Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مردی به نام اُوِه - قسمت هشتم

مردی به نام اُوِه - قسمت هشتم

نویسنده: فردریک بَکمَن
ترجمه ی: حسین تهرانی

مردی به نام اُوِه و جامعه‌ای بدون او

اُوِه برف‌ها را از روی سنگ قبر پاک می‌کند. با قدرت تمام زمین یخ زده را می‌کند تا گل‌ها را بکارد. از جا بلند می‌شود و گوشه‌ی کتش را که کثیف شده، پاک می‌کند. وقتی به اسم سونیا خیره می‌شود، خجالت می‌کشد. اویی که هربار سونیا تأخیر می‌کرد، سرش غر می‌زد، حالا دارد همان کار را می‌کند. از قرار معلوم در وضعیتی نیست که بتواند به قولش عمل کند و بلافاصله دنبال او برود.

زیرلب به سنگ قبر می‌گوید «این اواخر سرم خیلی شلوغ بود.»

و بعد دوباره ساکت می‌شود.

 

نمی‌تواند دقیقاً بگوید کی این اتفاق افتاد، کی این‌قدر ساکت شد. روزها و هفته‌های پس از خاک‌سپاری چنان درهم‌فرو‌رفته‌اند که حتی خودش هم نمی‌تواند بگوید آن زمان سرگرم انجام چه کاری بود. به سختی به یاد می‌آورد که تا قبل از این که پروانه و پاتریک با دنده عقب به صندوق پستی او بکوبند، بعد مرگ سونیا با یک انسان زنده حتی یک کلمه حرف زده باشد.

بعضی شب‌ها حتی شام خوردن را هم فراموش می‌کرد. تا آن جا که به یاد دارد، قبلاً هیچ وقت چنین اتفاقی نیفتاده بود. حداقل از چهل سال پیش که در قطار کنار سونیا نشسته بود، به این طرف. تا زمانی که سونیا زنده بود، زندگی‌شان نظم داشت. اُوه ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار می‌شد، قهوه درست می‌کرد، یک دور در شهرک می‌زد، سونیا ساعت شش و نیم دوشش را گرفته بود، و بعد با هم صبحانه می‌خوردند و قهوه می‌نوشیدند. سونیا تخم‌مرغ می‌خورد، اُوِه نان و کره و مربا. ساعت هفت و پنج دقیقه سونیا را به سمت ساب می‌برد، او را بغل می‌کرد و روی صندلی کمک راننده می‌نشاند، صندلی چرخ‌دار را داخل صندوق عقب می‌گذاشت و او را به مدرسه می‌رساند. بعد سر کار خودش می‌رفت. ساعت یک ربع به ده هر دو وقت صبحانه داشتند.

سونیا داخل قهوه‌اش شیر می‌ریخت. اُوِه قهوه‌اش را سیاه می‌نوشید. ساعت دوازده وقت ناهارشان بود، یک ربع به سه وقت قهوه. ساعت پنج و ربع سونیا را از حیاط مدرسه برمی‌داشت، او را روی صندلی کمک راننده می‌نشاند و صندلی چرخ‌دار را می‌گذاشت داخل صندوق عقب. ساعت 6 بعدازظهر در آشپزخانه شام گرم می‌خوردند. اغلب گوشت و سیب‌زمینی همراه با سس؛ غذای مورد علاقه‌ی اُوِه. بعد سونیا درحالی که پاهای لمسش را زیر مبل می‌کشید، جدول حل می‌کرد. اُوِه هم یا خودش را در انباری سرگرم می‌کرد، یا به اخبار گوش می‌داد. ساعت نه و نیم هم سونیا را به طبقه‌ی اول که اتاق‌خواب آن جا بود حمل می‌کرد. سونیا سال‌ها تلاش کرد اُوِه را متقاعد کند که اتاق خواب‌شان را به طبقه‌ی همکف منتقل کند. آن جا یک اتاق مهمان وجود داشت که بی‌مصرف افتاده بود. ولی اُوِه امتناع می‌کرد. سونیا حدوداً ده سال بعد فهمید که این روش اُوِه است، برای این که نشان بدهد تسلیم نخواهد شد که سرنوشت و کاینات و این قبیل چیزها نمی‌توانند پیروز شوند که شیطان باید برود پی کارش. سونیا هم دیگر اصرار نکرد.

شب‌هایی که فردایش تعطیل بودند تا ساعت ده و نیم بیدار می‌ماندند و تلویزیون تماشا می‌کردند.

بعدش شنبه‌ها دیرتر صبحانه می‌خوردند، گاهی حتی ساعت هشت. بعد به کارهایشان می‌رسیدند، به فروشگاه لوازم ساختمانی، مبل فروشی و مرکز پرورش گل و گیاه می‌رفتند. سونیا خاک باغچه می‌خرید، اُوِه هم نگاهی به ابزارآلات می‌انداخت. آن‌ها فقط یک خانه‌ی دو طبقه با یک تراس کوچک و یک باغچه‌ی کوچک داشتند، ولی همیشه این جور به نظر می‌آمد که کاری برای انجام دادن وجود داشت، یا باید چیزی کاشته می‌شد یا چیزی به تعمیر احتیاج داشت. در راه بازگشت نگه می‌داشتند و یک بستنی می‌خوردند. سونیا بستنی شکلاتی می‌خورد، اُوِه بستنی فندق‌دار. قیمت بستنی هر سال یک کرون گران می‌شد و اُوِه، به قول سونیا، کاملاً داغ می‌کرد. بعد به خانه برمی‌گشتند. سونیا با چرخ‌دستی از آشپزخانه وارد تراس می‌شد، و اُوِه به او کمک می‌کرد که از صندلی چرخ‌دار بلند شود و داخل باغچه بنشیند. این سرگرمی مورد علاقه‌ی سونیا بود، چون تنها جایی بود که دوست نداشت بتواند روی پاهایش بایستد. اُوِه هم یک پیچ گوشتی برمی‌داشت و در خانه می‌چرخید، همیشه یک پیچ برای سفت کردن وجود داشت.

یکشنبه‌ها به کافی‌شاپ می‌رفتند. اُوِه روزنامه می‌خواند و سونیا حرف می‌زد، در همان حال قهوه هم می‌نوشیدند. تا دوشنبه فرا رسید.

در یک روز دوشنبه نظم از زندگی‌اش رخت بست.

 

و اُوِه نمی‌تواند بگوید از چه زمانی خاموش شد. شاید از زمانی که در سر، شروع کرد با خودش به حرف زدن. شاید کم کم دارد دیوانه می‌شود. گاهی به این موضوع فکر کرده است. قضیه از این قرار است که می‌خواهد از حرف زدن دیگران با خودش جلوگیری کند، انگار وحشت داشته باشد مبادا صدای آن‌ها خاطرات سونیا را جا‌به‌جا کند.

انگشتش را به نرمی روی سنگ قبر سونیا می‌کشد. انگار دارد یک فرش ضخیم را لمس می‌کند.

او هیچ وقت از کار جوانانی که مرتباً غر می‌زدند که «باید خودشون رو پیدا کنند» سر درنیاورده است. در محل کار مرتباً این حرف را از جوانان سی ساله می‌شنید. تنها موضوعی که آن‌ها با هم درباره‌اش حرف می‌زدند، این بود که می‌خواستند وقت آزاد بیشتری داشته باشند. انگار این تنها هدف کار کردن باشد؛ که آدم به نقطه‌ای برسد که خودش مجبور نباشد دیگر هیچ کاری انجام دهد. سونیا همیشه به اُوِه می‌خندید و می‌گفت که او «غیرقابل انعطاف‌ترین مرد کره‌ی خاکی است». ولی اُوِه فقط می‌خواست همه چیز نظم خودش را داشته باشد، نه بیشتر. که روند کار مشخص باشد و آدم بتواند به صحت آن اطمینان کند. او هیچ وقت نمی‌توانست بفهمد که چرا این باید یک خصلت بد باشد.

سونیا همیشه برای دیگران ماجرای آن یک باری را تعریف می‌کرد که توانسته بود اُوِه را که ظاهراً در آن لحظه عقل از سرش پریده بود، مجاب کند یک ساب قرمز رنگ بخرد، با وجودی که در تمام طول عمر فقط پشت ساب آبی رنگ نشسته بود. این اتفاق در دهه‌ی هشتاد میلادی رخ داد.

سونیا درحالی‌که از خنده روده‌بر می‌شد، می‌گفت «این سه سال، بدترین سال‌های عمر اُوِه بودند، و از اون زمان به بعد دیگه هیچ خودرویی جز یک ساب آبی رنگ نخریده.» و موضوع دیگری که همیشه تعریف می‌کرد «بقیه‌ی زن‌ها اگر شوهرشون متوجه نشه که اون‌ها به آرایشگاه رفته‌اند، دیوونه می‌شن ولی هربار که من می‌رفتم آرایشگاه، اُوِه چند روز باهام قهر می‌کرد که چرا قیافه‌ام تغییر کرده.»

اُوِه بیش از همه دلتنگ همین است، این که چرا همه چیز مطابق معمول نیست.

به نظرش آدم باید وظیفه و تعهد داشته باشد، و او همیشه به وظیفه‌اش عمل کرده است، هیچ‌کس نمی‌تواند این موضوع را انکار کند. او تمام کارهایی را که جامعه از او توقع داشته، انجام داده. کار کرده، هیچ وقت مرخصی استعلاجی نگرفته است، ازدواج کرده، وامش را صاف کرده، مالیات داده، به وظیفه‌اش خوب عمل کرده، یک ماشین خوب خریده. آن وقت جامعه از او چگونه تشکر کرده؟ می‌آیند دفتر کارش و به او می‌گویند، می‌تواند برود خانه. با او این طور رفتار می‌کنند!

و در یک روز دوشنبه، او دیگر کاری ندارد.

 

اُوِه سیزده سال پیش ساب آبی 95 استیشنش را خرید. کمی بعد حقه‌بازان جنرال موتورز آخرین سهامی را هم که دست سوئدی‌ها بود، خریدند. اُوِه یک روز صبح روزنامه را پس از یک مجموعه‌ی فحش بست، کاری که تا ظهر ادامه یافت. او دیگر هرگز خودرو نخرید. گفت هرگز داخل یک ماشین امریکایی پا نمی‌گذارد، مگر این که پا و بقیه‌ی اندامش را داخل تابوت گذاشته باشند. البته سونیا مقاله را با دقت بیشتری خواند و تا آن جا که به ملیت شرکت مربوط می‌شد، به واقعه‌نگاری اُوِه اعتراض کرد. ولی گوش اُوِه به این حرف‌ها بدهکار نبود. او عقاید خودش را داشت و به آن‌ها پایبند بود. قصدش این بود که آن قدر با این خودرو براند که یا خودش نابود شود، یا این خودرو. معتقد بود که دیگر ماشین عاقلانه‌ای تولید نمی‌شود. قسمت اعظم آن را قطعات الکترونیکی تشکیل می‌دهند و بقیه‌اش هم که آشغال است، انگار آدم پشت یک کامپیوتر نشسته باشد. حتی آدم نمی‌تواند به آن دست بزند، بدون این که گارانتی ماشین از بین برود. پس همین که هست، خوب است. یک بار سونیا گفت اگر اُوِه از دنیا برود، ماشینش از غصه دق خواهد کرد. شاید حق با او باشد.

ولی سونیا همیشه این را هم می‌گفت «هرچیز به وقتش.» مثلاً آن زمان که پزشکان تشخیص‌شان را اعلام کردند؛ چهار سال پیش. سونیا زمین و زمان را زودتر از اُوِه بخشید، ولی اُوِه خشمگین شد. شاید به این دلیل که احساس می‌کرد یک نفر باید به جای سونیا خشمگین شود. چون دیگر بس بود. چون دیگر نمی‌توانست تحمل کند که تمام بدبختی‌ها یقه‌ی کسی را بگیرد که حقش واقعاً این نیست.

پس با تمام دنیا شروع کرد به جنگیدن. با پرسنل بیمارستان دعوا کرد، با متخصص‌ها و پزشکان ارشد، با سفید‌پوش‌های اداره‌جات، و در پایان تعدادشان آن قدر زیاد شد که دیگر اسم هیچ‌کدام‌شان را به یاد نمی‌آورد. برای یک چیز اداره‌ی بیمه‌ای وجود داشت و برای یک چیز دیگر، اداره‌ی دیگری. مسئولی برای سونیا وجود داشت، چون او بیمار بود. و یکی دیگر، چون سونیا روی صندلی چرخ‌دار می‌نشست، نفر سوم برای این که سونیا دیگر کار نکند و نفر چهارم به خاطر این که اداره‌های لعنتی را متقاعد کند که سونیا خودش دوست دارد کار کند.

آدم نمی‌توانست با سفید‌پوش‌های اداره‌جات مبارزه کند. و با تشخیص پزشکان هم نمی‌شد مقابله کرد.

سونیا سرطان داشت.

سونیا گفت «باید ببینم چی پیش می‌آد.» و همین طور هم شد. تا زمانی که توانست، با کودکان مورد علاقه‌اش که مشکل‌دار بودند، کار کرد. وقتی دیگر به تنهایی نمی‌توانست، اُوِه او را تا کلاس درس همراهی می‌کرد. پس از یک سال، ساعت کارش را به 75 درصد تقلیل داد. پس از دو سال به پنجاه درصد، سال بعد به بیست و پنج درصد. وقتی بالاخره مجبور شد از کار خداحافظی کند، برای تمام دانش‌آموزانش یک نامه بسیار طولانی نوشت و از همه خواست چنان‌چه مشکلی داشتند و می‌خواستند با یک نفر حرف بزنند، با او تماس بگیرند.

تقریباً تک تک آن‌ها تماس گرفتند. دسته دسته به خانه‌ آن‌ها هجوم می‌آوردند. در یکی از روزها، آخر هفته آن قدر مهمان داشتند که اُوِه مجبور شد از خانه بیرون برود و شش ساعت تمام خودش را در انباری سرگرم کند. وقتی آخر شب آخرین نفر هم از خانه‌اش رفت. اُوِه در کل خانه چرخید تا مطمئن شود کسی چیزی با خودش نبرده باشد، مثل همیشه. تا این که سونیا گفت بهتر است تخم‌مرغ‌های داخل یخچال را هم بشمارد، مبادا چیزی از آن‌ها کم شده باشد. در این لحظه اُوِه بس کرد. سونیا را از پله‌ها بالا برد و درحالی که سونیا به او می‌خندید، روی تخت خواب گذاشتش. قبل از این که به خواب برود، انگشتش را کف دست اُوِه کشید. بینی‌اش را روی استخوان ترقوه‌ی او گذاشت و گفت:

«اُوِه‌ی عزیزم، خدا فرزندم رو گرفت، ولی در عوض هزاران کودک به من بخشید.»

و در سال چهارم از دنیا رفت.

 

و حالا او ایستاده و دستش را روی سنگ قبر سونیا می‌کشد. بیشتر و بازهم بیشتر. انگار بخواهد او را به زندگی بازگرداند.

آهسته می‌گوید «اسلحه‌ی پدرت رو از انباری زیر شیروانی برمی‌دارم. می‌دونم از تصور این صحنه خوشت نمی‌آد. من هم خوشم نمی‌آد.»

نفس عمیقی می‌کشد انگار مجبور باشد خونسردی‌اش را حفظ کند. مبادا سونیا او را متقاعد کند که از تصمیمش منصرف شود.

جوری که نخواهد به او حق اعتراضی بدهد، با آرامش کامل می‌گوید «موفق باشی، به زودی همدیگه رو می‌بینیم.» و برف‌ها را از روی کفش‌هایش پاک می‌کند.

بعد به سمت پارکینگ حرکت می‌کند، گربه هم کنارش. دور ساب که هنوز تابلوِ تمرین رانندگی به صندوق عقبش نصب است، می‌چرخد و درِ کمک راننده را باز می‌کند. پروانه با آن چشمان قهوه‌ای درشتش که پُر از احساس همدردی است، به او نگاه می‌کند.

پروانه وقتی ساب را در دنده‌ی یک می‌گذارد و ماشین حرکت می‌کند، با احتیاط می‌گوید «درباره‌ی یک موضوعی فکر کرده‌م.»

«از خیرش بگذر.»

ولی پروانه از خیرش نمی‌گذرد.

«با خودم فکر کردم، البته اگر تو بخوای، می‌تونم کمک کنم خونه‌تکونی کنی. شاید هنوز وسایل سونیا تو کشوها باشند و...»

به محض این که اسم سونیا را به زبان می‌آورد، چهره‌ی اُوِه تغییر رنگ می‌دهد، انگار از شدت خشم به یک ماسک تبدیل شده باشد.

جوری نعره می‌کشد «دیگه یک کلمه هم نگو.» که صدایش ماشین را به لرزه درمی‌آورد.

«ولی من فقط می‌خواستم...»

«دهنتو ببند، می‌فهمی؟»

پروانه سرش را تکان می‌دهد و ساکت می‌شود.

اُوِه در کل مسیر بازگشت، از شدت خشم صاف می‌نشیند و به بیرون زل می‌زند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مردی به نام اُوِه - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مردی به نام اُوِه - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: یکشنبه 26 دی 1400 - 07:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2331

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 653
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23021275