برادر صفورا خودش را به آن طرف راه و روی بلندی کال رساند و روی ساقهایش بلند شد و گردن کشید. آن طرف، همانجا که راه شهر به قلعه میرسید، دو تا ماشین ایستادند: یکی جیپ و یکی بزرگتر از جیپ و باریمانند که رویش چادر زرد کشیده بودند. یک مرد قدبلند از ماشین جیپ پیاده شد، به طرف ماشین بزرگ رفت، و دستش را بالا برد و پایین آورد و پنج تا سرباز از دنبالۀ ماشین پایین پریدند. برادر صفورا فکر کرد: او که دستور میدهد، حتماً گروهبانشان است. گروهبان دستش را به طرف دیوارها و خانههای قلعه – که رو به شهر بودند – گرفت و نشان داد و پنج سرباز از سینۀ راه بالا دویدند و پشت دیوارها از چشم برادر صفورا افتادند. گروهبان توی جیپ سوار شد، جیپ به طرفی که برادر صفورا ایستاده بود، و ماشین بزرگ هم به دنبال جیپ راه افتاد. برادر صفورا ترسید؛ تقریباً حالی پیدا کرد که ندانست چه کار باید بکند. پیش از این فکرش را هم نکرده بود که ممکن است یک روزی آدم این قدر بترسد. خیال کرد ماشینهای دولتی و سربازها دارند میآیند تا او را بگیرند و ببرند. همینجور خیالها او را – بی آنکه خودش ملتفت کارش باشد – از جا کند و به طرف زمینهای پنبه فراری داد. خودش را به پشت جوی انداخت، کمرش را خم کرد، و از میان پنبهها دوید. پنبهها تا کمرش میرسیدند، و همین دهۀ پیش آبشان داده بودند و زمین هنوز گل بود و گلها الفچ بودند. برادر صفورا سرش خم بود و شاخ و برگ بوتههای پنبه، صورت و گوشهایش را خراش میداد، اما او نمیتوانست فعلاً از دویدن بایستد و کف دستش را روی صورتش بگذارد تا ببیند خونی شده یا نه. او فقط میدوید و جز تندتر دویدن فکری نداشت. میترسید برگردد و پشت سرش را نگاه کند. خیال میکرد اگر برگردد، یک نفر که قطار فشنگ به کمرش بسته و یک تفنگ به شانهاش دارد، خودش را مثل کرکس به رویش خواهد انداخت. همین واهمه او را بیشتر میدواند، طوری که ساق پایش به ساق یک بوتۀ پنبه گرفت، و با سر، توی جوی افتاد. جوی هنوز، از آب دیشب، گل بود و برادر صفورا تا بالای قوزک پا توی گِل فرو میرفت؛ اما نمیشد بایستد، باید میدوید، چون صدای نفس نفس مردی را میشنید. خدا کند خود گروهبانشان نباشد. برادر صفورا صدای خش و خش به هم خوردن بوتههای پنبه را حس کرد و صدای پوتینهای یک نفر را و معنای فحش یک نفر را فهمید و سایهاش را – که روی او افتاده بود و همراهش میدوید – حس کرد و صدای تسمهای را که روی سرش کوبیده شد، شنید و دردش را تا ناخنهای پاهایش حس کرد و توی جوی، میان گِل افتاد و برِ صورتش، روی شیب جوی، توی گِل نشست و بیخ گوش و برِ دیگر صورتش سرخ شده بالا آمد و او خودش را تقریباً از دست داد و فقط دست بزرگی را که پنجههای کلفتی داشت پشت یقۀ خود حس کرد، که پیراهنش را و جلیقهاش را یکجا قبضه کرد و او را مثل یک کفتر چاهی از توی جوی بالا کشید و توی پنبهها به دنبال خودش کشاند؛ کشاند تا به راه رسید و به دنبالۀ ماشین بزرگ برد و یک دست پس گردن و یک دست به میان دو شاخش برد و او را توی ماشین انداخت و ماشین براه افتاد. برادر صفورا گیج بود و نمیفهمید ماشین کجا میرود. فقط یک آن بعدش حس کرد که ماشین ایستاد و پنج تا دیگر از سربازها پایین ریختند و به طرف قبلۀ قلعه، آنجا که خانۀ خودشان درش باز میشد، رفتند، و باز ماشین حرکت کرد و دور زد و به روی قبرستان آمد؛ پنج نفر سرباز را پیاده کرد و به دو طرف فرستاد، بعد گروهبان به دنبالۀ ماشین – که برادر صفورا را تویش انداخته بودند – آمد و گفت: «بیارینش پایین.» پنج تا سرباز دیگر که توی ماشین مانده بودند برادر صفورا را پایین دادند و او جلوی پای گروهبان ایستاد و سرش را پایین انداخت. سر برادر صفورا به قطار فشنگی میخورد که گروهبان به کمرش بسته بود. برادر صفورا خیلی دلش میخواست صورت گروهبان را نگاه کند که چه جوری است، اما جرأت این کار را نداشت. گروهبان گفت که ماشین برود به طرف پایین ده و پنج تا سرباز را آنجا پیاده کند و برگردد، و راه را از برادر صفورا پرسید و او گفت که از میان قلعه راه هست، اما ماشین بزرگ نمیتواند برود، و گروهبان گفت که سربازها با ماشین جیپ بروند. سربازها رفتند و سرجوخهای که توی جیپ بود پیاده شد و پیش گروهبان آمد. گروهبان و سرجوخه با دو تا سرباز رو به قبرستان راه افتادند و به برادر صفورا هم گفتند که بیا. و برادر صفورا پشت سرشان راه افتاد. سایۀ گروهبان پیش پای برادر صفورا حرکت میکرد و او همان طور سایه را داشت تا از روی قبرستان رد شدند. به آن طرف جوی که رسیدند، برادر صفورا جرأت کرد تا از پشت سر، قد بلند و پس گردن چاله چوله و شانههای پهن گروهبان را نگاه کند. به قدبلندی گروهبان، توی ده، کم آدم بود. قنبرعلی، نومزد صفورا هم قد گروهبان را نداشت، فقط شانههایش به همان پهنی بود. و پشت گردن قنبرعلی هم پرتر از پس گردن گروهبان بود. اما چه عرقی از بیخ گوشهای گروهبان کش برداشته بود و توی یقهاش فرو میرفت! سرجوخه کوتاه بود؛ و لاغر و کچل. برادر صفورا دلش میخواست باز هم به گروهبان نگاه کند و نگاه کرد. اما خیال نمیکرد گروهبان رو به او برخواهد گشت و نگاهش خواهد کرد؛ با چشمهای مثل زغال و سبیلهای سیاهتر از چشمها؛ و پیشانی اخمو و کوچک و بینی کلفت و لبهای کبود و گونههایی که پوستش مثل ارزن، دان دان بود. برادر صفورا از ترس سرجایش خشک شد و دهنش واماند. گروهبان گفت:
- جلو بیفت، خونۀ کدخدا را نشون بده ببینم.
برادر صفورا جلو افتاد و خانۀ کدخدا را نشان داد. یک کوچه – کنار یک گودال – و بعد مسجد، و پشت مسجد درِ خانۀ کدخدا؛ با گلمیخهای به در و کوبۀ بزرگ. گروهبان، کوبه را به دست گرفت و آن را به در کوبید. شاید شش هفت بار. آهن و چوب جنگل. صدای پی در پی در خلوت بعدازظهر پیچید. کدخدا در را باز کرد. سرش را تازه تراشیده و ریشش را خط گرفته بود. بینی برگشته و چشمهایی مثل چشم جغد داشت. لبهایش، و رنگ پوست گردنش کبود بود، سلام که گفت، جای خالی سه تا از دندانهایش معلوم شد. کدخدا پیراهن سفید و بلند اعلایی هم تنش بود و یقۀ حسنیاش هم باز بود و سردستهای گشادش هم مثل دو تا شیپور آویزان بود و پاهایش هم برهنه بود. گروهبان را که دید، رنگ از رویش پرید. از چهار ماه پیش که او کدخدایی را گردن گرفته بود، این بار اولی بود که چشمش به گروهبان ارتش میافتاد. در همان نظر اول فهمید که این جور گروهبان با گروهبانهای امنیه فرقها دارند. چشمهای درشت و سیاه گروهبان در زیر ابروهای پهنش میدرخشید، عرق روی چینهای پیشانیاش جمع شده بود و لبهای خشکش به هم چسبیده بودند. کدخدا فکر کرد حرفی باید بزند، و چه حرفی، معلوم نبود. هرچه بود، نیت کرد بگوید: «خیلی خوش آمدین.» که گروهبان امان نداد و سیلیِ محکمی بیخ گوش او خواباند. کدخدا دو تا ضربه را وا گرفت؛ اول اینکه، ناغافل، دست سنگینی زیر گوشش خوابید، دوم اینکه نفهمید برای چه. و هراس از اینکه مبادا از طرف دولت آمدهاند تا او را ببرند پای میز توضیحات، بیشتر رنگ او را تبدیل به خاک دیوار کرد. نیت کرد بگوید: «چرا میزنی؟»، که گروهبان امان نداد و چپ صورت کدخدا را زیر سیلیاش گرفت. کدخدا روی پاهاش لرزید و جا نگاه داشت، اما خون از دماغش بیرون زد و روی پیراهن سفیدش ریخت و کدخدا دست جلو بینیاش گرفت و روی زانوهایش خم شد و بیخ سکوی در خانهاش نشست. گروهبان به خودش فرصت نداد برای خونی که از لولۀ چپِ بینی کدخدا بیرون میزد دل بسوزاند؛ سر شانۀ او را قبضه کرد و از زمینش کَند و توی کوچه به سینهاش کرد و به برادر صفورا هم اشاره کرد که بیا؛ و برادر صفورا هم دنبالشان راه افتاد، بیآنکه جرأت کند توی خیالش هم نیت فرار راه بدهد. برادر صفورا درد برِ صورتش را فراموش کرده بود، اما لرزش قلبش را توی سینه، دم به دم حس میکرد. گروهبان، پیش چشم او، مثل شمشیر دو دَمه بود. میبرید و میگذشت. و کدخدا ذلیل بود. هنوز دستش را جلوی بینی کاسه کرده بود و با شانههای به جلو خمیده، پیش پیش گروهبان حرکت میکرد. زمین کوچه داغ بود و کف پاهایش را میسوزاند، اما نه انگار که پاها از او است. کدخدا نمیدانست کجا میرود و نیت این را هم نکرده بود که بپرسد کجا دارم میروم؟ یک کوچه، کوچۀ دوم، لب گودال، و توی سایۀ دیوار مسجد. سرجوخه به اشارۀ گروهبان ورقهای را که اسم بچههای آبادی تویش نوشته شده بود به کدخدا داد و کدخدا با دست راستش که خونی نبود آن را گرفت و نگاه کرد و یک بار دیگر هم نگاه کرد و بعد جرأت نکرد چشم به چشم گروهبان بدوزد. این بود که به سرجوخه چشم انداخت و ماند. سرجوخه، گروهبانش را تماشا کرد و گروهبان به او اشاره کرد که ببرش، و به او فهماند که یک سرباز جلو در مسجد بگذارد و خودش به برادر صفورا گفت که دکان بقالی را نشان بده، و برادر صفورا رو به دکان کلموشی به راه افتاد. همانجا نزدیک بود. آن طرف دیوار مسجد و رو به گودال. از سینهکشی بالا رفتند. برادر صفورا جلو در دکان ایستاد تا اول گروهبان وارد شود، گروهبان بازوی او را گرفت و توی دکانش برد. دکان، دراز و باریک بود و سقفی کوتاه داشت. کلموشی، ته دکان، پشت پاچال ایستاده بود و مثل همیشه آرنجش را روی تخته کارش گذاشته بود و چانهاش را توی قبضهاش گرفته بود. گروهبان را که دید، خودش را صاف کرد و سلام گفت. گروهبان دستمال ابریشمی را بیرون آورد و عرق دور گردن و پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «یک سیگار ویژه بده.» و کلموشی، فوری یک سیگار از قفسه برداشت و دو دستی جلو گروهبان گرفت. گروهبان اسمش را پرسید و بعد عدۀ مردهای ده را پرسید و بعد پرسید که چرا هیچکس توی آبادی نیست؟ و کلموشی اسمش را گفت و خانوار آبادی و مردهایش را شمرد بعد گفت که نمیداند چرا هیچکس توی آبادی نیست، اما دیشب صدای مردی را شنیده است که بالای مسجد جار میزده که اجباریها فردا میآیند.
- خوب، کی بود؟
- نمیدانم قربان.
- نمیدانی؟ صدایش را نشناختی؟
- نه، قربان.
- بیا جلو ببینم.
کلموشی خودش را با زحمت جلوتر آورد و به تخته کارش چسبید. گروهبان قدیمی جلو رفت و همۀ جثۀ بقال را زیر نگاه خودش گرفت:
- هرچی از تو میپرسم جواب بده.
- سرکار...
- همین که گفتم.
کل موشی نمیتوانست به چشمهای گروهبان نگاه کند، نگاهش را به ترازو دوخت و گفت:
- چشم سرکار.
- خوب بگو ببینم کی بود بالای بام مسجد رفته بود و جار میزد؟
- من... من سرکار، من نمیتونم سرکار...
صدای ضربۀ دست سنگین گروهبان روی صورت کلموشی حرف او را برید. کلموشی پس افتاد، کمرش به پیت کشمش گرفت، پیت به قفسه فشار آورد و چند تا گردو از توی کیسه بیرون افتاد و از زیر تخته کار به جلوی پوتینهای گروهبان قل خورد.
برادر صفورا آرزو میکرد کلموشی لال بود که این حرف را بیهوا نمیگفت.
- کی بود؟
کلموشی دستهایش را به صورتش گرفته بود و گریه میکرد.
- کی بود که دیشب روی بام رفته بود و جار میزد؟
- سرکار... سرکار من غریبم. نمیتونم بگم... من غریبم. در امان نیستم.
- کی بود؟
- نمیتونم بگم سرکار. شب میان دکان من را غارت میکنن. نمیتونم سرکار.
در ته دکان دریچهای بود و توی دریچه دختر بچهای سه چهار ساله ایستاده بود و به گروهبان نگاه میکرد. چشم گروهبان به روی بچه افتاد و یک لحظه نگاهش کرد. لبهای بچه به پرپر آمد، گونههایش لرزید، لبهایش جمع شد، پیشانیاش توی هم رفت، و بغضش ترکید. دست بزرگ زنی که خمیرآلود بود از کنار دریچه آمد، شانۀ بچه را گرفت و او را برد و یک لحظه بعد، دریچه بسته شد و صدای گریۀ بچه کم شد. کل موشی نتوانست به پشت سرش رو برگرداند.
گروهبان تکرار کرد:
- کی بود؟
- کنیز شما سرکار؛ دختر بچهم!
- اونی که دیشب جار میزد کی بود؟
- از من نپرسید قربان، من تو این آبادی غریبام.
- بیا بیرون از اون پشت.
- من کاسبم سرکار.
- بیا بیرون!
- سرکار...
گروهبان پول سیگارش را توی ترازو انداخت و یقۀ کلموشی را گرفت و او را از روی تخته کار بالا کشید و کف دکان انداخت، بعد بلندش کرد و از دکان به بیرون پرتش کرد و بعد با برادر صفورا بیرون رفت و به کلموشی گفت که رو به مسجد برو. کلموشی جلو افتاد و برادر صفورا پشت سرش و گروهبان بعد از برادر صفورا. کلموشی گریه میکرد و برادر صفورا میترسید و عصبانی بود. اگر کلموشی بند را آب نداده بود...!
گروهبان کلاهش را برداشت و یقۀ فرنجش را باز کرد و مشغول باد زدن زیر گلو و توی سینهاش شد. گرمای کویر کلافهاش کرده بود. او، اگر چه مردی عبوری و همهجارو بود، اما هرچه بود توی کوههای زنجان به دنیا آمده و بزرگ شده بود و گرمای خشک را نمیتوانست راحت تحمل کند. زمین زیر پایش داغ بود و لای پنجههای پایش توی پوتینها عرق کرده بودند و میسوختند و هوای بالای سرش، مثل هرم تنور پوست صورت و گردن را میسوزاند. تفت بادی که بوی کویر میداد، از دیوارهای کوتاه و خرابۀ ده بالا میآمد، توی کوچهها میافتاد و نفس را بند میآورد. تمام تن گروهبان عرق کرده و تمام سر و رویش خاکی شده بود. خسته، عصبانی، و کینهجو، قدم برمیداشت. قد بلند، سبیل و ابروهای سیاه و درشت، چشمهای گشاد و رگ برجستۀ وسط پیشانی، انگشتهای بلند و کلفت، و نعل پوتینهایش – که با خشم به زمین کوبیده میشد – خشم و خروش او را بیشتر به رخ میکشیدند و دل کلموشی را بیشتر توی سینه میلرزاند.
گروهبان و کلموشی و برادر صفورا جلو در مسجد ایستادند و دختر کدخدا با یک سینی چای از کوچه پیچید و جلو آمد و سینی را جلوی گروهبان گرفت و گفت که پدرش، کدخدا، گفته که چای بیاورد. گروهبان به دختر و بعد به قوری و استکان توی سینی نگاه کرد و حس کرد زبانش از تشنگی مثل یک تکه آجر شده است، اما گفت که چای نمیخواهد و بعد دختر کدخدا و کلموشی و برادر صفورا را توی مسجد انداخت و خودش روی لبۀ تخت حوض حسینیه نشست و پاهایش را روی هم انداخت و سیگارش را گیراند و به سرباز دم در گفت:
- هرکس را دیدی بینداز توی حسینیه.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.