2
هنوز از جگری که میان پنجههای غلام فشرده شده بود بخار برمیخاست. به کاروانسرا پیچید، به اتاق خالو رفت، مجمعه را از کنار دیوار برداشت، جگر را میان مجمعه انداخت و چاقویش را بیرون کشید و کنار مجمعه نشست. یکسرِ جگر را به دندان و سر دیگرش را به انگشت گرفت و جگر را درید.
خالو کنار اجاق یکزانو نشسته بود و بفشی دود میکرد. نیم مثقالی تریاک روی نعل اسب چسبانده و دو سیخ بلند میان کندههای سرخ اجاق فرو کرده بود. به نوبت سیخی برمیداشت، سرخی نوک سیخ را روی تریاک میچسباند، تریاک دود میشد و خالو با لولۀ کاغذیِ لای لبهایش دودها را بالا میکشید. خالو شانههای کلفت، گردن کوتاه، پاهای کج و کلۀ بزرگی داشت. ساربان پیری بود که دالاندار شده بود. غلام که نشست خالو سرش را با نیمی از تنهاش به طرف او چرخاند، چشمهای برآمده و هارش را به مجمعه دوخت و لبهایش را جنباند:
- او چیه دیگر؟
- جگر.
- به او کلونی؟
- جگر شتره.
- سلاخخانه رفته بودی کلۀ سحری؟
- نه. پیر شتر ایوب لنگ را کارد زدم.
- کجا؟ تو بیابانی؟
- نه، همینجا پشت دیوار کاروانسرا.
- پس همی او بود زاری میکرد؟
- شاید.
- حیوان...
خالو به طرف اجاق برگشت و سیخی را که مثل خود آتش سرخ شده بود از اجاق بیرون کشید و روی نعل اسب گذاشت و زیر لب غرید.
غلام برخاست، تکهای جگر میان مجمعه باقی گذاشت و گفت:
- برای ظهر تفتش بده.
خالو نالید:
- خالی؟
غلام گفت: «چه میدانم.»
بیرون رفت و به طرف کنج کاروانسرا براه افتاد. خروسش آنجا، روی کودها و لای دستوپای مالها میچرید. غلام موچ کشید و «لاله» به طرفش دوید. انگار یک بزغاله بود. پهن، پرپا و یکدست سرخ. مثل لاله. چشمهایش مثل دو سکۀ مس میدرخشید. بالهایش مثل دو بال باشه لم لم میخورد. لاله در شهر و میان همۀ پرندهبازها سرشناس بود. تا امروز با نوک خمیدهاش چشم یک کره و مغزِ سر پنج خروس را بیرون کشیده بود. غلام خروس را روی شانهاش نشاند و ریزههای جگر را دو دستی جلو منقارش گرفت و به طرف دالان کاروانسرا براه افتاد.
خالو کنار مجمعه یکزانو نشسته بود و با کجکارد کهنهاش تکه جگر را ریز میکرد. غلام خروس را به اتاق پراند و خالو از جایش تکان خورد. خروس روی کنگرۀ لب مجمعه نشست و خالو کنار مجمعه پس خزید. به غلام که دمِ در ایستاده بود و میخندید نگاه کرد و گفت:
- پس من را ریشخند کردی لقمۀ حرام؟
غلام همراه خندهاش گفت:
- او تیکهاش را وردار دیگه.
خالو گفت:
- حالا کی میتوانه دور مجمعه بره؟
غلام خروس را گرفت و گفت:
- یک پیاله بیار ببینم.
خالو پیالۀ مسی ساییده شدهای به غلام داد و غلام رودهای از جیبش بیرون کشید. دو سر روده با نخ بسته شده بود. غلام نخ را به دندان گرفت، باز کرد و خونهای روده توی پیاله خالی شد، از پیاله بخار برخاست و غلام خروس را به طرف پیالۀ خون سر داد.
پیاله که خالی شد غلام لاله را بغل کرد، روی کاکلش دست کشید و از در بیرون رفت.
خالو گفت: «کجا انشاءالله؟!»
غرشمالها پشت باروی شهر، بار انداخته بودند.
غلام گفت: «سلام علیکم بابا.»
پیرمردی که شال زردی سرش پیچیده بود و سر تسبیحاش گل سرخ داشت صورت سیاه و آبلهگونش را از دهن چادر بیرون آورد و گفت:
- علیکمسلام مشدی.
غلام زیر گلوی خروسش را خاراند و گفت:
- شنیدم اینجاها یک خروس جنگی خوب پیدا میشه؟
پیرمرد دستش را که تسبیح به آن آویزان بود دراز کرد و گفت:
- «اسکندر، چادر چارمی... هاوو اونجا.» و به چادر خزید.
اسکندر پشت سندان کوچکش نشسته بود و منقاشی را صافکاری میکرد. میانهمرد سیاهچرده، تکیده و بلندبالایی بود. موهایی به رنگ مرکب، پیشانی صاف، بینی کشیده و چشمهای سبز داشت.
- خدا قوت اسکندرخان!
اسکندر سرش را بالا آورد، غلام و خروس را نگاه کرد و لبخند زد:
- خدانگهدار برار.
غلام گفت:
- شنیدم خروست خیلی معرکهس؟
اسکندر گفت:
- دست وردار مشدی. کی گفته معرکهس؟
منقاش را روی سندان غلتاند، یک چشمش را بست و منقاش را نگاه کرد.
غلام گفت: «نه والا، شنیدم.»
اسکندر گفت: «حرف مفت زدن.»
زیر چشمی به خروس غلام نگاه کرد.
غلام دم درِ چادر نشست و گفت:
- حالا این قدر عشوه نکن دیگه.
اسکندر به روی غلام خندید:
- ما غریبیم مشدی. بگذار چار تا انبر و قندشکن درست کنیم بدیم دست مادر بچهها بره برامان لقمهای نان بیاره.
غلام گفت:
- دیگه میل خودته.
به خروسش نگاه کرد، روی بالش دست کشیده و گفت:
- چند هفتهایه پرش باد خورده، میگم تنبل نشده باشه.
اسکندر گفت:
- نومش چیه؟
- لاله.
اسکندر یک بار دیگر خروس را برانداز کرد:
- چه قلدرم هست ماشاءالله نوم خدا. لاریه؟ بله مشدی؟
غلام گفت: «انگار».
اسکندر گفت:
-«دوک» من به گرد پاشم نمیرسه. دوک... دوک دوک، موچ... موچ موچ موچ. اوهوی، اوهوی، اوهوووی... بیه، بیه، بیه.
دوک از پشت چادر آمد. بلندبالا، یکلا و یکدست سیاه بود. آرام و قُراب پیش آمد، روی سندان پرید و نوک بلند و درفشمانندش را جلو سبیلهای سیاه اسکندر نگاه داشت.
اسکندر گفت: «میبینیش مشدی؟ صغیره هنوز!»
غلام نگاهش را به خروس اسکندر دوخته بود.
اسکندر به دوک گفت: «نه؟»
غلام گفت: «عوضش تیزه معلوم میشه.»
اسکندر گفت:
- دیگه... اما همپای او نمیشه.
غلام گفت:
- شمام غرشمالا همهتان عادت دارین بازارگرمی کنین. حالا شرط چی؟
اسکندر گفت:
- عشق خودته مشدی. هر جور که میدانی.
غلام گفت: «بیست تومن خوبه؟»
اسکندر گفت:
- ما را مثل خودت حساب نکن مشدی. هر کی یک بنیهای داره.
غلام گفت: «پونزده؟»
اسکندر گفت:
- خدا بهات بیشتر بده. اما قوۀ من نمیرسه.
غلام گفت: «ده؟»
اسکندر گفت:
- عیبی نداره. اما من به جاش مصالح میدم.
به انبر، سیخ کباب، قندشکن و چاقوهایش اشاره کرد:
- دسته شاخشکاری اربابییم دارم.
غلام گفت: «آی لِنجَه میکنی هه!»
یک چاقو، شش سیخ کباب، دو قندشکن، پنج منقاش از میان ابزار اسکندر جدا کرد و گفت:
- جای ده تومن.
اسکندر گفت: «جان مشدی زیاده.»
غلام گفت:
- چی زیاده عمو؟ اصلاً اینا را میخوام چه کار کنم؟ ده تومن به هشت تومن خوبه؟
اسکندر لبخند زد:
- نه والا.
غلام گفت: «ده تومن به هفت تومن، خوبه؟»
اسکندر گردنش را کج کرد:
- دیگه چی بگم؟ روی ماهت را زمین بندازم؟! بیا. دلت را نمیشکنم. بیا پول را بسپر دست کربلایی عزیز.
هر دو خروسهایشان را بغل کردند و به طرف چادر چهارمی براه افتادند. پیرمردی که شال زرد به سرش پیچیده بود و سر تسبیحاش گل قرمز داشت از چادر بیرون آمد و همراه غلام و اسکندر به طرف گودال پناه بارو رفت.
اسکندر گفـت: «کربلایی عزیز از مشدی امانت بگیر.»
کربلایی عزیز ده تومن غلام و هفت تومن اسکندر را گرفت و توی کیسهای که به گردنش آویزان بود گذاشت و هر سه لب گودال پای بارو ایستادند.
اسکندر گفت: «خوب؟ مشدی؟»
غلام گفت:
- خودمان وای میستیم لب گودال.
اسکندر عرقچیناش را بالا زد، میان موهایش را خاراند و گفت:
- هر جوری که عشق خودته مشدی.
کربلایی عزیز گفت:
- بسماللهالرحمنالرحیم، یله دین.
خروسها در یک لحظه به میان گودال پرواز کردند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.