Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گاواره‌بان - قسمت اول

گاواره‌بان - قسمت اول

نویسنده: محمود دولت آبادی

سید عاشق، قامتِ بلند و لختش را از چارچوب درِ خانۀ کوکب بیرون کشید و رو به خانۀ عمو قربانعلی گاواره‌بان براه افتاد. توی کوچه لمبر می‌خورد و با هر قدمی که برمی‌داشت گوشت‌های زیادی بیخ گوش‌ها و زیر چشم‌هایش می‌لرزید. مندیل سبزی که دور سرش بسته بود جا‌به‌جا می‌شد و گاه تا پشت ابروهایش جلو می‌آمد و سید عاشق را وامی‌داشت بایستد، پشتش را به دیوار بدهد و با دست‌هایی که خوب به فرمانش نبودند، شال سبز را باز کند و دوباره دور سرش بپیچاند. سید عاشق یک جور به‌خصوصی رعشه داشت، این طور نبود که یکبر تنه‌اش لق بخورد، یا یک طرف صورتش لمس باشد و یا یک دستش قوۀ حرکت نداشته باشد. او سر تا پا سالم بود و سر تا پا هم ناسالم. چهارستون بدنش سرجایش بود، اما هیچ‌کدامش هم جای اطمینان نبود؛ نه پاهایش، نه کمرش، نه بالاتنه و دست‌هایش و نه سر و گردنش. برای همین بود که سید عاشق دستش را به دیوار می‌گرفت و راه می‌افتاد، ده قدمی لمبر می‌خورد و جلو می‌رفت، بعد کمانه می‌کرد و دستش را به دیوار می‌گرفت، می‌ماند، نفس راست می‌کرد و باز خودش را به میان کوچه ول می‌داد و مثل چله باد تاب برمی‌داشت، خم می‌شد، راست می‌شد، کش می‌آمد و جمع می‌شد و می‌رفت و به رهگذری اگر می‌رسید، سلامش را کش می‌داد و می‌گفت و می‌گذشت؛ به دالانی اگر می‌رسید و میل می‌کرد، آوازش را کش می‌داد و می‌خواند و می‌گذشت؛ به سفره‌ای اگر می‌رسید لقمه‌هایش را کش می‌داد و می‌خورد و می‌گذشت؛ به سماوری اگر می‌رسید...

الغرض که نه زمینی، نه کشتی، نه گوسفندی و نه کندویی. فقط دستی دراز داشت و چشمی باز. حالا که رو به خانۀ عمو قربانعلی گاواره‌بان می‌رفت تا خبر اجباری را بدهد، در ته دل، چشم به سفره داشت. همین‌ یکدم پیش «ترِنگ» خبر این را که اجباری‌ها می‌خواهند بی‌هوا و ناغافل توی ده بریزند و فراری‌ها را جمع کنند از شهر آورده بود و سید عاشق بلند شده بود تا خبرش را پیشتر از همه به گوش قنبر، پسر عمو قربانعلی برساند، تا هم تلافی آقایی‌های قنبر را بکند و هم اینکه بتواند او را گریزانده باشد و فردا جلویش روی باز داشته باشد. سید عاشق می‌دانست اگر اجباری‌ها قنبر را گیر بیندازند و با خودشان ببرند – چون که تا حال دو بار از دست مأمورها فرار کرده است – چهار پنج سالی آنجا نگاهش می‌دارند و آن وقت هیچکس نیست که بتواند جای او را توی میدان کُشتیِ چوقه پر کند. همین که آدم نتواند چهار پنج سال پاچه‌های ورمالیده و ران‌های کلفت و کبود قنبر را توی میدان کُشتی ببیند و نتواند علی گفتن او را، وقتی پنجه‌اش را به کمر حریف فرو می‌کرد، بشنود؛ پنج سال تمام توی «ده»‌ش کسی را نداشته باشد که بتواند پنجه توی پنجۀ حریف‌های قلعه‌های کوه‌میش بگذارد، خودش خیلی حرف است. سید عاشق فکر کرد، قنبر را اگر اجباری‌ها ببرند، کمر جوانی ده شکسته می‌شود.

صدای زمزمۀ قنبر می‌آمد، خودش بود که می‌خواند:

شو آیم، نیم‌شو آیم، هر شو آیم     سرانگشتی زنم در را گشایم

سید عاشق دستش را به دیوار گرفت، ایستاد و خوب گوش داد و در جواب قنبر گفت:

به اره گر ببری دست و پایم          به زانو گر نیایم بی‌وفایم

قنبر خاموش ماند و مثل همه که بیت در بیت می‌کنند به آواز سید عاشق گوش داد و از توی حیاط صدا کرد:

- سرکیفی سید!

سید عاشق خودش را از دیوار جدا کرد، توی کوچه ول داد و نزدیک خانۀ عمو قربانعلی به دیوار چسبید و ایستاد. قد سید از دیوار خانۀ عمو قربانعلی بلندتر بود، آرنج‌هایش را روی دیوار گذاشت، سینه‌اش را تکیه داد و توی حیاط را نگاه کرد و گفت:

- سلام قنبرعلی جان، نفست گرم باشه الاهی همیشه، بیرقت نخوابه الاهی همیشه.

قنبر شانه تا کرد، و از توی چارچوب در بیرون آمد و غربال خالی را بیخ دیوار تیکه داد و به سید نگاه کرد:

- چه خبر سید عاشق؟

- خبر خوش ندارم قنبرعلی‌جان، خبرِ خوش نیست، دلم گرفته بود، گفتم حال احوالی ازت بپرسم. عمو قربانعلی که هنوز از بیابان نیامده، ها؟

- هنوز نه، در وازه، بیا تو.

- خوبه قنبرعلی‌جان، آمدم خبرت کنم که اجباریا دارن میان. ترِنگ گفت، گفت این دفعه میخوان همۀ بچه‌های ده را جمع کنن ببرن. گفت رئیس حوزه، خودش گفته که یک فوج قشون بریزن تو آبادی و همه را جمع کنن ببرن، گفتم خبرت کرده باشم، بعدشم خودت می‌دانی. اگر میخوای باقی بچه‌ها را خبر کنی خبر کن، من که پای راهوار ندارم.

قنبر به طرف دیوار رفت و نزدیک سید عاشق ایستاد و گفت:

- کی خیال دارن بیان، روزش کیه؟

- معلوم نکردن، شاید شو بیان. دیگه باقی‌اش با خودته قنبرعلی‌جان، چشمای مادرت چطوره؟

- همون جوره... حالا بیا تو.

- نه دیگه قنبرعلی‌جان، باید برم، باید برم چراغ را نفت کنم و بشینم یکدم دوخت و دوز کنم، همان‌جا خودم یک پیاله چای درست می‌کنم و می‌خورم.

- پس صبر کن چار تا دیشلمه قند برات بیارم.

- ای سلامت باشی قنبرعلی‌جان، سلامت باشی، ان‌شاءالله که به همین فصل، قند عروسی‌ات را بخورم، ان‌شاءالله که قند عروسی مدقلی را بخورم، ان‌شاءالله که زنده باشم و قندِ دست حلالیِ پسری را هم که خدا بهت میده بخورم، ان‌شاءالله که همه زنده باشیم و به خوبی و خوشی و سلامتی و سرکیفی.

قنبرعلی از اتاق بیرون آمد و مشتش را که پرقند کرده بود توی دست‌های سید عاشق ریخت و خم شد تا دو تا حبه‌ای که در پای دیوار افتاد بردارد.

- بیرقت نخوابه قنبرعلی‌جان، خدا سلامتی را ازت نگیره قنبرعلی‌جان، خدا همیشه سربلندت داشته باشه قنبرعلی‌جان...

صدای سید عاشق دور شد، قنبرعلی رو از کوچه گرداند، رو به بام که مدقلی رویش ایستاده بود نگاه کرد. مدقلی از ریگ رو برگرداند و به کوچه نگاه کرد، توی کوچه سید عاشق میان دو تا دیوار کوتاه لمبر می‌خورد و می‌رفت و توی هوای غروب گم می‌شد.

 

مدقلی از بام به روی دیوار آمد. و از دیوار به روی آخور و از آخور به حیاط، و از حیاط به اتاق رفت، گیوه‌هایش را ور کشید، از در بیرون رفت، پا به کوچه گذاشت و به جواب قنبر گفت:

- میرم کمک بابا کنم. گاواره از شیب ریگ کله‌پا کرده.

گاواره همیشه از آغوشگاه به ریگ می‌رفت و از همان جا هم سر به قلعه می‌گذاشت.

مدقلی روی زالۀ جوی ایستاد، و ته گزی را که دستش بود به دل ماسه‌های نم کشیدۀ کنار جوی فرو کرد و به گلۀ گاوها که می‌آمدند نظر انداخت و گردن کشید تا پدرش را میان دودلاخ‌هایی که از زیر سم گاواره برمی‌خواست ببیند. عمو قربانعلی، دنبال گاواره، جایی که دودلاخ‌ها تمام می‌شد، پا می‌کشید و می‌آمد. به زحمت می‌آمد. چوبدستی‌اش را مثل عصا دستش گرفته بود و هر قدمی که برمی‌داشت تا ساق پا، توی ماسه فرو می‌رفت و خودش را بیرون می‌کشید و تقلا می‌کرد، و باز هم به گاواره نمی‌رسید. مدقلی فکر کرد پدرش دارد از پا می‌ماند، و باید امسال، بعد از اینکه کارنامۀ کلاس ششمش را گرفت، خودش دنبال گاواره بیفتد و بگذارد پدرش اقلاً هفته‌ای سه روز راحتی کند.

گاواره به جوی نزدیک شد و مدقلی به طرف گوسالۀ زردش رفت، گردنش را زیر بغل گرفت و بیخ گوش‌هایش را خاراند و نگاهش داشت تا پدرش برسد. گاوها، یکی یکی، از پهلویش، جلو رویش، و پشت سرش رد می‌شدند و شکم‌ها، ران‌ها، و پوزه‌هایشان به بال پیراهن مدقلی ساییده می‌شد. گاواره که به پشت جوی افتاد، عمو قربانعلی به نزدیک مدقلی رسید و مثل همیشه لپ‌هایش از لبخندی که به لب داشت گود افتاد و ته چشم‌هایش برق زد. مدقلی که هنوز پیشانی کوچکش گره داشت گفت:

-«خدا قوت!» و هر سه، دنبال گاواره راه افتادند. لب جوی که رسیدند مدقلی به پدرش گفت:

- تو گوساله را همراه خودت ببر خانه، من دنبال گاواره میرم و گاو هر کسی را به خانۀ صاحبش میدم.

عمو قربانعلی گردن گوساله را گرفت و از زیر قلعه، رو به خانه رفت و مدقلی دنبال گاواره براه افتاد.

قربانعلی خسته بود. خسته‌تر از هر غروب بود. امروز، باز قلنج به سراغش آمده و درهمش پیچانده و سیاهش کرده بود و او، از زور درد، زمین را کلف گرفته بود. دیگر حس می‌کرد شانه‌هایش از خستگی دارند پایین می‌افتند و رمق دارد از پاهایش بیرون می‌رود. دلش گرس‌گرس می‌کرد و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد و بالا و پایین می‌آمد. حالا سی، سی و پنج سال بود که دنبال گاواره می‌رفت و هر روز یک روز از عمرش را توی صحرا، میان ماسه‌های داغ و لابه‌لای بوته‌های سبد و هوهوی چرخه سر می‌کرد.

هر روز، مثل هر روز بود. در خودش و در دنیا هیچ فرقی حس نمی‌کرد. انگار می‌کرد که دنیا همین قدر تنگ است و آدم فقط، همین قدر، بند زندگانی خودش است. همان روز و همان غروب؛ همان آفتاب و همان خاک و همان توبره و کلاه و کوزۀ آب و سفره نان و زنش که این آخری‌ها کور شده بود و پسرهایش و گاوها. تا صغیر بود، با پاچه‌های لخت و سیاه، توی خاک و خاکستر و آب و گِل غلت می‌زد. جره که شد، تنبان پوشید و افسار ارونۀ پدرش را به شانه‌اش انداخت و به کال‌شور رفت که درمنه بار کند، به شهر ببرد و توی بازار زغالی‌ها، به خبازها بفروشد. پدرش که توی راه عشق‌آباد روس، میان کولاک مُرد، عمویش ارونه را صاحب شد. چون که قربانعلی هنوز هیجده سالش تمام نشده بود. بعد دنبال گاواره رفت، با مُزد هر سر گاو چهار من گندم در سال...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در گاواره‌بان - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گاواره‌بان - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: سه شنبه 5 بهمن 1400 - 08:29
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2535

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 628
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096453