا داشتم ظرف و ظروف میشستم. تازه پیش پریشب هم خود آقام از خارجه اومد.
مختار نفهمید با چه لحنی، گفت: «خارجه؟!»
درشگه به زیر پل پیچید، و آن طرف خط راهش را ادامه داد. روبهرو، در فاصلهای دور، نور کمرنگ دریچۀ اتاق مختار، دیده میشد. درشگه پای دیوار ایستاد، بیبی و مختار از آن پیاده شدند، بیبی کرایۀ درشگه را داد، و مختار بقچه را برداشت و به پشت در رفت و با پوزۀ کفشش به درد زد. خاتون در را به روی مردش باز کرد، و او پا به میان دالان گذاشت، نشست و پشت به رختخواب داد. خاور، دخترش از دم پردۀ پستو به طرف مختار آمد و روی زانوهایش نشست و موشی را که مادرش با دستمال برای او درست کرده بود، چند بار به پوزه و دماغ پدرش مالید و بعد که او را سرد دید به طرف در رفت و خودش را به پاهای بیبی چسباند. بیبی هم او را با زحمت بلند کرد و بغل گرفت و آورد یک گوشه نشاند و بقچهاش را جلو نوهاش باز کرد تا میوه – چینه و کهنهپارههایی را که برایش آورده بود به او بدهد.
خاتون که احوالپرسیها را با مادرش، توی دالان تمام کرده بود، پای سماور نشست و یک استکان چای برای مادرش ریخت و یکی هم آورد جلوی مردش گذاشت. مختار خوش و ناخوش چای را خورد، استکان را توی نعلبکی گذاشت، از جا برخاست و نیمتنهاش را روی رختخواب انداخت و مشغول بالا زدن آستینهایش شد و از در بیرون رفت. خاتون هم دنبال سر مختار بیرون رفت و آفتابه را برایش آب کرد.
مختار با آستینهای بالازده لب گودال نشست و خاتون آفتابه را روی دستهای او گرفت و مشغول شد به ریختن آب. مختار دستوپنجههای کلفت و زمختش را در هم چلاند و قبضهای آب روی آرنج ریخت و زیر لب آیههایی را پچ پچ کرد.
خاتون پرسید:
- با کسی مرافعهت شده؟
مختار گفت:
- من کجا اهل مرافعهم؟
- پس چی؟
- هیچی؟
- هیچی؟ همینجوری بیخودی اخمهات را تو هم کردی؟
مختار شستن دستها را تمام کرد، برخاست سرپا و مسح کشید و گفت:
- استاد صفی میخواد سمساری واز کنه!
خاتون گفت:
- پس تو چی؟
جای جواب مختار را سوت پُرکشش قطار پر کرد. مختار به طرف دالان براه افتاد، قدم به اتاق گذاشت و با پرده مشغول خشک کردن دست و صورتش شد. سماور لق لق میجوشید. خاتون رفت که آب سرش بریزد. خاور با پرتقالی که بیبی برایش آورده بود، داشت بازی میکرد؛ و بیبی مشغول پوشاندن یک جوراب لنگ و والنگ به پای نوهاش بود.
مختار جانماز را از تاقچه برداشت، پهن کرد و به نماز ایستاد. خاتون ملتفت مردش نبود. پشت به او، گرفته و در خشم، پای سماور نشست و همچنان که سر سماور را برمیداشت و صورتش را از بخار تند آب جوش به یک سو میکشاند، گفت:
- پس آهنگریاش چی میشه؟ پس تو چی میشی؟
مختار اقامه بسته بود.
- الله و اکبر؟
بعد از نماز، شام بود. سر شام مختار جوابی به حرفهای خاتون و بیبی نمیداد و خاموش بود. بعد از شام، بیبی و خاور زود به پستو رفتند، جایشان را انداختند و خوابیدند. نه که بخوابند، همینطور دراز کشیدند. مخصوصاً بیبی که با چشمهای باز و نگران، پشت پرده گوش خوابانده بود تا مگر حرف و گپی از دهن مختار بیرون بیاید و او زود بشنود.
توی اتاق، مختار و خاتون هم دراز کشیده بودند. فتیلۀ لامپا پایین بود و نور کمرنگی صورت زن و مرد را روشن میکرد. هر دو چشم گشوده و در اندیشه بودند. خاتون یک پهلو دراز کشیده، دستش را زیر سر گذاشته بود و رو به مردش داشت. مختار، طاقباز خوابیده بود، ساعدش را روی پیشانی گذاشته بود و نگاهش در تیرگی سقف متمرکز شده بود. خاموش و سنگین بود.
مختار گفت:
- خیال میکنم برم کویت.
خاتون گفت:
- کویت؟ کویت کجاست؟
مختار گفت:
- اونجام یه جاییه.
- اونجا، آهنگری زیاده؟
- آهنگری نه، اما کارای دیگه هست. میگن مزد خوبی به آدم میدن.
- تو از کجا میدونی؟
- همه میگن.
- مملکت غریب؟
- اونجا ایرانی زیادن.
- ما چی؟
- براتون پول میفرستم.
خاتون گفت:
- مادرم که گفت به آقاش میگه برات یه کاری بکنه.
مختار گفت:
- دماغ نوکریکردن و این حرفها را ندارم. پنج سال دیگه پیر میشم. تا آخر عمرم که نمیتونم عملۀ دیگرون باشم. میرم بلکی یه مشت پول بیارم و برا خودم یه دکه وا کنم.
خاتون گفت:
- همینجا اینهمه کارخونه هست!
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در سفر - قسمت دوم مطالعه نمایید.