Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سفر - قسمت دوم

سفر - قسمت دوم

نویسنده: محمود دولت آبادی

مختار گفت:

من آهنگر قدیمم. حالا دیگه سی و پنج، چهل سالمه! تو این کارخونه‌ها، آدم یا باید جوون باشه، یا خبرۀ کار. وگرنه مزد چندونی نمیدن. تازه قبول‌شدنش هم برای خودش مشکل‌یه.

خاتون گفت:

- پس خونه را چی‌کارش کنیم؟

مختار گفت:

- فردا شکاف دیوارش را بالا می‌برم.

فردا خاتون و مختار دست به دست هم داده بودند و داشتند دیوار خرابۀ خانه را تعمیر می‌کردند. بی‌بی و خاور هم کنج حیاط، توی آفتاب نشسته بودند و بی‌بی داشت با دستمال گلی‌رنگ خودش یک موش دیگر برای خاور درست می‌کرد. مختار گِل لای انگشت‌هایش را روی کار تیجاند و به زنش گفت:

- بده من خشت را.

خاتون خشت را میان دست‌های مردش گذاشت، مختار خشت را به کار زد و مثل اینکه حرف شب را داشت دنبال می‌کرد گفت:

- همه‌اش تقصیر ننۀ تو بود، وگرنه من این پرۀ بیابون خونه می‌خواستم چی کار؟ اگه اون سه‌شاهی‌صنار تو دستم بود، حالا می‌تونستم به هزار درد بزنم.

خاتون گفت:

- حالا بفروشش.

مختار گفت:

- کی از رو دستم ورش میداره؟ بده من گل را.

خاتون لگن گل را به دست مختار داد و گفت:

- گروش بذار.

مختار گل را روی کار خالی کرد، آن را صاف مالاند و گفت:

- اینجا که جزو شهر نیست. حومه‌ست. بده من خشت.

خاتون خشتی از زمین برداشت تا به دست مختار بدهد، اما هنوز کمر خود را راست نکرده بود که چشمش به چشم‌های نیلی رنگ گشتی افتاد.

ژاندارم آن سوی دیوار ایستاده بود و ملایم لبخند می‌زد.

- خدا قوت استاد مختار.

مختار سر بلند کرد و ژاندارم را دید و گفت:

- خدانگهدار سرکار پی‌جو. سلام علیکم.

گشتی گفت:

- بالاخره داری این خرابه را بالا می‌بری و خیال ما را راحت می‌کنی!

مختار گفت:

- چه کنیم! تا حالا فرصت نکرده بودم.

گشتی گفت:

- خو بعله، اینم هست، کار زیاده و...

گشتی حرفش را روی چشم‌های خاتون تمام کرد و خاتون نگاهش را از او دزدید. مختار که همچنان سرگرم کارش بود، گفت:

- بفرما تو، یه چایی‌ای...

گشتی گفت:

- نه دیگه، ان‌شاءالله یه وقت دیگه. حالا دارم میرم پاسگاه.

مختار سری کج کرد و گشتی از کنار دیوار گذشت و رفت. مختار به زنش و بعد به رفتن گشتی نگاه کرد و آخرین خشت‌ها را روی دیوار نشاند و کمی پس پس رفت تا حاصل کار خود را برانداز کند، و دیوار را که صاف دید همان‌جا، لب گودال نشست و دست‌هایش را درهم قلاب کرد و سرش را پایین انداخت، و گفت:

- بیار اون آفتابه را.

روز چرخید، فردا رسید. مختار و خانواده‌اش جلو ایستگاه کوچک، بالا سر بقچه‌شان ایستاده بودند. فقط بی‌بی نشسته بود و چپق می‌کشید، همه، گرفته و توی فکر بودند و آفتاب رنگ‌مرده‌ای بر آنها افتاده بود. خاتون کنار مختار ایستاده بود و خاور دستش توی دست پدرش بود. هیچکس حرف نمی‌زد. مثل اینکه هیچ حرفی نبود که بزنند. همه لب فرو بسته و خاموش بودند. از خانه که بیرون آمده بودند، نه، پیش از آن لحظه‌ای که تعیین کرده بودند مختار خواهد رفت، همین طور بودند. انگار راه گلوی همه‌شان را چیزی مثل پنبه گرفته بود. اما خاتون، بالاخره نتوانست طاقت بیاورد. رو به مختار کرد و گفت:

- ما هم می‌تونیم از اینجا برات کاغذ بفرستیم؟

مختار گفت:

- چرا نمی‌تونین! اون‌جام برای خودش یه مملکت‌یه. منم به آدرس پاسگاه براتون کاغذ می‌نویسم.

قطار از دور پیدا شد. بی‌بی از جایش برخاست. مختار دخترش را بغل کرد، بعد روی زنش را بوسید، آن وقت بقچه‌اش را برداشت و به بی‌بی نگاه کرد و گفت:

- اول خدا، بعدش تو بی‌بی. خونواده‌ام را به تو می‌سپرم.

بی‌بی نتوانست حرف بزند، اشک‌هایش را با بال چارقدش پاک کرد و خاکستر چپقش را تکاند. قطار رسید، جلوشان دیوار کشید و آنها را پوشاند، سرعتش کمتر شد و لحظه‌ای آرام گرفت، بعد جنبید، راه افتاد و تند شد و از ایستگاه گذشت، حالا مختار را به شکم خود کشیده بود و خانوادۀ او کنار خط مانده بودند. و به ته قطار که دور می‌شد نگاه می‌کردند. خاموشی سردی روی سرشان بال انداخته بود. هر کدام سر جای خود خشک شده بودند. مثل اینکه جرأت نمی‌کردند یکدیگر را نگاه کنند. لحظه‌ای همان‌جا ایستاده بودند و جایی را نگاه می‌کردند. خاتون، بالاخره لایۀ یخ را شکاند و گفت:

- حالا چی کار کنیم؟

بی‌بی دست خاور را گرفت، از کنار ریل براه افتاد؛ و خاتون هم دنبال سر آنها را گرفت و رفت.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب سفر - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 7 بهمن 1400 - 09:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2504

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 689
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096514