صبح هر روز، بعد از نماز، دو پیاله چای میخورد، نانش را به سفره میبست، توی توبرهاش میگذاشت، پاشنههای گیوهاش را ور میکشید، تسمهاش را محکم بر کمرش میبست، نخِ مچپیچهایش را قلاب میزد، بند چوبدستیاش را بالای گرۀ مچ دست میانداخت و از خانه پا بیرون میگذاشت. این وقت روز، همیشه، قنبرعلی خواب بود و کله به بالش میمالید و عمو قربانعلی که راهی آغل گاوها میشد، هیچکس در کوچه نبود، مگر گاهی مؤمنی که حوله قطیفۀ حمام زیر بال قبایش گرفته بود و رو به کوچۀ آبگیر میرفت. عمو قربانعلی تا وقتی که آفتاب روی بامها پهن میشد، جلو درِ آغل ایستاده بود، و بعد که آغل از گاو پر میشد، او تخته را از درگاهی برمیداشت و گاواره را رو به آغوشگاه سینه میکرد، از آغوشگاه به ریگ میرفت و تا اِلاَی غروب، با بیابان و آفتاب و رمل و ریگ تنها بود. غروب که به خانه برمیگشت، انگار استخوانهایش را توی هاون کوبیده بودند. این قدر که حتی حوصلۀ جواب دادن به «خدا قوت» را هم نداشت.
گوسالۀ زرد مدقلی، شاخ به در گذاشت و تنهاش را به حیاط کشاند و بعد عمو قربانعلی وارد شد و توبره را از پشتش وا کرد و کنار دیوار گذاشت. قنبر لامپا را هم از در اتاق به حیاط آورد و به پدرش «خدا قوت» گفت، و عمو قربانعلی، پای سوراخ آبرو، زیر دیوار، نشست و مشغول شستن دست و رویش شد. نسا دستش را به دیوار سایید، با قدمهای ریز از در اتاق پا به حیاط گذاشت، و روی جایی که قنبر برایش درست کرده بود نشست و به قربان گفت: «خدا قوت». عمو قربانعلی رویش را با بال قبایش پاک کرد و نشست و گفت که امروز باز هم قلنج بدجوری درهمش آورده است و گفت که چه بادی، توی ریگ، لوله شده بوده است، و قنبر تند تند برای پدرش چای ریخت و او خورد. مدقلی به حیاط آمد، چوبدستیاش را جلو پایش انداخت و نشست و کتری را برداشت و برای خودش چای ریخت و داغ داغ خورد و روی زبان و گلو و رودهاش سوخت و پیشانیاش عرق کرد. مادرش گفت:
- مدقلی، سفره را بیار، حکماً بابات گرسنهس.
مدقلی، یک چای دیگر برای خودش ریخت و برخاست به اتاق رفت که سفره را بیاورد. قنبرعلی از جا برخاست و گیوههایش را ور کشید؛ مادرش برخاستن او را حس کرد و گفت:
- مگه تو شوم نمیخوری؟
- برام نیگا دارین.
مادرش میدانست که قنبر، نابگاه هوس میکند صفورا را ببیند، این بود که به رویش نیاورد و فقط به صدای پای او – که به کوچه گذاشت – گوش داد و لبخند محوی روی لبهای نازک و خشکیدهاش راه افتاد و تمام شد. مدقلی از اتاق بیرون آمد و سفرۀ چهارخانه را روی نمد انداخت.
قنبرعلی با خودش فکر کرد: «چه طور میشود، یکصدا، همه را خبر کرد که اجباریها دارند میآیند!» و از زیر دالان قلعه گذشت و به کوچۀ «سیدا» پیچید و آن طرف مسجد، درِ خانۀ کربلایی حمید ایستاد و گوش داد. صدای ماکوی فرَتبافی میآمد. حکماً خود صفورا بود که میبافت. بگذار ببینم! خودش هم بود که بیت میخواند. چه آرام میخواند؛ همان قدر که لابهلای شرقشرق ماکوهایی را که به تنۀ فرت میرماند پر کند. اما ایکاش یک هوا صدا را بلندتر میکرد تا قنبر میتوانست صدایش را بشنود. چون که تا به حال صفورا برای او نخوانده بود؛ هر وقت قنبر خواسته بود که صفورا بخواند او سرخ شده بود و سرش را پایین انداخته بود و قنبر بناگوش او را خارانده و به خندهاش انداخته بود.
قنبرعلی خودش را از پای در خانه پس کشید، ریگی برداشت و به پنجرۀ بالاخانه انداخت. ریگ درست توی شیشه خورد، مثل همیشه چون که دیگر قنبر خبرۀ این کار شده بود.
کم نبود، حالا نزدیک یک سال بود. همیشه هم بعد از مدت کوتاه و معینی پنجره باز میشد و صفورا از آن بیرون میآمد و باز پنجره بسته میشد و او از پلهها میدوید. مثل همین حالا... و قنبر صدای پای صفورا را یکی یکی میشمرد. پلۀ اول، دوم، سوم، چهارم، دو پله یکی، یک قدم پشت در، صدای برداشتن زنجیر از زلفی، باز شدن در، و صفورا که توی در بود. مثل همیشه، صورت باز، شانههای گرد، قد بلند، و چشمهای پر شرم.
- بیا تو کسی نبیند.
- بابات هست؟
- نه، بیا تو.
قنبر تو در رفت و در بسته شد.
- برادرت کجاست است؟
- میون کوچهها.
بالا رفتند؛ قنبر روی گلگودفرت نشست و صفورا، دم تاقچه، به دیوار تکیه داد:
- کجا بودی؟
قنبر گفت:
- بیا بشین بباف.
- صدای ماکو سرت را درد نمیاره؟
- نه، بیا بباف.
صفورا، پشت فرت نشست و پاهایش را روی پاوشار گذاشت و ماکو را توی تنۀ فرت براه انداخت و چشمهایش را به پارچۀ پیش رویش دوخت، اما حواسش پیش قنبر بود. بوی تن او، و گرمایی که انگار از پیراهنش بیرون میزد، او را راحت نمیگذاشت. صفورا هنوز نمیدانست چطور قنبر را راضی نگاه دارد. خیال میکرد همیشه باید قنبر شروع کند. بیبیاش به گوش او خوانده بود که مبادا تو به او بخندی، همیشه بگذار او به تو بخندد. اما حالا صفورا دلش میخواست یک چیزی به قنبر بگوید، گور پدر بیبی! دلش میخواست بگوید «این پارچه را برای تو میبافم، پیراهنی است. رنگش الان یک کمی تیره است، اما توی روز، روشنتر میشود. تقریباً آسمانیِ رنگ تیره است، اما توی روز، روشنتر میشود. تقریباً آسمانی رنگ میشود. خودم هم میدوزمش.» و گفت.
قنبر لبخند زد و گفت که مادرم خیلی خوشحال میشود که ببیند تو برایم رخت درست میکنی، و بعد گفت که اجباریها خیال دارند بیایند و یک وقتی میبینی او را بردند و قسمت نشد که تا دو سال این پیراهن را تنش کند.
حالا بود که صفورا خاموش شد و ماکو را کنار گذاشت و ماند و قنبر هم مثل او خاموش ماند و ندانست چی باید به صفورا بگوید و از این حال – از ته چاه – بیرونش بیاورد. و گفت خیال دارد کاری کند که اجباریها دستشان به بال یکی از بچههای قلعه هم نرسد، و گفت که غصهاش را نخورد، چون که اگر پیش از بلا شروع به غصهخوردن کند، بلا زودتر او را از پا میاندازد. و گفت که تا برف نیامده آدم پارو برنمیدارد و بالای بام نمیرود. و بعد، تا وقتی که بیبی از پایین برایشان چایی آورد، خیلی حرفها به صفورا گفت و خیلی دلداریاش داد و خیلی امیدوارش کرد. بعد هم با هم چای خوردند و قنبر برخاست و صورت صفورا را به سینهاش گرفت و دستش را چند بار به تخت پشت او کوفت و از پلهها با هم پایین رفتند و توی در، از هم جدا شدند.
قنبر از لب گودال و بیخ دیوار مسجد پیچید، و صفورا در را بست و از پلهها بالا رفت و پشت پنجرۀ بالاخانه – که رو به دشت پنبه باز میشد – ایستاد و به دشت نگاه کرد. شب و دشت قاطی هم شده بودند و هر دو مثل قیر بودند. در ته دشت یک خال روشن دیده میشد که فانوس پدرش بود. و صدایی میآمد. که زمزمۀ آب بود، و بویی میآمد که نسیم شب بود و از روی سبزه میآمد. و خاموشی بود که مثل دریا روی شب افتاده بود و بعد... صدای جار مردی بود که از بام مسجد میآمد:
«های... های، اجباریا دارن میان. های... های، دارن میان. های...!»
برادر صفورا توی گودال بیخ حوض پیر، لم داده بود و چشم به سگ شاطر داشت که چطور دِلّیِ کدخدا را دوره کرد و سگهای دیگر را پس زد و قفل کرد. آفتاب از دیوار بالای سر برادر صفورا پرت میشد و جلو پایش پهن میشد و تا آن طرف گودال و بعد تا توی زمینهای زیره میدوید و همینطور رطوبت زمین را میمکید؛ و برادر صفورا توی کیف بود. تا ظهر بیشتر توی زمین پنبه وجین نکرده بود و بعد نان توی دستمالش را خورده بود، نان توی گلویاش گیر کرده بود، به سر حوض پیر آمده و آب خورده بود و کنار دیوارۀ گودال لم داده بود و داشت به سگ شاطر، و دِلی کدخدا نگاه میکرد. دِلّیِ، دهنک میزد و سگ شاطر پشت به پشت او داده بود و از گوشۀ لبهایش کف میریخت. سگهای دیگر، کنار گودال به هم ور میرفتند و با میلی شهوی زنجموره میکردند. برادر صفورا میل کرد تسمهاش را از کمر باز کند و به سر و کلۀ سگ شاطر بکوبد، اما ترس کرد از اینکه سگ شاطر از فردا دیگر هر کجا او را ببیند امانش ندهد. و برخاست راه افتاد. با خودش گفت به خانه میروم و گلچین روی «گوی»ام را تمام میکنم و دم غروب هم میروم توی آغوشگاه و گویبازی را راه میاندازم. از گودال بالا آمد و راه شهر را برید و پا روی قبرستان قدیم گذاشت و به طرف کوچۀ پشت رفت. هیچکس توی کوچه نبود. حتی بچههای همسال او هم نبودند. زنها هم پی آب نمیآمدند. در اُفت بعدازظهر، وقتی که همه چیز خاموش است، رنگ آفتاب و سایه هم با وقتهای دیگر فرق میکند. کلاغها هم انگار یک جور دیگر میپرند. مرغها هم با حال غریبهها توی کودبارها میچرند، و گاو سفید نجفعلی هم – که هر روز از گاواره فرار میکند – یک جور دیگری توی خرابهها چرخ میزند و نجاستهای خشکیده را میجود. نه، توی ده، فقط آفتاب است که لم داده و هیچ چیز زندۀ دیگری نیست. برادر صفورا فکر کرد: چطور است بروم زیر دالان قلعه، بلکه آنجا کسی را پیدا کنم، و تیری پنج شاهی، تیشابازی کنم؟ بعد فکر کرد: چطور است بروم توی دالان حوض آقا یک چرت بخوابم؟ و باز فکر کرد: نه، هیچکدام از این کارها به دلم نمیچسبد، خوب است بروم به دشت پنبه و توی جوی آب غوطه بخورم تا دلم خنک شود. آنجا، شاید مدقلیِ عمو قربانعلی را هم ببینم، اگر دنبال گاواره نرفته باشد.
برادر صفورا بالاخره رأیش گرفت که رو به دشت پنبه برود، و از بیخ دیوار آغل اربابی به طرف بیرون ده راه افتاد. توی سایه راه میرفت و سرش پایین بود و به فکر قفل کردن سگ شاطر و دلیِ کدخدا بود که صدای یک ماشین را شنید، سرش را بلند کرد و به طرف راه شهر، گردن کشید. صدای ماشین نزدیک میشد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در گاوارهبان - قسمت آخر مطالعه نمایید.