باباسبحان از سر چاه صدایش را بلند کرد:
- معلومه که میشه. یعنی میخوای سقطشه تا تو به گردن بگیری که طوریش میشه؟
شوکت سر زانوی صالح را فشرد و صالح کوتاه آمد و خندید:
- شام چی داریم؟
- گوشت.
باباسبحان وارد شد. دست و صورتش را با بال نیمتنهاش پاک کرد و کنار سماور نشست.
شوکت برایش چای ریخت و صالح بالشی به طرفش انداخت.
باباسبحان بالش را گرفت، زیر دستش گذاشت و گفت:
- خوب؟ تعریف کن. کارا چطوره؟ پیش میره؟
صالح چای هفتماش را خورد و گفت:
اگر جفتیباشیم تا سر ماه لاش میشه. ما اگر بخوایم فعله ببریم دوروزه تمامه.
باباسبحان گفت:
- فعله میخوای چه کار؟ حالا دیگه صنار گوساله چیه که هفت صنار گردنبندش باشه؟ خودتون امید به خدا شانه تا کنین سر چار روز لاشش کنین بره.
صالح گفت:
- خیال خودمم همینه. مسیب ماشاءالله جای دو تا مرد کار میکنه. اما این جوری که باد میاد و شاخه میجنبه، امسال سال آخریه که ما رو این زمین کشت میکنیم!
چشمهای باباسبحان به صالح دوخته شده:
- که چی یعنی؟
صالح خندید و گفت:
- هیچی، همچین به نظر میاد که میخوان این یک لقمه زمین را از ما واستونن.
- کی میخوا همچی کاری بکنه؟
- صاحبش.
- زنکه؟
- مگه صاحب دیگهای هم داره؟
باباسبحان چای ته نعلبکی را هورت کشید، استکان را جلو پایش گذاشت و گفت:
- نه خوب، غیر از او که نه. اما گفتم شاید... تا حالا که خط و خبری نبود؟
صالح گفت:
- چرا. چند وقته، چند وقته که یعنی چند ماهی میشه پسر صدیقه گدا دوروبر «عادله» موسموس میکنه. عادله هم این جوری که میگن بدش نمیا ارباب او باشه.
باباسبحان پرسید:
- غلام فسنقری؟
- همچی خیال میکنم.
باباسبحان گفت:
- چه کسی؟! تو رباط آدم قحطی بود؟ پسر صدیقه گدا؟! اصلاً مگه او پسرۀ نره خر بیعار، ازکاره؟ اگر ازکار بود که حال و روزش این نبود.
صالح گفت:
- هست یا نیستِ او از اجارهش میرسه. به کارش چه کار داره؟
باباسبحان چپقش را توی کیسه فرو برد و با خودش غر زد:
- باز این لقمۀ حرام تو چشم ما خار شد.
صالح گفـت:
- مرگ خودش! این دفعه نه هر دفعهس. خار باشه یا درخت ارهش میکنم. درد او را من میدانم. اون نه مرد کشت و کاره، نه مرد اجارهداری. میخوا یک جوری به من پیله کنه و ضرب شست نشون بده.
باباسبحان حرفهای صالح را نشنید و گفت:
- چه جوری میشه یعنی؟ یک دونگ این زمین که به اسم تویه. یعنی به اسم زنته. پس اون زنکه چطور میتوانه یک همچو زمین شراکتی را با اختیار خودش به دست دیگری بده؟
صالح چپق را از دست پدرش گرفت و گفت: «خود منم تو همین فکرم.»
باباسبحان گفت:
- نه که نمیشه. کل زمین که به اختیار او نیست. حرفش نمیرسه، میرسه؟
صالح گفت:
- چی بگم؟ من که نمیتوانم از او حرف بزنم؟ لابد یک حسابی کرده که میخوا یوغ ور تاب بندازه.
باباسبحان دلبهشک به صالح نگاه کرد:
- باهش سر سخن شدی؟
صالح گفت: «چه سر سخنی؟»
باباسبحان گفت:
- پس چی؟ مگه ارث پدرش را از ما میخوا؟ چه عداوتی میشه با ما داشته باشه؟ من که هیچوقت به او بیحرمتی نکردم. هر سال هر سال مگه اول فصل که میشه خودت یک بار میوۀ تیر و نوبر در خانهاش نمیبری؟ مگه یک سال گفتی که صد تومن از بابت اجارهت از ما نگیر؟ نگفتی که. خوب، پس مگه آزار مراغ داره یا توی دلش کرم افتاده که بخوا سر بیدرد مسلمانی را به درد بیاره؟
صالح گفت:
- من که نمیدانم. این حرفا را باید به او گفت. شام درسته؟
شوکت برخاست، از اتاق بیرون رفت تا گوشتشان را که بیخ تنور زیر نخاله بار شده بود، نگاه کند. صالح دستش را ستون گردن کرد و لم داد؛ و باباسبحان دنبالۀ حرفش را گرفت.
- شاید اصلاً از ریشه دروغ باشه. کی این خبر را به تو داد؟
صالح محتاج خاموشی بود. چشمش روی پلاس خیره مانده بود و دلش میخواست باباسبحان آرام بگیرد.
باباسبحان پرسید: «ها؟ کی این خبر را داد؟»
صالح گفت:
- گفتن دیگه. بالاخره یکی گفت.
باباسبحان سماجت کرد:
- آخه او آپارتی به کی پیغام داده؟ من نباید بدانم؟
صالح بیاختیار گفت:
- به یک قرمساقی. چه میدانم به کی؟ به پسر آقای گل!! هی دنبال حرف را میکشه.
لبهای باباسبحان مهر شد. سرش پایین افتاد و خاموش ماند.
صالح شرم کرد. تا حال روی باباسبحان جیغ نکشیده بود. مایل بود حرفی بزند تا جای بد دهنیاش را بگیرد. اما به خودش ندید. خسته بود. دلش خواست زودتر شام را بخورد و بخوابد.
شوکت از بیرون گفت: «درسته، بیارم؟»
صالح گفت: «بیار.»
باباسبحان خاکستر چپقش را بیخ دیوار تکاند و گفت:
- اجارۀ امسال را تا حالا چرا نبردی بهاش بدی؟
صالح گفـت: «فردا میبرم میدم.»
باباسبحان با خودش گفت:
- باید زودتر براش میبردی. زن طایفه، خوی بچه یتیم داره. تا پولش زیر سرش نباشه خوابش نمیبره.
صالح به پدرش نگاه نکرد. گفت:
- هنوز که مانده تا سالش برسه. زودتر از این بهاش بدم؟
ترس، دل باباسبحان را میخورد. گفت:
- نه خوب. اما اول آخر جان دادنی را باید داد. تا هم فکر و خیال خود آدم راحت باشه، هم بهانهای به کسی داده نشه. دستتنگم که شکر خدا نیستی.
آواز درهم و گنگ مسیب از پناه دیوار شنیده شد. درِ خانه صدا کرد و او از دالان پا به حیاط گذاشت، یکسره به اتاق آمد، گیوههایش را کند، جفت کرد و نزدیک سماور نشست. باباسبحان دستش را جلوی سینۀ او گذاشت و گفت:
- به خیز عقب، میسوزی.
مسیب گفت: «چای، چای میخوام.»
صالح گفت:
- کنار برو، کنارتر. ها... یک کمی دیگر خیلی خوب، حالا زن برارت میا چایت میده.
شوکت وارد شد. هرکره را کنار سماور گذاشت، نشست و به مسیب گفت:
- خدا قوت!
مسیب گفت: «چایم بده. خوش آمدی.»
شوکت گفت: «الان. بیا.»
یک استکان چای جلو مسیب گذاشت، سر هرکره را برداشت و بخار چربی از آن بیرون زد.
مسیب استکان را خالی کرد و به صالح گفت:
- زنجیرم دو تکه شد.
باباسبحان سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد:
- باز حیوون را زدی؟
صالح گفت: «نه. حکما به دیوار زده.»
چشمهای درشت و پر سفیدیِ مسیب به روی برادرش خندید:
- به چنار.
باباسبحان گفت:
- این خربازییا چیه از خودت درمیاری؟ نمیگی یک وقت زنجیر برگرده و کورت کنه؟
مسیب به صالح گفت:
- یک زنجیر کلفت آهنی برام بخر. از او اردکانیها.
صالح چهارزانو نشست و گفت:
- خیلی خوب. حالا بهخیز اون طرفتر.
مسیب کنار خزید، باباسبحان سماور را کنار گذاشت، شوکت سفرۀ چهارخانه را وسط اتاق پهن کرد و مردها دورش را گرفتند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آوسنۀ بابا سبحان - قسمت آخر مطالعه نمایید.