حیاط مسافرخانه، دلچسبتر است. برایم تازگی بیشتری هم دارد. گوشهای مینشینیم. جایی برای خوردن خوراک هست، و جاهایی برای نوشیدن چای در حیاط و خانههایی در اطراف با تشکپارههایی برای خفتن مسافران و غریبان. دو غریب را میبینم که از همه غریبترند. آذربایجانی هستند. جوان هستند. تندرست و پربنیه و زمختاند. جلوی درِ مسافرخانه نشستهاند و به خیابان نگاه میکنند. غروب غریبان مفهومی قدیمی است. غبارگرفتهترین عواطف را هم بیدار میکند. غم غروب غریبان واگیر دارد. غمگین میشوم. در این چند روزه این دو مرد را دیدهام، منتظر، مردد، با اندوهی پنهان. همیشه، همانجا، دم در نشستهاند و نگاه میکنند. ندیدهام با دیگری حرف بزنند، دیگری را هم ندیدهام که با ایشان همکلام بشود. تنها، خاموش و منتظر هستند. چنان خشک و نفوذناپذیر مینمایند که من روبه سخن نمیبینم. پس نگاهشان میکنم. فقط نگاهشان میکنم. پندارم این است که کارگر یکی از این شرکتهای راه و ساختمان باید باشند. جز این نیست. شما هم لابد به این نکته دقیق شدهاید که مردان آذربایجانی ما، از تواناترین و سختجانترین هستند. از سویی این تودۀ توانا، که بیشتر روستاییان مهاجر و خردهپاهای شهری هستند، از زمرۀ بیبالوپرترینها نیز هستند. به همین سبب شرکتهای راهسازی، اسفالتکاری و معادن و کورهپزخانهها، ترجیح میدهند این مردها را به خدمت در بیاورند. ساختمان خطوط شوسه و راهآهن، همینقدر که هست، بیشتر مدیون دست و بازوی خستگیناپذیر این مردان است. تاب و توان خدایی دارند ایشان. هوشیاری و ماندگاریشان بیش باد. اما چیست و از چه روی این دو مرد، چنین بیگانه و غمانگیز در زاهدان، مات ماندهاند؟ این را بعد دریافتم. خواهم گفت. اما نکتهای که همیشه آزارنده است، بیگانگی مردم ولایات ما است، نسبت به هم، و گاهی بدبینیهای توأم با تحقیرهای کینهتوزانه. اینکه کمتر به یکدیگر نظر خوش دارند. جوری دشمنی بیهوده و دردناک. وقتی فکرش را میکنم میبینم، میباید بسیار کار ضمنی و موذیانه روی فرهنگ ما شده باشد، تا ناکسانی توفیق یافته باشند به این صورت غمانگیز مردم ما را از هم، از خود دور گردانند. میباید حسابشده این کار شروع شده و ادامه یافته باشد تا اینکه جهت کینۀ مردم را از دشمن به خود برگردانده باشد، کینهای مضحک و در عین حال فجیع! تقویت بیگانگی مردم، نسبت به خود بیسببی نیست. این تفرقه خود اطمینانبخشترین پایگاه بوده و هست برای بیگانگان و مهاجمان. مردم را از یکدیگر بیزار کردن! چه سمی ثمربخشتر از این؟! منطقه به جای طبقه! تبار به جای تنخوار! اگر پای صحبت مردم همدان بنشینی، از خصومت خود با کرمانشاهیان میگویند! اگر در چالوس باشی شاهد بدزبانی ایشان به گیلانیها هستی! و هرگاه با مردم رضائیه همسخن شوی، بدگویی از تبریزیان آغاز میشود! در زاهدان که نشستهای، شاهد بدزبانی فلان کاسب گنابادی به بلوچ هستی. حرف زابلی را که با خراسانی میزنی، چنان از زابلی یاد میشود که پنداری صدها بار به محلۀ ناوغونیها شبیخون زده است.
نمیدانم این تخمۀ نادرست در کدام زمینۀ مساعد رشد یافته است؟ در ملوکالطوایفی آیا؟ شاید! با تقویت بیگانه آیا؟ حتماً. دریغا، همچنان ادامه دارد! تا یگانگی مردم چند فرسنگ است؟ چند ده فرسنگ آیا؟
شب میرسد. دو مرد آذری همچنان پای جرز دیوار مسافرخانه، کنار در نشستهاند. ملک میآید. سلام و علیک مینشیند. چای. سیگار روشن میکنیم. شرمنده است. داییاش را نتوانسته ببیند.
میگویم:
- اهمیت ندارد. خیلی چیزها را نفهمیدیم، این هم بالای همه!
با لبخندش امیدم میدهد. میگویم:
- ممنون. برویم شامی با هم بخوریم؟
برمیخیزیم.
2
مرا با فقر دیداری کهنه بوده است. کهنه، به همان کهنگی دیدار مادرم. به همان کهنگی خطوط چهره و چینهای ژرف پشت ابروان پدرم. به ژرفای آن نگاه پیر و روشن. با این همه دیدار سیمای مادر و پدر، حالتهای گوناگون آن هرگز برای انسان کهنه و خستهکننده و تکرار نمیشوند. شاید کهنه بشوند، اما تو نمیتوانی چشم از روی مادرت و فقر برداری. تو از اویی و او تو را به جهان داده است. تو و او دو جزء یک ترکیب هستید. این است که فقر، همچنان که کهنه است، همواره تازه است. زیرا جلوهگاه فقر، آدمی است و در او است که فقر نمود مییابد؛ و او پیوسته و گوناگون و همیشه نوچهره است. به گمانم تالستوی بزرگ عبارتی در این مضمون دارد که: «فقر، به تعداد مردم فقیر، شکلهای گوناگون دارد.» هم چنین است. فقر، اگر چه زمینهای واحد به رنگ خاکستری و کبود دارد؛ اما جلوههای آن در رگها و رویههای گوناگون پنهان و پوشیده است و گهگاه رخ مینماید. یکی از چهرههای فقر نیز رنگ خون دارد.
امروز دو زن آذربایجانی در زاهدان دست به گدایی گشودند. بلندبالا، سیاهچشم و پوشیده در چادر. اینان گدا نبودند. گدایی را همچون یک کار، پیشهای تحمیلی آغاز کردند. ایشان از آن سوی سرزمین مایند. آذری هستند. در پی مردان خود به زاهدان آمدهاند. از آن سوی به این سوی. راهی دراز و پرفراز و نشیب. بیشتر پرنشیب و پرخم و چم. از کوه تا کویر. از سرپنجۀ قفقاز تا آستانۀ نور. آستانۀ خورشید. تا به خراسان. بریده جنگل و مه را. بریده خاک را. باد را. گناباد را. خستگی راه اما با ایشان نیست. خستگی جان هست.
بیخبری مدید از شوی بر آنشان داشته بوده که راهی شوند. راهی شده بودهاند. اما مردانشان نبودند. پندار اینکه مردهاند. اما نمرده بودند. چنین مپندار تو. چنین مپندار. در شرکتی به کار بودهاند. از همان شرکتها که نام بردم پیش از این. راهسازی و ساختمان. شرکت ورمیشکند و مزد کارگرهای خود را نمیپردازد. زیرا از دیدگاه شرکت تنها یک شرط و یک هدف در پیش است. سود. سود به نیروی بازوی مردان. چه آذری چه گیلک. چه گیلک و چه بلوچ. سودی که در نیافت از هدف دور افتاده است. پس از وسیله نیز دور میافتد. [بازوی کار در نظرگاه شرکت چیزی جز وسیله نیست!] پس آغاز آوارگی. آوارگی غریبان. از آن میان دو مرد آذری آواره میشوند. روی سوی خانه ندارند. پس آغوش نارضای خویش به جزیره میگشایند. به «دُبی». کوله بر پشت و پای در راه. مگر که کهنه خودروی برسد. مگر که مهری در دل راننده مانده باشد. مگر که شانس!
زنها آمدهاند. پرسان پرسان آمدهاند. نگران آمدهاند. شوی نیست. ردش هست. ردشان هست. بیخ جرز مسافرخانۀ پیرمرد سپاهانی، پای در، نگاهشان هست. من میبینم. سرگردان و بیامید در خیابان، بر فراز شانههای گذرندگان میپلکد. خود نیستند. گم شدهاند. جای مردان خالی، کیسه خود خالیتر. اِی درماندگی با تو چه باید کرد؟ خرج راه به پایان رسیده اما راه همچنان در پیش است. از خاک تا جنگل. از آفتاب تا مه. از کویر تا کوه، تا سرپنجۀ قفقاز. کاری باید کرد. چه کاری؟ میباید تا گرفتن تصمیم از پیچاخم چند هزار پیچ، شبانه، در ضمیر خود گذشته باشند. تبناک و عرقریزان. نمیدانم. نمیدانم. زیرا همچنان ناتوانم از درک واقعی جان آدمیان. میپندارم که بیشتریها چنین باشند. ناتوان از درک سیلان ذرات ناشناخته و هر دم دگرگونشوندۀ جان.
باری و به هر روی در خود به دریوزگی یقین میکنند. دستی به خواست. خواستی به خواهش. خرج سفر میباید. زاهدان کجا و آذربایجان کجا؟ فرسنگها فرسنگ. اما شنیدنی است در یوزگی ایشان. چگونه گدایی میکنند زنهای آذری ما اگر به تنگنای ناگریزی دچار آیند؟
روی زمین – شاید – گدایی اشکال بسیار داشته باشد روی زمین ایران هم ما گدایانی داریم با چهرههای گونه گون، که من پارهای از آنها را دیدهام.
زنان کولی در ازای پولی که میستانند، میرقصند و عشوه میفروشند، بی تماس تن با تن. ایشان را در جنوب دیدهام.
مردانی که خود را سید قلمداد میکنند، مندیل سیاه بر سر میپیچند و ادّعا میکنند اردبیلی هستند، هنگامی که با روی خوش به سیر کردن خود نرسند، با زور و تهدید پول نان و خوراکی از هرچه باشد، و پوشاک میستانند. ایشان در سفرشان به پابوسی امام رضا، از اردبیل، در دهات خراسان دیدهام.
گدایان بومی خراسان، بیشتر قرآنی به دست میگیرند و سحرگاه بر سر کویی که پاتوقشان است مینشینند و صورت را در شکاف گشادۀ قرآن فرو میبرند و حروفی را زیر دندان و در گلو غرغره میکنند. و چشم به دست و به جیب گذرندهها دارند. کودک که بودم از خودم میپرسیدم:
مگر نباید با چشمهایشان قرآن بخوانند؟ پس چطور، اینها که همهاش چشم به گذرندهها دارند؟ یکی، شاید مادرم، گفت: اینها قرآن را از حفظ میخوانند. گفتم: پس دیگر چرا قرآن را جلو صورتشان میگیرند؟ از بر بخوانند دیگر! مادرم دستم را کشید. معنای این حرکت همیشه این بود که: فضولی مکن!
زنهایی در همین تهران دیده میشوند که پک و پزی شستهرفته دارند و میخواهند خودشان را – به برداشت خودشان از آبرومندی – آبرومند جا بزنند. اینها غالباً برای کرایۀ ماشین، یا پول نسخۀ بچهشان لنگند!!
کودکان اجارهای به منظور جلب نظر و ترحم مردم که غالباً منگ از حب تریاک، همچو نعشهای معصومی در سه جانب گدای کاسب، فرش شدهاند نیز نوعی دیگر است.
کور و شل کردن مصلحتی خود، صحنهسازیهای فجیع و نظیر اینها، مواردی است هم از این قماش و بسی و بسیاری دیگر که باز گویش به نوعی تکرار میانجامد.
اما روش گدایی این دو زن به نظر من نوترین، حسابشدهترین و در عین سادگی شگفتانگیزترین شکل آن است. شکلی که از نوع خاصی نجابت و نیز خلاقیت برخوردار است. این دو زن آذری از دست جوانها پول نمیگیرند. اصلاً و ابدا.ً میگویند: «برو خودت خرج کن.» فقط از مردانی پول میگیرند که ریش و سرشان از موهای جوگندمی سفیدرنگ شده باشد. یعنی از چهلسالگان به بالا. این بدان معنا است که حتی تاب تصور توهین ناموسی نسبت به خود را ندارند. نشستهاند و حساب کردهاند که هرگاه دستشان را به سوی دست جوانی یا جوانانی دراز کنند، این احتمال هست که پنداری در مغز حریف یا حریفان پدید آید به توقع. پس جستهاند که با روش مستمندی خویش راه هرگونه پندار ناروا را حتی، نسبت به خود ببندند. شنیدنش مرا لرزاند. این فقط در چنین موقعیتی و از چنین کسانی ساخته و شدنی بود.
از این نگاه و نظاره میتوان کمی پی برد به روحیات گوناگون مردم ما که هر تیرهاش از فرهنگی دیگر برخوردارند. عکس این روحیه را در نواحی دیگر میتوان سراغ کرد. در جایی میتوانی مردی را ببینی که دم خیمهای نشسته و نعلینهای زنی را جفت کرده و کنارش گذاشته و به عابر بدین نشانه ندا میدهد که میتوانی به درون خیمه بخزی!... در میان عشایر و ایلات چه بسا بر سر زنی خونها بر خاک ریخته شده و میشود. در روستاهایی به شگفتی دیده شده که زنان تن به عریانی سپردهاند در چشم مردان همسایه. نمونهایش را در ناحیهای از شرق به روایت شنیدهام، نیز در ناحیهای از غرب.
بازهم، بازهم درمییابم که برای شناخت خوی و خصال مردم این مرز و بوم عمرهای بیدریغی میباید صرف شود. و این خویشکاری سنگین و درازمدت جز با حوصله و صبوری و بردباری و تیزبینی، جز با کوشش مداوم بیچشمداشت، به دست و اندیشۀ پویندگان شدنی نخواهد شد. این پویندگان چه کسانی خواهند بود؟
به نزدیک مسافرخانۀ مرد سپاهانی میرسم. دوستم ملک از روبهرو میآید. لبخند خشکی دارد. همیشه با همین لبخند از راه میرسد. به حیاط مسافرخانه میرویم و مینشینیم. چای میآورند. دو زن سیاهپوش آذربایجانی در کنجی نشستهاند. من چشم به درِ مسافرخانه دارم. جای دو مرد آذربایجانی، کنار جرز دیوار، خالی است.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در دیدار بلوچ - قسمت سوم مطالعه نمایید.