1
من اینجایم. در چهارراه «چکنم.» زاهدان. شهری گسترده و پهن. با خیابانهای برهمغلتیده. چون ماهیان از آب وامانده و بر خاک افتاده، با تب آفتاب در تن. مردم را هنوز ندیدهام. و تا اینجا اگر چیزی بخواهم بگویم جز پرهیب و شمایلی بیرونی، تصویری از آنها نمیتوانم بدهم. مردم، در اینجا، در چشم کسی چون من، یعنی مردان. زیرا زنها غیبی و دور از نگاه هستند. و مردان، بیشتریها موقر و آرام و متکی به درون و کم توجه به بیرون از خود، در پوشاکهای سنگین و پسندیده – از نظر من – راه میروند، مینشینند، لم میدهند و نگاه میکنند. من این پوشش را خیلی دوست میدارم. نجابت و اصالتی دارد. این دستار آویخته بر سینه، این پیراهن بلند و این تنبان خوشحالت که به هنگام گام برداشتن این چنین زیبا غلبیرک میخورد و تاب برمیدارد، و این چهرهها را من خیلی دوست میدارم. این پوستهای تیره، عصارۀ آفتاب را و طعم خاک را و تهاجم باد و شوق به آب را در خود حل و هضم کردهاند. این چهرهها از فراسوی تاریخ با انسان سخن میگویند. این سفریهای راهوار تاریخ، هنوز همچنان بر اطمینان و به آرامی گام برمیدارند. اینان پیروزمندان بر فقر و بیتابی هستند. بر ناخوشیها، مرضها، حقارتها و عذابها غالب آمدهاند. با چه ابزاری؟ با آرامش و بردباری و ژرفنگری ذاتی، که خود بازتابی بوده است از موقعیت مکانی و تاریخیشان. اینان، این یعقوبان، رویگران سرگردان خیابانهای امروزی، چنین اطمینانی به انسان میدهند که قادرند به نان و پیازی روزگار بگذرانند؛ اما نمیدانم آیا در خانۀ خویش، یا در نبرد با خلیفه؟
چقدر احساس آرامش میکنم در میان این مردم. و به راستی مردم – خود مردم – و نه بازتاب بیجانشدۀ این کلام از دهن هرزهگویان، چه پناهگاه آرامبخشی برای روانهای عذابکشیده و بیتاب هستند. دیدن مردم و فقط دیدنشان حتی، به آدم بار دیگر این باور را میدهد که زنده است. شاید این به لحاظ پیوند بیپیرایهای است که بین تو و آنان برقرار میشود؟ شاید به لحاظ ایجاد پیوندی تازه، رابطهای جدا از روابط مبتنی بر سودهای خصوصی، چنین احساسی به انسان دست میدهد؟ احساس تازه و راستین. همان چه که خیلیها – شاید – پیجویش هستند. به هر روی، تو وقتی از جلوی گاراژی رد میشوی، یا سر چهارراهی میایستی احساس امنیت میکنی. احساس میکنی چشمهایت دارند خوب و دقیق نگاه میکنند. و این دیدار تو دور است از هر پیرایه و پوششی. تو میتوانی برهنه نگاه کنی. تو برهنه نگاه میکنی. و برای من که محمودم، که نگرندهای خاموشم، و دردم همیشه به تاراجرفتن نگاههایم در دیوارهای بیرمق و چهرههای مسخشده و دروغین و سیماهای زبون و بدبخت و متجاوز بوده است، چه موهبتی از این فراتر؟ من اینجا نگاه میکنم و به آهنگ صدای خوشایند و حزین این مردم گوش میدهم. گرچه این مردم، علیرغم مرکزیها، خیلی کم حرف میزنند؛ با این همه به اندازۀ سیرکردن گوشهای من، حرف و سخن هست.
دیروز وارد شدهام و امروز ظهر شنبه است. در سایه، آرام، به آهنگ آرام و کلی شهر، قدم میزنم. دو تا نوجوان بلوچ در آن سوی خیابان کنار دیوار پیادهرو به شیوۀ آرتیستهای آمریکایی، از سر شوخی همدیگر را میزنند. بوی شیرۀ تریاک فضای پیادهروی را که من در آن قدم میزنم پر کرده است. نگاه میکنم تا منشاء دود تریاک را بشناسم. سوراخی در دیوار میبینم که جلویش را پردهای پوشانده است. از روبهرویم زنی میآید. حجاب بر سر، اما روی گشاده، عرق کرده و سیگار بر لب، سیهچرده و کوتاه قد. همو باید صاحب شیرهخانه باشد. لابد رفته بوده است به دکان بقالی، چای یا سیگار بخرد. من زیاد کنجکاوی نمیکنم. زن در سوراخی فرو میرود، و من میگذرم. میخواهم قهوهخانهای گیر بیاورم، قهوهخانۀ میرزا. اینجا پاتوق بیکارهها است. بازنشستهها، از کارواماندهها، عبوریها، گداها، و در بعضی ساعات روز دلالها و گاهی هم کاسبها. یک گروه چهار پنج نفری هستند که پیش از ظهر، یک ساعتی – بین 9 تا 10 – میآیند جلوی قهوهخانه مینشینند، چای میخورند و سرشان که یکی شد برمیخیزند و راه شیرهکشخانه را پیش میگیرند و میروند. پیر و پاتال و شکستهبسته هستند. نمیدانم چکاره بودهاند. اما میتوانم حدس بزنم که اکنون هیچکارهاند. لبو لوچههایی کبود و زیر چشمهایی پفکرده دارند. یکی دوتاشان خیلی پاکیزه و شستهرفته هستند. به نظرم میرسد که از کارمندهای بازنشستۀ بومیشده باشند. یعنی غیربومیهایی ماندگارشده در زاهدان. کاری به کارشان ندارم و مناسبتی هم برای پرسوجو نمییابم. سن و سالم اجازهام نمیدهد که با مردهایی که – تقریباً – هر کدامشان دو برابر عمر من را دارند، همکلام بشوم. دری برای ورود نمییابم. میروند.
در این میان جوانکی خُلوضع هست که از وقتی چشمش به من افتاده لب به چاخان باز کرده و دارد آرزوهایش را به جای واقعیت به من و به سایرین که چون چای میخورند، حاضرند، و چون حاضرند، میشنوند، قالب میکند. او همۀ تلاشش این است که به دیگران بباوراند در تهران بوده است. تهران را دیده و سر تا ته لالهزار را گردش کرده است: «خودم، با همین چشمهای خودم لالهزار را دیدم. به خدا! باور نمیکنی؟ به خدا دیدهام!»
جوانک، روی میلههای آهنی، روی پنجرۀ زیرزمین دکان قصابی نشسته است. برای همین شاگرد قصابی میتواند با یک سیخونک به نشیمنگاه او، نطقش را کور کند و قهقهۀ خندۀ حاضرین را به هوا بلند کند. از این کار دریغ نمیکند. گدای خُل میجهد، فحش میدهد و لایۀ غمی چهرهاش را میپوشاند. دلش میشکند. برای همه این رفتار نسبت به او، عادی است. اما گدای خُل، دلش نمیخواست پیش روی من که – تهرانی(!) هستم، با او چنین کنند. من به احترام او نمیخندم و خاموش میمانم.
قهوهچی میآید و گدا را میراند.
مردی که پهلو دست من، روی نیمکت نشسته و پا روی پایش انداخته، نمیخندد. اما لبهایش چندان باز هستند که بتوان دندانهای سفید و پاکیزهاش را دید. خطوطی که لبخند روی گونهها و کنار چشمهایش بجا گذاشته خشکاند. مثل حکاکی روی فلز. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. میگوید:
- بیچاره! غشی است.
زبانش میگیرد. برای همین، وقت حرف زدن، گاهی پلکهایش به هم میخورد. کوتاه و ریزنقش است. موهای کوتاه، صورت قرص و تیرهرنگی دارد. تاب چشمهایش، نگاهش را زیباتر میکند. حجب و نجابتی در کنج لبهایش میبینم. احساس همدلی میکنم. باید بتوانم با او گفتگو کنم. چندان تفاوتی نمیبینم. از طرفی، نیاز به گفتگو را در او درک میکنم. غریب اگر نیست، غریبوار هست. تنهایی عمیقی در نشست و برخاستنش؛ در نگاهش هست. باید چیزیش باشد. هست. قاچاقفروش ورشکسته.
تازه از محبس آزاد شده. به یک ماه نمیکشد. به شرط ضامن و پرداخت ماهیانه صد و شصت و پنج تومان، تا سه سال. چیزی کمتر از هفده ماه در زندان بوده. تریاک قاچاق میکرده که گیر افتاده. سر مرز. زنش مرده. همان یکی دو روز اولی که گرفتار شده، زنش مرده. دقمرگ نمیشود گفت. چون دقمرگ، مرگ طولانی و فرساینده است. آرام آرام آدم تحلیل میرود. اما زن او ناگهانی مرده. مرگ هول. پنداشته شویش را خواهند کشت. پس مرده. زودتر مرده. در همان اولین روزها. فقط یک بار شویش را دیده و مرده؛ و دو تا دختر از خودش بجا گذاشته.
- حال بچهها کجا هستند؟
- به کوه. پیش خواهرم. گاهی یک من آرد برایشان میبرم. اول باید ماهیانه صد و شصت و پنج تومن را بدهم صندوق.
عزت نفس دارد. در لحنش اصلاً شکوه نیست. ساعتها میتواند خاموش بماند، بی آنکه خاموشیاش تو را بیازارد. نشانی از کبر در سکوتش نیست. تنها بردباری اندیشمندانه و حسن سلوکش او را وادار به خموشی میکند. مردی است او: پخته، جا افتاده، و به معنای واقعی کلام، سرد و گرم چشیده.
- سیگار میکشی؟
سیگار را از او میگیرم. زر. سیگار، پنج تا پنج تا میخرد. این آشکار است. چون از جیبش فقط دو دانه درمیآورد و یکیاش را به من میدهد. با هم سیگار میکشیم.
- آمیرزا، دو تا هم چایی.
میآورد. چاییاش خوب است. گرچه، بعداً میفهمم که دوستم چای نسیه میخورد. چای مینوشیم و حرف میزنیم. من روزنی یافتهام. بیپروا، اما نه وقیحانه، جستجو میکنم، پرسوجو میکنم.
- خوب؟ بعدش؟
- هیچی. دیگر نمیگذارند از مرز چیز زیادی وارد کنند. کمپانیهای خارجی آمدهاند و قرارداد بستهاند که جنسها را خودشان وارد کنند. کمپانیها به دولت میفروشند، دولت هم پخش میکند توی بازار. این است که بیکاره روزبهروز زیادتر میشود. پیش از این در زاهدان اصلاً دزد نبود، اما حالا کم کم دارد دزد پیدا میشود. الان پنج نفر به جرم خالیکردن خانه، توی محبس هستند. تا حال سابقه نداشته. از مجبوری است دیگر.
برمیخیزیم. ظهر نزدیک است. نمیخواهد بگذارد من پول چای را بدهم. اما آمیرزا پول نقد را بیشتر دوست دارد. پول من نقد است. مرد خوبی است آمیرزا. ندیدهام که به شاگردش فحش بدهد. بومی نیست. مثل بیشتر کسبۀ زاهدان، مهاجر است. از شهرستانهای دیگر. آمیرزا اهل بیرجند است.
میرویم. همراه دوستم کمی میگردیم او میفهمد که اسم من محمود است. من هم میفهمم که اسم او ملک است. خاموش میگردیم و نگاه میکنیم.
- برای چی به اینجا آمدهای؟
- قوم و خویش دارم. یکی از آنهم دلم میخواست زاهدان را ببینم. وصفش را شنیده بودم.
- به سلامتی انشاءالله.
- میخواهم از «دوستمحمدخان» چیزهایی بدانم. کسی را میشناسی؟
- دایی خودم. او نود سالش است. زیر دست شاه فقید خدمت کرده. رکابدارش بوده. یک بار شاه فقید با چند مهمان خارجی میگشته که میبیند یکدسته «درنا» بالای سرشان پرواز میکنند. شاه فقید از مهمانها میپرسد: کدام یکی را میخواهید بزند؟
مهمانها میگویند: همان اولی. شاه فقید به دایییم نگاه میکند و میگوید: بال چپش را بزن. دایییم زانو میخواباند و بال چپ جلودار درناها را نشانه میگیرد. درنا معلق میشود، به زمین که میافتد مهمانها میتازند بالا سرش. نگاه میکنند، میبینند بال چپ درنا پریشان شده. دایییم انعام میگیرد. حال نود سالش هم بیشتر است. همه چیز دورۀ خودش را میداند. اما کم حرف میزند. اگر بتوانم به حرفش بیاورم هر چه بخواهی میتوانی از او بپرسی.
- دوستمحمدخان با انگلیسیها میجنگیده، نه؟
- ها بله. سوار داشته. تفنگچی داشته. سردار بوده.
- دلم میخواهد سر گذشتش را بدانم. اگر شد.
قول میدهد. از هم جدا میشویم.
- غروب. همینجاها. دم قهوهخانۀ میرزا. یا توی حیاط مسافرخانه.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در دیدار بلوچ - قسمت دوم مطالعه نمایید.