شوکت گفت:
- کارای خانهرم میکنه. اما دلش راضی نیست. کسرشأنش میدونه. تو هم که مانعشی بیایه بیابون اقلاً یک کتری چای جوش بیاره.
صالح گفت:
- با او کمر عیبناکش بیایه بیابون چای جوش بیاره یا حواس من و او بچه را پریشون کنه؟
شوکت گفت: «از همین که عیبناکه به عذابه.»
صالح از لب گودال برخاست، سرش را تکاند، پشتش را خم کرد و به اتاق رفت. صورتش را که با گوشۀ پرده پاک میکرد گفت:
- پس او ننۀ تو چیکارهس؟ کسرشأنشه یک کوزه آب برای خانۀ دخترش بیاره؟
شوکت گفت:
- تو را خدا صالح. انگار او از خودش کار نداره که دم به ساعت بیایه کار خانۀ من را بکنه.
لامپا را نزدیک سماور، توی سینی گذاشت.
صالح کنار دیوار یکزانو نشست، کف دستش را زمین گذاشت، بازویش را ستون کرد و گفت:
- بریز یک پیاله چای، بریز. او رخت و لباس کرورکرور جهود و نصا را میشوره، اما به ما که میرسه انگار به خدا میرسه. خانمیهاش را میاره اینجا.
شوکت گفت:
- زیرۀ سیاه دم کردم. میخوای از او یک استکان بخور.
صالح موهایش را از روی چشمش پس زد، استکان چای را جلویش کشید و به شوخی گفت:
- طوریم نیست که زیره بخورم.
شوکت خجالت کشید و گفت:
- زیرۀ سیاه را همه میخورن؛ پس کو مسیب؟
- بچهها داشتن لب استخر ترنا بازی میکردن، اون جا ماند.
شوکت گفت:
- باز الان دعواش میشه و سروکلۀ خونی میاد.
صالح استکان خالی را زیر شیر سماور گذاشت و گفت:
- دلش تنگه. از صبح تا غروب یکسره مثل خر کار میکنه. غروبم اگر بخوام حبسش کنم که...
شوکت لبخند زد و گفت:
- یک چیزی میخوام بگم.
- انشاءالله که خیره.
- خوب، بگو.
شوکت مکث کرد، بعد گفت:
- انشاءالله گوش شیطون کر، بعد که بچهات به خیر و خوشی دنیا آمد بریم مشهد. همهمان، باباسبحان و مسیبم.
صالح خندید و گفت:
- خیال کردم چی میخوا بگه! گوش شیطونم که کر نباشه نمیتوانیم بریم قومجان.
- از خرجش میترسی؟
- نه از خرجش. تا اونوقت ما غرق گندمکاریایم.
- حالا دو ساله که پشت گوش میندازی. خوبه که خودت نذر کردی.
- نمیشه که کارم را ول کنم و پی نذر برم که، خوب بالاخره یک روز میریم. امام که از جاش فرار نمیکنه.
شوکت گفت:
- پس ما کی میتوانیم چار روز از این قال بیرون بریم؟ یک فصل که فصل کشته. یک فصلم که فصل درو! بعدش هم که پالیز و پنبهس. بعدش هم که هزار کار دیگه.
صالح گفت:
- انشاءالله سال دیگر همین موقع. که بچه هم یک هوا جان گرفته باشه. تو هم سرحال و قبراق باشی، من هم تا آن وقت شاهی صناری جمع کنم و یک ده روزی راه بیفتیم به سیاحت و زیارت. شاید باباسبحان و مسیبم بردیم.
صدای پا آمد. صالح به بیرون نگاه کرد. باباسبحان بود. کوزه را بغل گرفته بود نفس نفس میزد. با احتیاط از کنار گودال گذشت، کوزه را به دیوار تکیه داد و به دم در آمد. دستش را به چارچوب در گرفت، سرش را به اتاق برد و با چشمهایش آن را وارسی کرد:
- آمدی؟
صالح گفت: «سلام علیکم.»
- چه دیر وقت؟
- خوب دیگر، دیر راه افتادیم. تو راهم مسیب یک کمی معطل کرد، دیرتر رسیدیم.
- حالا کو مسیب؟
- لب آوگیر، از آنجا رد شدی ملتفتش نشدی؟
- مگه آنجا یکی دو تا آدم هست که من ملتفت او بشم؟ پنجاه تا آدم مثل بره بزغاله ریختن میان هم و معلوم نیست چی کار دارن میکنن. اویم با این چشمای من که کرایه میخوان تا جلوشان را ببینن.
صالح گفت:
- دارن پادشاه وزیر بازی میکنن.
بابا سبحان گفت:
- از جیغ و ویغشان معلوم بود که یکی را دارن با ترنا میزنن. شب و ترنا بازی؟!
همان جا، بیرون در پای پله نشست، کیسۀ چپقش را از بغلش بیرون آورد و ادامه داد:
- نمگین تو این تاریکی، سر ترنا به چشم یکی بگیره و کورش کنه.
چپقش را چاق کرد و با خودش گفت:
- آدم تا وقتی جاهله دست کمی از خر نداره.
صالح گفت:
- حالا چرا آنجا نشستی؟ ورخیز بیا به خانه.
باباسبحان گفت: «میام، بگذار یک نفسی تازه کنم».
شوکت چای و چند حبه قند برد و کنار دست باباسبحان گذاشت.
بابا سبحان گفت:
- نمیخوام حالا. وردار ببرش. باید اول دست و پنجهام را بشورم، بعد.
صالح گفت:
- بابا تو هم کارات لنگۀ ملانصرالدین شده! سر حوض میری دست و پنجهات را نمیشوری. کوزۀ آب خوردن را توی تغار خر خالی میکنی و بعد از پنجاه سال عمر میری با دوشت آب میاری! آن هم جلو چشم دوست و دشمن؛ تازه این موقع شب که پیش پاتو نمیبینی. من که ملتفت نمیشم.
باباسبحان سینهاش را از دود خالی کرد و گفت:
- من این قدرا عقلم میرسه که آب خوردن را جلو خر خالی نکنم. اما از قصد این کار را کردم و کوزه را دوشم گرفتم تا این دختر دیگه سر حوض نره. او دیگه نباید بارای سنگینتر از یک بادیه ورداره. امانتی را که تا اینجا آورده باید سالم به منزل برسانه. من مگه چی کارم میشه؟ چیزی ازم کم میشه که برم آب بیارم؟ برای خودم و بچههام آب میارم. برای دیگران که سقایی نمیکنم تا خجالت داشته باشه؟ این چیزا برام عار و ننگ نیست. ننگ اویه که نون توی سفرهات نباشه، ملتفتی؟
صالح گفت:
- آخه خوبیت نداره که آدمی با این سن و سال کوزه روی دوشش بگیره و قاطی صد تا زن بره سر حوض. این کار زناس. حالا اگر شوکتم نمیخوای بره سر حوض به مسیب میگم غروب به غروب دو تا کوزه آب بیاره. او هنوز جرهس، عیب نداره. اما تو دیگه خوبه نری.
باباسبحان برخاست. خاکستر چپقش را تکاند و به طرف چاه آب رفت. دلو را به چاه انداخت و با خودش گفت:
«معلوم نیست این همه دعایه را شما از کی ارث بردین!» و همان جا صدای صالح را شنید:
- تو وقتی بار ورمیداری طوریت میشه؟
شوکت سرش را پایین انداخت.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آوسنۀ بابا سبحان - قسمت سوم مطالعه نمایید.