Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیدار بلوچ - قسمت آخر

دیدار بلوچ - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

قهوه‌خانه دیگر هم... آمیرزا، گویا بیرجندی یا مشهدی است. کنار قهوه‌خانه فروشگاه کوچکی است که صاحبش زابلی است و پریروز تکرار‌ می‌کرد:

- آب‌و‌هوای زاهدان تا بیست سال پیشتر خیلی بهتر شده، آباد شده، درخت و گیاه کاشته‌اند، درخت و گیاه. مردم اینجا تا بیست سال پیش آب از چاه‌ می‌خوردند. تازه تلمبۀ آب گذاشته‌اند.

همو ضمن گفتارش از این ابراز عقیده غافل نماند که:

-«بلوچ جزو واجبات نیست!» و من طی همین مدت کوتاه دریافته‌ام که چه تبعیض قومی کثیفی به طور ضمنی در اینجا حاکم است و پنهانی جریان دارد! دلم‌ می‌خواهد ریشه‌اش را بیابم. زیرا به ظاهر هر چه‌ می‌بینم و دقیق‌ می‌شوم،‌ نمی‌توانم دلیلی برای این قضاوت نادرست بیابم. قضاوت کثیف!

دیروز دیدم بلوچ‌هایی را که داشتند ساختمان بهداری را بالا‌ می‌بردند. یکی‌شان قولنج داشت و یکی‌شان که جوان بود هنوز روی پلک‌هایش سرمه کشیده بود. آنها ضمن کار هیچ توفیری با دیگران نداشتند!

در خیابانم. می‌بینم که شهرهای ما در این بیست سال گذشته، کاملاً شکل و شمایل کلیشه‌ای و یکنواختی پیدا کرده‌اند. بندرت‌ می‌شود ویژگی‌ای در یک شهرستان یافت. مگر میدان خرید و فروش زابل را ندیده بینگارم که همچنان روی و رخ پارینه‌ها را دارد و بیننده را به یاد حال و هوای داستان‌هایی چون داستان حسین‌کرد شبستری‌ می‌اندازد. قزوین، پررونق‌ترین معبر کاروانی گذشتۀ نزدیک را هم، کاروانسراهایش را که ندید بگیریم، چیزی است مثل شهر دیگر. چه رسد به زاهدان که از لحاظ شهرسازی و اقامت در گذشتۀ نزدیک، شباهتی به جایی چون قزوین ندارد. برای خودش یک (مثلاً) ساوه است. خیابان بر خیابان. چهارراه تا چهارراه. در یک نظر، چنان‌ می‌نماید که هر دو از یک قالب بدر آمده‌اند. کمی این‌ور آن‌ور. هرگاه بخواهی ویژگی‌هایش را دریابی ناگزیر از ژرفکاوی بیشتری هستی. آن هم نه در نما، بلکه در عمق. در روابط و نوع روابط مردم. آن میدانگاهی خرابه، با کپه‌کپه رخت‌های کهنه که از بیرون مرز آمده و آدم را بی‌درنگ به یاد رختخانۀ بیمارستان‌های دوران جنگ‌ می‌اندازد، چیزی است که زاهدان را از کرمان متمایز‌ می‌کند. همچنان‌که میدان موتورسیکلت‌فروشی کرمان، در بعدازظهرهای جمعه وجه دگرگونی آن شهر است با سه‌شنبه بازار بندرشاه که ترکمانان پیاده و سواره در میدان و راستۀ خیابانش به خرید و فروش‌ می‌پردازند. اما صورت ظاهر زاهدان، همان است که هر شهری دیگر: بانک‌ها، ادارات، شهربانی، فروشگاه‌ها، یکی دو باشگاه، مسجد، بهداری، و چند تابلو دیگر: خانۀ فرهنگ! خانۀ نمایش! آموزشگاه موسیقی! کتابخانۀ عمومی! و کتابخانۀ کودک... و دو سه دکۀ کتاب و لوازم تحریرفروشی!

پا در اولین دکۀ کتابفروشی‌ می‌گذارم. روی کتاب‌ها را قشر ضخیمی خاک گرفته. کتب سطحی و مبتذل حکایتی، و چند عنوان کتاب مذهبی که نمایان‌ترینشان قصص قرآن و مفاتیح‌الجنان است. از این سو هم، آثار (!) مهدی سهیلی است که‌ می‌بینمشان. خاک نشسته. این خود بهتر! جوانی را‌ می‌بینم که در به در دنبال سیماجان عاصمی‌ می‌گردد و به نظرم‌ می‌رسد که پیش خود خیال‌ می‌کند در پی اثری پربها است. هم در آن لحظه به عکس‌العمل خشک کتابفروش دقیق‌ می‌شوم که در تلخ‌لبخندش‌ می‌گوید: فاسد گمراه!...

با او سر حرف را‌ می‌گشایم. مفاهیمی را در همین سطح و میدان، با کلماتی دیگر بیان‌ می‌کند. او یک مذهبی متعصب است. فاجعۀ فرهنگی اینجا دو روی و دو سوی دارد. یکی تعصبات تند مذهبی، دیگر جریان منحط کتب مبتذل و ترانه‌ها و عکس‌های چپ‌اندر‌قیچی. می‌گذرم. با خداحافظی پا بیرون‌ می‌گذارم. از کنار دکۀ دوم رد‌ می‌شوم و اینک در سومین دکه‌ام. سلام. جوانی روبه‌رویم ایستاده است. کشیده و تیزرخ. این یک بلوچ شهری است. در گفتگویش‌ می‌فهمم که سر به کتاب دارد. نمی‌دانم شاگرد است یا شریک. اما یقین دارم که صاحب نیست. اندیشه‌اش بر محور اخلاقیات مذهبی‌ می‌چرخد. می‌گوید جرأتش را ندارم که دیگران را به آموختن تشویق کنم. می‌بینم که پرصداقت و بی‌شیله پیله است، پاکدل و خوش‌نیت، اما، ره‌نجسته. گفتگوی ما به پایان نرسیده که دو زن به کتابفروشی‌ می‌آیند و نشان از کتابی‌ می‌گیرند که چهرۀ کتابفروش جوان در هم‌ می‌رود و نگاه تلخش پیشانی‌ام را‌ می‌گزد. با او دست‌ می‌دهم و بیرون‌ می‌آیم.

در کتابخانۀ عمومی شهر هستم. دیوارهای سربی با چند قفسۀ فلزی. ساختن چنین سالن کتابخانه‌ای را‌ می‌توان در بطن یک زندان عمومی تصور کرد. چند تا محصل نشسته‌اند و درس‌های دبیرستانی خود را مرور‌ می‌کنند. پنکه‌ای روشن است. علت حضور جوانان محصل در کتابخانه! دوتا هستند که کتاب غیردرسی‌ می‌خوانند. یکی پروین اعتصامی، یکی فن نمایشنامه‌نویسی لاجوس اگری. این دو کمتر از هیجده ساله به نظر‌ می‌رسند. بالاتر از هیجده ساله‌ها، مخصوصاً آنها که باباهاشان دستشان به دهنشان‌ می‌رسد و‌ می‌توانند پول توجیبی داشته باشند، همان الگوی بچه‌تهرانی‌ها هستند. موی بلند و پاچۀ گشاد و سرگردان چهارراه چکنم که جوان کتابفروش از ایشان سخت به عذاب بود.

می‌نشینم، نامه‌ای‌ می‌نویسم، به کتاب‌ها نگاهی‌ می‌اندازم و بیرون‌ می‌آیم.

در مرکز تئاتر هستم. خانه‌ای، بر خیابان. از تئاتری‌ها کسی را‌ نمی‌بینم. موسیقی‌چی‌ها‌ می‌نوازند. پیش از این جوان کتابفروش گفته است:

- هر وقت جشنی چیزی باشد یک نمایش درست‌ می‌کنند، یک شب نشان‌ می‌دهند و‌ می‌روند تا جشن بعدی نوبتش برسد.

بیرون‌ می‌آیم. باید رو به قهوه‌خانه بروم و پیش از اینکه سر سفره، خدمت آقای فامیلیان باشم، رفیقم ملک را ببینم. او جلوی در قهوه‌خانه منتظرم است. اما باز هم نتوانسته از دایی‌اش برای من وقت بگیرد. از سر بدجنسی فکر‌ می‌کنم مبادا این دایی را برای من ساخته باشد! اما نه. دیگر با هم خیلی اخت شده‌ایم.

او برایم از هر دری صحبت‌ می‌کند. از جوراجوری قاچاق، از اینکه دانشجوها عید به زاهدان آمده بودند و او برای بعضی‌هاشان حشیش مرغوب تهیه کرده بود و از شیعی و سنی‌ می‌گوید.

براه‌ می‌افتیم، در خیابان‌های زاهدانیم. شب است. ملک‌ می‌کوشد تا هر چه‌ می‌تواند و‌ می‌داند برایم بگوید. حرف آخرش این است:

- جهان اسلام باید متحد بشوند. شیعه و سنی!

می‌پرسم:

- عرق که‌ می‌خوری؟

پا به دکه‌ای‌ می‌گذاریم. بوی کباب و عرق به مشام‌ می‌رود. دو مرد دارند حرف زن‌های آذربایجانی را‌ می‌زنند. یکی‌شان استکان عرقش را با دل انگشت‌هایش‌ می‌فشارد و‌ می‌گوید:

- به نظرم کرایه‌شان را جور کردند و دارند خودشان را‌ می‌کشانند به طرف ولایتشان. به سلامتی.

- سلامتی.

می‌نشینیم. بشقاب پنیر و سبزی روی میز جا‌ می‌گیرد. ملک درد معده را بهانه کرده تا عرق نخورد. می‌گویم که حال و روزی بهتر از او ندارم. گردن‌ می‌نهد. می‌گویم:

- اینجاها آدمی به نام «کامبوزیا» هست؟

کیست که او را نشناسد؟ ملک نشانی‌اش را‌ می‌دهد. بیرون شهر زاهدان، چیزی بیشتر از یک فرسنگ راه است. در کلاته‌اش کلاتۀ کامبوزیا. کنجکاوم که او را بشناسم. دست‌کم اینکه ببینمش.

پیشخدمت دکه‌ می‌آید:

- عرق، چی‌ می‌خورید؟

به ملک نگاه‌ می‌کنم. ملک هم به من نگاه‌ می‌کند. مرد جاافتاده به همپیاله‌اش می‌گوید:

- زن‌های خوبی بودند. بارک‌الله. تصدق.

 

4

پیاده‌ می‌شوم.

حوصلۀ سرگردانی و اخم پنهانی شوفری که به نارضایتی من را از دستکندهای راه کلاته گذرانده ندارم. این شوفر آقای فامیلیان است و به فراست در‌ می‌یابم که زیرزبانی به آقای فامیلیان و من یکجا فحش‌ می‌دهد. شاید کامبوزیا را هم در ما بافته و به سه‌تامان بد‌ می‌گوید. پیاده‌ می‌شوم، ماشین را به هُل از دستکند بیرون‌ می‌بریم، او پشت ماشین‌ می‌نشیند و دور‌ می‌زند، با این همه از برگشتن پرهیز‌ می‌کند. نه اینکه در غم سرگردانی من باشد و تشنگیم و احتمالاً گمشدنم. نه. او از فامیلیان چشم‌ می‌زند. چون‌ می‌خواهد وام بگیرد و کار به دست او است. خودم دیدم که شوفر چه التماسی‌ می‌کرد و چطور خودش را کوچک و بزرگ‌ می‌کرد تا آقای فامیلیان با پرداخت وام به او موافقت کند و همچنین شاهد بودم که فامیلیان خاموش بود تا شوفر هر چه بیشتر کرنش بکند و بعدش هم به جای آری یا نه به او گفت:

- فعلاً برو آقا را برسان.

یعنی من را! حالا من و شوفر در بیابانیم. اخم شوفر همچنان سنگین است. لب و لوچه‌اش آویزان است و دست و دلش به کار‌ نمی‌رود. کینۀ شایسته‌ای در خود دارد. تنها کاری که‌ می‌توانم برایش بکنم این است که او را از قید خودم وارهانم. می‌گویم:

- برو. من اهل بیابانم. خودم کلاته را پیدا‌ می‌کنم.

او‌ می‌رود. من بر بلندی کتلی کوتاه‌ می‌ایستم. آفتاب روی سرم چتر زده. بیابان پیش رویم گسترده است. جا به جا بوته‌های خار. جا به جا تکه زمینی شخم خورده. گلۀ کوچکی در چراست. به سوی گله‌بان‌ می‌روم. جوانکی است. سلام و علیک. کلاته را نشانم‌ می‌دهد. دست و چوبش را به سوی کلاته نشانه‌ می‌رود.

- آنجا. پشت آن ماهور. چندان دور نیست.

چندان دور نیست. می‌روم سگ کامبوزیا پیشوازم‌ می‌آید. می‌مانم. یکی از زن‌های کامبوزیا از در بیرون‌ می‌آید و همان‌جا کنار در‌ می‌ایستد. من بر بلندی ایستاده‌ام. می‌گویم: آقای کامبوزیا.

می‌گوید: نیست. به شهر رفته. می‌آید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب دیدار بلوچ - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 4 بهمن 1400 - 19:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2911

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 800
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096625