Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آوسنۀ باباسبحان - قسمت اول

آوسنۀ باباسبحان - قسمت اول

نویسنده: محمود دولت آبادی

1

باباسبحان به لب بام نگاه کرد. آفتاب رفته بود. برخاست، خاک‌هایی را که به خشتک تنبانش نشسته بود تکاند و به طرف گودال رفت. دو تا بوتۀ خاری را که لب گودال افتاده بود برداشت روی پشتۀ خار پراند و به طویله رفت. آخور را پاکیزه کرد، یک غربال کاه و یک بادیۀ جو توی آخور ریخت و از طویله بیرون آمد. به طرف چاه آب رفت، پشتۀ کلخچ را از دهنۀ چاه برداشت، خاری را که به زیر ناخنش فرو رفت بیرون آورد و دلو را به چاه انداخت، یک دلو آب بالا کشید و باز پشته را سر چاه گذاشت. آب دلو را به آفتابه ریخت و آفتابه را آماده لب گودال گذاشت. کمرش را باد گرفت، به زحمت راست شد، خودش را از لب گودال پس کشید، به دیوار تکیه داد و خوش خوشک پای دیوار نشست. مرغ‌ها به لانه‌شان خزیدند و باباسبحان فکر کرد وقتی که برخیزد خشت درِ لانه را بگذارد.

شوکت آمد. روی پاهایش بند نبود. کوزه را به کنج دیوار تکیه داد، پای کوزه نشست و دست روی شکمش گذاشت. رنگش سفید شد و نفسش به شماره افتاد. باباسبحان برخاست، خشت را جلو لانۀ مرغ‌ها گذاشت و به طرف عروسش رفت:

- چه خبرته دختر؟

شوکت لب‌هایش را جوید:

- هیچی، سر حوض شلوغ بود.

باباسبحان بغل کوزه نشست، به رنگ و روی شوکت نگاه کرد و گفت:

- تقصیر خودته عموجان. من که از آوردن یک کوزه آب دریغ نمی‌کنم. تو خودت نمی‌تونی آروم بشینی. جنب و جوش زیادی برای تو خوب نیست؛ تو دیگر حالا دو نفری. باید به قدر دو نفر مراقب خودت باشی. از فردا دیگر خودم میرم پی آب. کار، من و تو چه توفیری می‌کنه؟ حالا بهتر شدی؟

شوکت نفس بلندی کشید، آب دهنش را قورت داد و دستش را به دیوار گرفت که برخیزد:

- یک کمی.

باباسبحان گفت:

- میخوای یک پر زیرۀ سیاه با نبات برات دم کنم بخوری؟ یام میخوای برم پی مادرت؟ ها؟

شوکت گفت:

- نه، نه. خودش خوب میشه. حالا خودم دوا دم می‌کنم. نمیخوا.

به اتاق رفت و لامپا را از لب تاقچه برداشت که گیرا کند.

باباسبحان بزغاله را از لب تنور پایین کشید، سر به طویله داد و پرسید:

- تو که بیرون بودی صدای اذان را شنیدی؟

شوکت از اتاق گفت: «نه».

باباسبحان کوزه را برداشت و به طویله برد، آبش را به تغار ریخت و بیرون آمد، سرش را پایین انداخت و به طرف دالان رفت:

- تا سماور جوش بیاد من میرم یک راه آب بیارم.

شوکت گفت: «حالا که کوزه آب داره.»

باباسبحان گفت: «خالی‌اش کردم توی تغار.» و رفت.

شوکت پای در یله شد. سرش گیج بود؛ دلش شوری می‌شد، چشم‌هایش سیاهی می‌رفت و شیرینی درد را در همۀ رگ‌و‌پی‌ش حس می‌کرد. دیگر آن قدرها به ماهش نمانده بود. حتی از بیست‌و‌پنج روز هم کمتر. و او روز می‌شمرد. پسر بود؟ ان‌شاءالله. صالح که گفته بود «هرچه باشد قدمش روی چشم.» شوکت هم جوری لباس دوخته بود که زیبندۀ هر دو باشد. پسر و دختر. می‌شد که دو تا باشند؟ مادرش گفته بود «کمتر زنی شکم اول دو قلو به دنیا آورده» و شوکت خندیده بود.

درد کم شد. شوکت راحت نفس کشید، گوشه‌های چشمش را خشک کرد، استکان نعلبکی‌ها را دستمال کشید، توی سینی چید و به دم در آمد. خانه در غروب غرق شده بود. از کوچه‌ها، از دشت و از دور آبگیر همهمه‌ای گنگ و سبک همراه با صداهایی شناس به گوش می‌رسید: عرکشیدن گاو، شیهۀ مادیان، برخورد سم قاطر، درای گوسفند، غریو مرغابی و نعرۀ یک مرد.

رعیت از دشت به رباط باز می‌گشت.

در صدا کرد و شوکت چشم به دهنۀ دالان دوخت. صالح بود. قدِ کشیده و خمیدگی شانه‌هایش از دور مشخص بود. خر سیاه از گودال گذشت و به طویله رفت. صالح دنبالش دوید، خورجین را برداشت و از طویله بیرون آمد:

- حرومی انگار کوه کنده. طاقتش نیست خورجین از روش وردارن.

شوکت جلو در ایستاده بود:

- خدا قوت!

صالح خورجین را انداخت:

- خدا نگهدار. دلت چطوره؟

- خوبه. گاهی میگیره، گاهی یله میده.

صالح به طرفش رفت.

- قرص میگیره، یا نه، شوخی شوخی می‌کنه؟

شوکت نمی‌خواست شویش را دلواپس کند. گفت:

- شوخی شوخی می‌کنه.

صالح جلو پای شکوت ایستاد، گوش روی شکم او گذاشت؛ یک لحظه ماند و لبخند شیرینی به ته صورتش دوید:

- باید کرۀ جلبی باشه؟!

شوکت کلاه شویش را برداشت، آن را محکم روی کاکل‌هایش کوفت و گفت:

- به خودت رفته، بیا تو.

سرآستین صالح را گرفت و کشید.

صالح گفت: «دست و بالم را بشورم» و به طرف چاه آب رفت.

شوکت لامپا را آورد، بیخ چارچوب در گذاشت و گفت:

- باباسبحان برا همه آب ورکشیده.

صالح گفت:

- بیچاره پیرمرد. بیکاری آزارش میده؛ حالا کجا رفته؟ لب استخر که انگار نبود؟

شوکت گفت: «کوزه را خالی کرد و رفت آب بیاره.»

صالح گفت:

- مگه تو کجا بودی که او را با نیم من ریشش راهیِ سر آب کردی؟

شوکت آفتابه را از دست صالح گرفت، آستین پیراهن او را بالا زد و گفت:

- مگه من گفتم بره آب بیاره؟ خودش آروم نمیتونه بگیره. وگرنه من هر جوری بود رفتم و کوزه‌ام را آب کردم آوردم.

صالح نرم شد. به چرکاب‌هایی که از نوک انگشت‌هایش می‌چکید نگاه کرد و گفت:

- پس دیگر آب می‌خواست چی‌کار؟

شوکت گفت:

- خوب آبی را که من آورده بودم برد ته تغار خر خالی کرد.

صالح گفت:

- این را دیگر به‌اش میگن شوبازی. آدم با دوشش بره از حوض آب بیاره و تو تغار خر خالی کنه که روزی سه‌کش از لب آب رد میشه! کم‌کم داره عقل از سرش میپره.

قبضه‌ای آب به صورتش زد، پوف کرد، گوشۀ چشم‌هایش را مالید و گفت:

- دیگه نگذاریش کوزه دوشش بگیره و بره لب آب. خوبیت نداره. مردم به‌اش میخندن.

شوکت آفتابه را به روی دست‌های صالح خالی کرد و گفت:

- خودت به‌اش بگو. او که حرف من را گوش نمی‌کنه. میگه تو دیگر دو نفری؛ نباید کارای سنگین بکنی. بعدش هم، اصلاً او از بیکاری به عذابه. صبح تا شام دم لانۀ مرغا رو به آفتاب نشسته‌س و ناخنای پاش را نگاه می‌کنه.

صالح گفت:

- حقم داره پیرمرد. کسی که عمرش را تو صحرا گذرانده براش ناگوار که از بام تا شام کنج خانه بنشینه و به مرغا ارزن بده.

شوکت گفت:

- این بزغاله‌ام که براش بلا شده. نمیگذاره به موی‌رشتنش برسه اقلاً .

صالح گفت:

- دیگر دو سالی میشه که دست به کار صحرا نزده، ها؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آوسنۀ بابا سبحان - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آوسنۀ باباسبحان - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 27 دی 1400 - 12:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2216

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1413
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929379