شهر خالی است. من در آن میگردم. دیدنی برای من بسیار است. کافی است در خیابانها بگردم و یادداشت بردارم. هر انسان، اینجا در نظر من یک حماسه است. یک افسانه است. روابط مردم روشن و درعین حال عجیب است. برای دیدار و ادراک مجال هست. این آرامش محیط به آدم امکان اندیشیدن میدهد. موضوعات گوناگونی هست. حتی به نظرم میرسد که میتوان شناسنامهای برای این شهر نوشت. اما فرصتش نیست. چنین کاری به گذران روز و شب بسیاری نیاز دارد. با این همه این کار لازم است بشود. اگر نه به دست من، با دست دیگری. امیدوارم که طرحی از این شهر بتوانم بزنم. گرچه نه چندان دقیق. اما همان قدر که احساس دین نکنم.
پرسه میزنم. شاعر را میبینم. قد درازش را از دکهای به دکهای دیگر میکشاند و نگاه میکند. از راه رفتنش پیداست که جیبهایش خالی است. تسبیح میگرداند و کلاه پاکستانیاش را نوک کلهاش گذاشته و احساس میکنم که از این شکل و شمایل تازهاش خیلی خوشش میآید. روی از او برمیگردانم تا بگذرد. دیگر نمیخواهم بیش از این بشناسمش. در دیدار دیروز، هر آن قدر که باید شناختمش. بسَم است. دیروز، در حضور آقای فامیلیان نشسته بودم که شاعر آمد. سلانه و لخت. بر مبل لمید و قوطی سیگارش را درآورد و بنا به عادت یکی چاق کرد و میان دو لب کبودش گذاشت و آینۀ بغلیاش را درآورد و مشغول تماشای جمال بیمثال خود شد و لحظهای بعد به آقای فامیلیان گفت:
- چطور است؟ این کلاه به من میآید؟
کلاهی پوستی، ساخته و دوختۀ پاکستان به سر داشت و زلفهای سیاهش را از کنار گوشها بیرون داده بود و دمبهدم لبهای خشکیدهاش را با آب دهن تر میکرد. آقای فامیلیان او را به من معرفی کرد:
- آقای ناسوتی شاعر. خیلی طبع شاعرانه دارند و با احساس هستند. واقعاً! خیلی خیلی!
آقای فامیلیان همچنان پشت میز ادارهاش مشغول وارسی حساب و کتاب قبض و حواله و رسید بود. من گفتم «خوشوقتم» و جناب ناسوتی شاعر شروع کردند به نالیدن از سیستان و بیابانهای خالی و نبود گردشگاه و باغ و بوستان و گلزار، و با انزجار گفت که باز هم باید برای واکسیناسیون به «سراوان» برود و من که وانمود کردم علاقمندم به سراوان بروم همراه اکیپ ایشان، شاعر غرق حیرت و تعجب شد و برای اینکه چنین خواست سادهلوحانهای را در من سرکوب کند، گفت:
- خیال میکنی چی دارد آقا؟ یک مشت کلوخ و آدم مفلوک! خاک و گرمایش آدم را خفه میکند. اینجور جاها رفتن کفاره دارد. ما هم مجبوری میرویم ادای وظیفهای بکنیم! تازه اینجا را که میبینی شهر عمدهاش است. نه خیر آقا، بیکاری؟! ما مأمور بهداری هستیم، شما چرا؟
من البته زبانم را به کام چسباندم و دیگر ابراز علاقه به رفتن سراوان و نواحی جنوب استان را کنار گذاشتم و طبعاً بحث شعر پیش آمد که ایشان بعد از معرفی خود به چهار لقب گوناگون و مختلف: «ناسوتی»، «ناسوتی کاشانی»، «کاشانی ناسوتی» و «ناسوتی حبیب کاشانی» و بیآنکه مجال اندیشیدن به این مغلوب محضر بدهد مقدمۀ خواندن غزلی را آماده کرد. البته نه به راحتی و سادگی. بلکه با آب و تاب. به عبارات صحیحتر با حقه و کلک. یعنی بعد از اینکه من را با احوال و عبارات گوناگون واداشت تا از او تقاضای خواندن شعری (فشاندن دری) بکنم، لحظههایی بیمعنی جبین درهم برد و پلکها را فرو بست و باز کرد (یعنی دارد چیزی را به یاد میآورد) و بعد خواند:
- ز مستی هر طرف برخاک افتم، تاک را مانم.
غزل را ادامه داد تا آخر و با این مفهوم ته غزل هم که آمد: ای ناسوی اگر بتوانی از مال و جاه دنیایی چشم بپوشی میتوانی بر عرش اعلا هم فخر بفروشی. یا چنین چیزی. من از، به اصطلاح، مطلع غزل خیلی خوشم آمد و همین را به او گفتم. این حالت مستی و شباهت به تاک من را گرفت – البته به گردن خودش که وزن و قافیه و تصویر و تشبیه را از جایی، کتاب شعری گرفته یا نگرفته باشد – چون خودش گفت: «تا به حال با قافیۀ «کاف» زیاد، غزل گفته شده، اما به این صورت دو ضربی «خاک و تاک» در هیچ کجا دیده نشده است» بازهم به گردن خودش.
من به ناچار از حال و کیف شعرا پرسیدم. او چند تایی را نام برد که اهل انجمن و این چیزها بودند و من – احیاناً – نامی ازیشان شنیده بودم. بعد گفتگو به شعر جدید کشید. او بیپروا شروع به بدگویی تمام شعرای معاصر – تا آنجا که میشناخت – کرد و گفت:
-«آن اصل کاری... کی بود اسمش؟ (گفتم، لابد نیما را میگویی) ها، همان. او که اصلاً هیچ چیز سرش نمیشد. (!) اصلاً بیچاره... این یکی هم، کی هست؛ همین که دایم عکسش را توی روزنامهها میاندازند و همه جا هم حرفش هست، کیست؟ (گفتم آقای شاملو را میگویی) ها، همان. او که دیگر خیلی، خیلی کارش زار است (!) همه جا سر و صدا براه انداخته. اما هیچ چیز سرش نمی شود. اصلاً (!) فقط اخوان ثالث چند تا شعر خوب دارد و نادرپور هم یکی دوتا» (همینجا بگویم که جانبداری او از این دو شاعر مایۀ تأسف من شد و قرب آنها را در نظر من کم کرد.)
اما باز گیر این حرفها افتاده بودم. دلم میخواست برخیزم و بروم. اما مرد خیلی دلتنگ و بدبخت و فیالواقع – کم شعور بود. وقتی که فهمید من در مؤسسهای کار میکنم که جای انتشار کتاب برای کودکان هم هست گفت:
- بابت هر کتابی چند میدهند؟
گفتم نمیدانم. بعد گفت:
- چه چیزهایی را میپسندند؟ دربارۀ خدا و جبریل و اینها بنویسم خوب است، یا دربارۀ نظافت و پاکیزگی، یا دربارۀ... مثلاً... پند و اندرز که در کوچه که میروید، خاک بازی نکنید. بحرالطویل را بیشتر میپسندند یا رباعی را؟ خودم عقیدهام این است که این طور شروع کنم:
بشنو ای کودک صغیر از من چرک و خاک چمن بشوی از تن
گر تو خواهی که کامیاب شوی بشنو این چند نکته لب سخن
- ها؟ چطور است؟ میپسندند؟ یا بگویم: بشنو ای کودک عزیز از من؟ عزیز بهتر است، نه!
گفتم: من دستی به کار ندارم. مسئولین این قسمت باید خوششان بیاید. من صاحب صلاحیت نیستم.
گفت: نمیشود پارتی برایشان تراشید؟ من با آقای... فلان خیلی خوب و رفیق هستم. او هم آدم خیرخواهی است میشناسیدش که.
اظهار بیاطلاعی کردم. گفت:
- بالاخره هر داستانی را چقدر میخرند؟
ناگزیر گفتم:
- شاید، نزدیک دو هزار تومن برسد.
گفت:
- بهه! چه سادهای! کمتر از ده هزار تومن باشد دست به قلم نمیبرم. برای دو هزار تومن! آدم برای «روز مادر» یک قصیده بسازد دو هزار تومن میخرندش. دیگر چرا زحمت شیرفهمکردن به بچهها را آدم تحمل کند! بهه!
برخاستم. دیگر داشتم بالا میآوردم. موضوع از جنبههای شوخی گذشته بود. آقای فامیلیان از پشت میزش بیرون جست و با دو تا ورق تایپ شده به این طرف آمد، من را روی مبل نشاند و شروع کرد به خواندن بحرالطویلی مستهجن در باب همخوابگی مردی با زنی به بیان اول شخص مفرد، با واژههایی رکیک و توصیفهایی پلشت و حالاتی قیآور چنان که به بیان در نیاید. من از شرم عرق کردم، و شاعر پس از اتمام بحرالطویل، به همپالکی خودش گفت:
-«خوب است، اما وزنش ناقص است. باید ضرب حرف «کاف» بیشتر بشود تا منظور را بهتر القاء کند.» و اوراق را از دست او گرفت تا در اصلاح ضرب حرف «کاف» اندیشه کند!
حالا دارد میرود، سلانه سلانه دارد میرود. بگذار بگذرد. میترسم مثل خرمگس به من بچسبد. بگذار بگذرد. میگذرد. گذشت.
نرسیده به چهارراه، پشت شیشۀ یک دکان خرتوپرتفروشی، اعلامیههایی میبینم. بر هر ورقه عکس و ابیات و مقولِهای چاپ شده است در باب توبه از بهاییگری و اظهار ندامت از کردۀ پیشین و ارشاد به وسیلۀ آیتالله فلان و آخوند بهمان. اعلامیهها کهنه و فرسوده شدهاند.
میگذرم.
در بازارم. خطی عمودی بر میانۀ یک خط. همچو صلیبی که تکش شکسته باشد. کسبۀ بازار غالباً بومی هستند. نقطۀ غایی سیر قاچاقچیگری. واسطههای اسکانیافتۀ کالای قاچاق. وگرنه در سایر واحدهای اقتصادی – چه خرد و چه کلان – کمتر چهره بلوچ به چشم میخورد. دستشان به کارهای عمده بند نیست. در همۀ گاراژها مثلاً یک بلوچ دست به کار نمیبینی. دوتاشان را دیدم که در خط میرجاوه کار میکردند و این ظاهراً از آن رو است که غیربلوچ از رفتن به میان بلوچها پرهیز دارد. کسبۀ غیربازاری، کسبۀ خیابانی که در این ده پانزده سال اخیر پیدا شدهاند غالباً غیربومی هستند. بیرجندی، مشهدی، یزدی و...
کارکنان دولت هم به همین قرار. مثلاً صاحب همین مسافرخانه – که پیش از این نام بردم – اصفهانی است. در شهر هم که قدم میزنی بیشتر با همین آدمها برخورد میکنی...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در دیدار بلوچ - قسمت آخر مطالعه نمایید.