Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آوسنۀ بابا سبحان - قسمت آخر

آوسنۀ بابا سبحان - قسمت آخر

نویسنده: محمود دولت آبادی

2

هنوز از جگری که میان پنجه‌های غلام فشرده شده بود بخار برمی‌خاست. به کاروانسرا پیچید، به اتاق خالو رفت، مجمعه را از کنار دیوار برداشت، جگر را میان مجمعه انداخت و چاقویش را بیرون کشید و کنار مجمعه نشست. یکسرِ جگر را به دندان و سر دیگرش را به انگشت گرفت و جگر را درید.

خالو کنار اجاق یکزانو نشسته بود و بفشی دود می‌کرد. نیم مثقالی تریاک روی نعل اسب چسبانده و دو سیخ بلند میان کنده‌های سرخ اجاق فرو کرده بود. به نوبت سیخی برمی‌داشت، سرخی نوک سیخ را روی تریاک می‌چسباند، تریاک دود می‌شد و خالو با لولۀ کاغذیِ لای لبهایش دودها را بالا می‌کشید. خالو شانه‌های کلفت، گردن کوتاه، پاهای کج و کلۀ بزرگی داشت. ساربان پیری بود که دالان‌دار شده بود. غلام که نشست خالو سرش را با نیمی از تنه‌اش به طرف او چرخاند، چشم‌های برآمده و هارش را به مجمعه دوخت و لب‌هایش را جنباند:

- او چیه دیگر؟

- جگر.

- به او کلونی؟

- جگر شتره.

- سلاخ‌خانه رفته بودی کلۀ سحری؟

- نه. پیر شتر ایوب لنگ را کارد زدم.

- کجا؟ تو بیابانی؟

- نه، همین‌جا پشت دیوار کاروانسرا.

- پس همی او بود زاری می‌کرد؟

- شاید.

- حیوان...

خالو به طرف اجاق برگشت و سیخی را که مثل خود آتش سرخ شده بود از اجاق بیرون کشید و روی نعل اسب گذاشت و زیر لب غرید.

غلام برخاست، تکه‌ای جگر میان مجمعه باقی گذاشت و گفت:

- برای ظهر تفتش بده.

خالو نالید:

- خالی؟

غلام گفت: «چه می‌دانم.»

بیرون رفت و به طرف کنج کاروانسرا براه افتاد. خروسش آنجا، روی کودها و لای دست‌و‌پای مال‌ها می‌چرید. غلام موچ کشید و «لاله» به طرفش دوید. انگار یک بزغاله بود. پهن، پرپا و یکدست سرخ. مثل لاله. چشم‌هایش مثل دو سکۀ مس می‌درخشید. بال‌هایش مثل دو بال باشه لم لم می‌خورد. لاله در شهر و میان همۀ پرنده‌بازها سرشناس بود. تا امروز با نوک خمیده‌اش چشم یک کره و مغزِ سر پنج خروس را بیرون کشیده بود. غلام خروس را روی شانه‌اش نشاند و ریزه‌های جگر را دو دستی جلو منقارش گرفت و به طرف دالان کاروانسرا براه افتاد.

خالو کنار مجمعه یکزانو نشسته بود و با کج‌کارد کهنه‌اش تکه جگر را ریز می‌کرد. غلام خروس را به اتاق پراند و خالو از جایش تکان خورد. خروس روی کنگرۀ لب مجمعه نشست و خالو کنار مجمعه پس خزید. به غلام که دمِ در ایستاده بود و می‌خندید نگاه کرد و گفت:

- پس من را ریشخند کردی لقمۀ حرام؟

غلام همراه خنده‌اش گفت:

- او تیکه‌اش را وردار دیگه.

خالو گفت:

- حالا کی می‌توانه دور مجمعه بره؟

غلام خروس را گرفت و گفت:

- یک پیاله بیار ببینم.

خالو پیالۀ مسی ساییده شده‌ای به غلام داد و غلام روده‌ای از جیبش بیرون کشید. دو سر روده با نخ بسته شده بود. غلام نخ را به دندان گرفت، باز کرد و خون‌های روده توی پیاله خالی شد، از پیاله بخار برخاست و غلام خروس را به طرف پیالۀ خون سر داد.

پیاله که خالی شد غلام لاله را بغل کرد، روی کاکلش دست کشید و از در بیرون رفت.

خالو گفت: «کجا ان‌شاءالله؟!»

 

غرشمال‌ها پشت باروی شهر، بار انداخته بودند.

غلام گفت: «سلام علیکم بابا.»‌

پیرمردی که شال زردی سرش پیچیده بود و سر تسبیح‌اش گل سرخ داشت صورت سیاه و آبله‌گونش را از دهن چادر بیرون آورد و گفت:

- علیک‌مسلام مشدی.

غلام زیر گلوی خروسش را خاراند و گفت:

- شنیدم اینجاها یک خروس جنگی خوب پیدا میشه؟

پیرمرد دستش را که تسبیح به آن آویزان بود دراز کرد و گفت:

- «اسکندر، چادر چارمی... هاوو اون‌جا.» و به چادر خزید.

اسکندر پشت سندان کوچکش نشسته بود و منقاشی را صافکاری می‌کرد. میانه‌مرد سیاهچرده، تکیده و بلند‌بالا‌یی بود. موهایی به رنگ مرکب، پیشانی صاف، بینی کشیده و چشم‌های سبز داشت.

- خدا قوت اسکندرخان!

اسکندر سرش را بالا آورد، غلام و خروس را نگاه کرد و لبخند زد:

- خدانگهدار برار.

غلام گفت:

- شنیدم خروست خیلی معرکه‌س؟

اسکندر گفت:

- دست وردار مشدی. کی گفته معرکه‌س؟

منقاش را روی سندان غلتاند، یک چشمش را بست و منقاش را نگاه کرد.

غلام گفت: «نه والا، شنیدم.»

اسکندر گفت: «حرف مفت زدن.»

زیر چشمی به خروس غلام نگاه کرد.

غلام دم درِ چادر نشست و گفت:

- حالا این قدر عشوه نکن دیگه.

اسکندر به روی غلام خندید:

- ما غریبیم مشدی. بگذار چار تا انبر و قندشکن درست کنیم بدیم دست مادر بچه‌ها بره برامان لقمه‌ای نان بیاره.

غلام گفت:

- دیگه میل خودته.

به خروسش نگاه کرد، روی بالش دست کشیده و گفت:

- چند هفته‌ایه پرش باد خورده، میگم تنبل نشده باشه.

اسکندر گفت:

- نومش چیه؟

- لاله.

اسکندر یک بار دیگر خروس را برانداز کرد:

- چه قلدرم هست ماشاءالله نوم خدا. لاریه؟ بله مشدی؟

غلام گفت: «انگار».

اسکندر گفت:

-«دوک» من به گرد پاشم نمیرسه. دوک... دوک دوک، موچ... موچ موچ موچ. اوهوی، اوهوی، اوهوووی... بیه، بیه، بیه.

دوک از پشت چادر آمد. بلندبالا، یک‌لا و یکدست سیاه بود. آرام و قُراب پیش آمد، روی سندان پرید و نوک بلند و درفش‌مانندش را جلو سبیل‌های سیاه اسکندر نگاه داشت.

اسکندر گفت: «می‌بینیش مشدی؟ صغیره هنوز!»

غلام نگاهش را به خروس اسکندر دوخته بود.

اسکندر به دوک گفت: «نه؟»

غلام گفت: «عوضش تیزه معلوم میشه.»

اسکندر گفت:

- دیگه... اما همپای او نمیشه.

غلام گفت:

- شمام غرشمالا همه‌تان عادت دارین بازارگرمی کنین. حالا شرط چی؟

اسکندر گفت:

- عشق خودته مشدی. هر جور که می‌دانی.

غلام گفت: «بیست تومن خوبه؟»

اسکندر گفت:

- ما را مثل خودت حساب نکن مشدی. هر کی یک بنیه‌ای داره.

غلام گفت: «پونزده؟»

اسکندر گفت:

- خدا به‌ات بیشتر بده. اما قوۀ من نمیرسه.

غلام گفت: «ده؟»

اسکندر گفت:

- عیبی نداره. اما من به جاش مصالح میدم.

به انبر، سیخ کباب، قندشکن و چاقوهایش اشاره کرد:

- دسته شاخ‌شکاری اربابی‌یم دارم.

غلام گفت: «آی لِنجَه می‌کنی هه!»

یک چاقو، شش سیخ کباب، دو قندشکن، پنج منقاش از میان ابزار اسکندر جدا کرد و گفت:

- جای ده تومن.

اسکندر گفت: «جان مشدی زیاده.»

غلام گفت:

- چی زیاده عمو؟ اصلاً اینا را میخوام چه کار کنم؟ ده تومن به هشت تومن خوبه؟

اسکندر لبخند زد:

- نه والا.

غلام گفت: «ده تومن به هفت تومن، خوبه؟»

اسکندر گردنش را کج کرد:

- دیگه چی بگم؟ روی ماهت را زمین بندازم؟! بیا. دلت را نمی‌شکنم. بیا پول را بسپر دست کربلایی عزیز.

هر دو خروس‌هایشان را بغل کردند و به طرف چادر چهارمی براه افتادند. پیرمردی که شال زرد به سرش پیچیده بود و سر تسبیح‌اش گل قرمز داشت از چادر بیرون آمد و همراه غلام و اسکندر به طرف گودال پناه بارو رفت.

اسکندر گفـت: «کربلایی عزیز از مشدی امانت بگیر.»

کربلایی عزیز ده تومن غلام و هفت تومن اسکندر را گرفت و توی کیسه‌ای که به گردنش آویزان بود گذاشت و هر سه لب گودال پای بارو ایستادند.

اسکندر گفت: «خوب؟ مشدی؟»

غلام گفت:

- خودمان وای میستیم لب گودال.

اسکندر عرقچین‌اش را بالا زد، میان موهایش را خاراند و گفت:

- هر جوری که عشق خودته مشدی.

کربلایی عزیز گفت:

- بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، یله دین.

خروس‌ها در یک لحظه به میان گودال پرواز کردند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آوسنۀ بابا سبحان - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 30 دی 1400 - 07:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2671

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 562
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096387