Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مردی به نام اُوِه - قسمت آخر

مردی به نام اُوِه - قسمت آخر

نویسنده: فردریک بَکمَن
ترجمه ی: حسین تهرانی

مردی به نام اُوِه و یک ویسکی

اعتراف به اشتباه کار آسانی نیست، مخصوصاً وقتی آدم مدت‌هاست همان کار اشتباه را انجام می‌دهد.

 

سونیا همیشه می‌گفت در تمام سال‌هایی که با اُوِه ازدواج کرده بود، اُوِه فقط یک بار اعتراف کرد که اشتباه کرده است که آن هم مربوط می‌شد به اوایل دهه‌ی هشتاد که هر دو به چیزی باور داشتند و بعداً معلوم شد که آن چیز اشتباه بوده است. البته خود اُوِه ادعا می‌کرد که این یک دروغ محض است؛ او فقط اعتراف کرده که سونیا دچار اشتباه شده است. سونیا همیشه می‌گفت «عشق مثل نقل مکان به یک خونه‌ی جدیده. ابتدا آدم عاشقِ تمام اون چیزهاییه که به نظرش بیگانه است، هر روز صبح از خواب بیدار می‌شه از او چیزی که به اون تعلق داره، شگفت‌زده می‌شه و از طرف دیگه در ترس دایمی به سر می‌بره که مبادا ناگهان سروکله‌ی یک نفر پیدا شه و بگه که آدم دچار اشتباه شده و قرار نبوده صاحب یک چنین خونه قشنگی بشه. ولی با گذشت زمان نمای خونه ترک برمی‌داره، قطعات چوبی لب‌پَر می‌شن و آدم تمام گوشه و کنار خونه رو می‌شناسه. آدم می‌فهمه که وقتی هوای بیرون سرده، باید چی کار کنه تا کلید در قفل گیر نکنه. کدوم سنگ‌فرش‌ها و کف‌پوش‌ها زیر پا تسلیم می‌شن و آدم چه طور باید درِ کمد رو باز کنه تا قیژ قیژ نکنه؛ و این‌ها دقیقاً همون اسرار کوچکی هستند که باعث می‌شن خونه، خونه‌ی خود آدم شه.»

برداشت اُوِه این بود که مثلاً منظور سونیا از درِ کمد، او بوده است. و گاه‌گداری که سونیا از دست او عصبانی می‌شد، اُوِه صدای او را می‌شنید که غرغرکنان می‌گفت «گاهی آدم از خودش می‌پرسه اگه پایه از اول کج بود، چه کاری از دست آدم برمی‌اومد.»

 

پروانه با بی‌خیالی می‌گوید «من فقط می‌گم بستگی به قیمت دیزل و به میزان مصرف اون به ازای هر صد کیلومتر داره.» پشت چراغ قرمز توقف می‌کند و با سروصدای زیادی که درست می‌کند، جایش را روی صندلی راحت‌تر می‌کند.

اُوِه با دلخوری تمام به او نگاه می‌کند. از قرار معلوم پروانه اصلاً به حرف‌های او گوش نکرده. اُوِه فقط سعی کرده بود به این زن باردار یاد بدهد که آدم وقتی صاحب یک ماشین است، باید چه چیزهایی بداند. او برای پروانه توضیح داده بود که باید هر سه سال یک بار ماشینش را عوض کند تا ضرر نکند. با صبر و حوصله‌ی یک آموزگار دلسوز برایش آن چیزی را توضیح داده بود که هر آدمی که کمی عقل داشته باشد، به خوبی از آن مطلع است، موتور دیزلی فقط زمانی صرف می‌کند که آدم با ماشینش حداقل بیست هزار کیلومتر در سال براند، آن وقت پروانه چه می‌کند؟ مثل همیشه مخالفت می‌کند. شروع می‌کند به جروبحث کردن که وقتی آدم یک چیز جدید بخرد، دیگر از کجا می‌خواهد پس‌انداز کند، تازه بستگی دارد که قیمت ماشین چه قدر باشد. و بعد می‌پرسد «چرا؟»

اُوِه جواب می‌دهد «چون که.»

پروانه می‌گوید «آره بابا!» و چشمانش را می‌چرخاند، به نحوی که اُوِه از خودش می‌پرسد آیا پروانه زمانی آن طور که باید، به تسلط او در این طور مسائل پی خواهد برد؟

وقتی چراغ سبز می‌شود، پروانه می‌گوید «موقع برگشت باید بنزین بزنیم، این بار پولشو من می‌دم، تو اصلاً دخالت نمی‌کنی.»

اُوِه دست به سینه می‌نشیند و آماده‌ی شرط‌بندی می‌شود.

می‌گوید «شما چی می‌زنید؟»

پروانه می‌گوید «چی؟ ماشینت بنزین مصرف می‌کنه، مگه نه؟» و درست متوجه منظور او نمی‌شود.

اُوِه چنان قیافه‌ای به خود می‌گیرد که انگار پروانه به اطلاعش رسانده که قصد دارد باک را با پاستیل پُر کند.

«منظورم این نیست که چه بنزینی می‌زنید؛ منظورم اینه که در کدوم پمپ بنزین سوخت‌گیری می‌کنید؟»

وقتی به تقاطع می‌رسند، پروانه چنان با خیال راحت به سمت چپ می‌پیچد که اُوِه احتمال می‌دهد پروانه هر لحظه شروع کند به سوت زدن.

«مگه نمی‌شه تو هر جایگاهی بنزین زد؟»

«منظورم اینه که کارت سوخت کدوم شرکت نفتی رو دارید؟»

اُوِه چنان روی کلمه‌ی «کارت سوخت» تأکید می‌کند که بدنش به مورمور می‌افتد. چون به همان اندازه که دیدش نسبت به کارت‌های اعتباری منفی است، به همان اندازه داشتن کارت سوخت طبیعی است. روند کار به این صورت است که آدم گواهی‌نامه می‌گیرد، اولین ماشینش را می‌خرد، تصمیم می‌گیرد بنزین را از کدام شرکت نفتی بخرد و به همان شرکت هم وفادار می‌ماند. آدم که هروقت میلش کشید، نمی‌تواند مارک خودرو و شرکت نفتی را عوض کند!

پروانه، انگار اصلاً مسئله‌ی مهمی نباشد، می‌گوید «ما کارت سوخت نداریم!»

حال اُوِه با شنیدن این حرف چنان گرفته می‌شود که پنج دقیقه‌ی تمام بغ می‌کند و اصلاً حرف نمی‌زند تا پروانه با صدایی لرزان شانسش را امتحان می‌کند. «استارت اویل؟»

اُوِه با لحنی کاملاً تردیدآمیز می‌پرسد «اون جا قیمت یک لیتر بنزین چنده؟»

پروانه صادقانه می‌گوید «اطلاع ندارم.»

و در این لحظه اُوِه جوری عصبانی می‌شود که حتی نمی‌تواند جواب او را بدهد.

پروانه ده دقیقه‌ی بعد سرعت خودرو را کم می‌کند و وارد پارکینگ می‌شود.

می‌گوید «همین جا منتظر می‌مونم.»

اُوه به او گوشزد می‌کند «به پیچ رادیو دست نمی‌زنی!»

پروانه با یک لبخند تصنعی برلب می‌گوید «نه.» همان لبخندی که اُوِه اصلاً از آن خوشش نمی‌آید، و بعد اضافه می‌کند «کار خوبی کردی که دیشب اومدی خونه ما!»

اُوِه در جواب صدایی از خودش درمی‌آورد که نه می‌توان به آن کلمه اطلاق کرد، نه صاف کردن راه نفسش از طریق بینی، پروانه دست او را نوازش می‌کند.

«هربار که می‌آی، دخترهام خیلی خوشحال می‌شن، اون‌ها خیلی دوسِت دارند.»

اُوِه بدون کلامی، پیاده می‌شود. شام دیشب واقعاً حرف نداشت؛ اُوِه تا این حد می‌تواند خودش را راضی به اعتراف کند. پروانه طبق تعارف گفته بود که سیب‌زمینی و گوشت و سس را هرکس می‌تواند درست کند. شاید. ولی پلوِ زعفرانی‌ای که درست کرده بود، واقعاً خوردنی و خاص بود. اُوِه که دو بشقاب خورد، گربه فقط یک و نیم بشقاب.

پس از صرف غذا، وقتی پاتریک داشت ظرف‌ها را می‌شست و دخترک سه ساله می‌خواست به تخت‌خواب برود، خواست اُوِه برایش قصه بخواند. اُوِه هم که دید، آوردن دلیل و برهان منطقی برای دخترک شیطان کار پُرزحمتی است، چون به نظر نمی‌آید تحت تأثیر قرار بگیرد، درحالی که دندان‌هایش را به هم می‌فشرد، با او به اتاق خواب رفت، کنار تخت دختر نشست و برایش قصه خواند؛ با شور و حرارتی که به گفته‌ی پروانه «مثال‌زدنی» بود.

البته اُوِه متوجه منظور پروانه نشد. وقتی دخترک به خواب رفت، نیمی از سرش روی بازوی اُوِه بود و نیم دیگرش روی کتاب، اُوه او و گربه را به تخت‌خواب برگرداند و چراغ را خاموش کرد.

در راه بازگشت، از کنار اتاق دخترک هفت‌ساله رد شد. دخترک طبیعتاً جلوِ کامپیوتر چمباتمه زده بود و داشت تند تند روی دکمه‌ی ماوس کلیک می‌کرد. اُوِه متوجه شده بود که امروزه کامپیوتر تبدیل شده به تنها سرگرمی کودکان. پاتریک به اُوِه گفته بود که سعی کرده علاقه‌ی دخترش را به بازی‌های کامپیوتری جدید جلب کند، ولی او فقط از یکی از بازی‌ها خوشش می‌آید و همیشه با همان بازی می‌کند؛ و این نکته نظر اُوِه را نسبت به دخترک و کامپیوتر تغییر داده بود. اُوِه از کسانی که به حرف‌های پاتریک گوش نمی‌دادند، خوشش می‌آمد.

به تمام دیوارهای اتاق عکس چسبانده شده بود. بیشترشان نقاشی‌هایی بودند که با مداد کشیده شده بودند و به نظر اُوِه، با توجه به این که خالق این آثار دختر هفت‌ساله‌ای بود که قدرت استنتاج محدودی داشت و نمی‌توانست با ظرافت تمام کار کند، اصلاً هم بد نبودند. در هیچ کدام از نقاشی‌ها اثری از آدم به چشم نمی‌خورد. آن چه دیده می‌شد، فقط خانه بود. اُوِه سریع از نقاشی‌های او خوشش آمد.

وارد اتاق شد و کنار دخترک ایستاد. دخترک با ترش‌رویی خاص خودش از داخل صفحه نمایش به او نگاه کرد و به نظر می‌رسید که از حضور او به وجد نیامده باشد، ولی وقتی دید که اُوِه قصد رفتن ندارد، به جعبه‌ی پلاستیکی‌ای اشاره کرد که روی زمین قرار داشت. اُوِه جعبه را برداشت و روی آن نشست. دخترک با صدای آهسته شروع کرد به تعریف قواعد بازی. آن‌ها باید ابتدا خانه می‌ساختند، و بعد شهر.

دخترک آهسته گفت «من عاشق خونه‌ها هستم.»

اُوِه به او نگاه کرد، او هم به اُوِه. اُوِه انگشت اشاره‌اش را روی یک جای خالی گذاشت که اثر انگشتش روی صفحه نمایش جا ماند، و پرسید اگر این جا کلیک کند، چه اتفاقی خواهد افتاد. دخترک ماوس را چرخاند و به آن نقطه رسید و کلیک کرد. کامپیوتر بلافاصله در آن نقطه یک خانه ساخت. اُوِه نگاه بدبینانه‌ای به صفحه نمایش انداخت. بعد خودش را جا‌به‌جا کرد. نقطه‌ی دیگری را نشان داد. پروانه دو ساعت و نیم بعد با عصبانیت وارد اتاق شد و تهدید کرد که اگر آن دو بلافاصله بلند نشوند و به تخت‌خواب نروند، کابل کامپیوتر را از برق خواهد کشید.

وقتی اُوِه داشت اتاق را ترک می‌کرد، به آستانه‌ی در رسیده بود که دخترک هفت ساله آستین او را کشید و به نقاشی‌ای که درست روبه روی او به دیوار نصب شده بود، اشاره کرد.

انگار بخواهد یک مورد محرمانه را افشا کند، آهسته گفت «این خونه‌ی توئه.»

اُوِه سرش را به علامت تأیید تکان داد. پس انگار این دو دختر در مجموع چندان هم بی‌مصرف نبودند.

 

پروانه را در پارکینگ تنها می‌گذارد، از خیابان رد می‌شود، درِ شیشه‌ای را باز می‌کند و وارد می‌شود. کافه خالی است. دستگاه گرمایش انگار از شدت غلظت دود سیگار به سرفه افتاده. امل با یک پیراهن لکه‌دار پشت پیشخان ایستاده و با یک تکه پارچه‌ی سفید لیوان‌ها را خشک می‌کند. توده‌ی بدنش، انگار بعد از یک دم طولانی، جمع شده است. در چهره‌اش ترکیبی از نگرانی و خشم فروخفته دیده می‌شود. ترکیبی که فقط مردان هم‌نسل او که از سرزمین‌های خاصی به این کشور آمده‌اند، به آن تسلط دارند. اُوِه وسط کافه می‌ایستد. دو مرد یک دقیقه‌ی تمام به هم نگاه می‌کنند: یکی که راضی نشد میرساد را از خانه‌اش بیرون بیندازد، و دیگری که این کار را انجام داد. اُوِه بالاخره با ترش‌رویی سرش را برای او تکان می‌دهد. یک قدم به سمت امل برمی‌دارد و روی یکی از چارپایه‌های کنار پیشخان می‌نشیند. دست‌هایش را روی هم می‌گذارد و به امل نگاه می‌کند.

«اگه پیشنهادت هنوز برقراره، مایلم باهات بنوشم.»

قفسه‌ی سینه‌ی امل در زیر پیراهن لکه‌دارش بالا و پایین می‌رود. اول به نظر می‌رسد که می‌خواهد چیزی بگوید، ولی بعد نظرش را عوض می‌کند. بقیه‌ی لیوان‌ها را خشک می‌کند. دستمال را تا می‌کند و آن را کنار دستگاه اسپرسو می‌گذارد. بدون این که کلمه‌ای بگوید، به آشپزخانه می‌رود. روی بطری‌ای که همراه می‌آورد، حروفی نوشته شده که اُوِه نمی‌تواند آن‌ها را بخواند. بطری را همراه دو استکان روی پیشخان می‌گذارد.

 

اعتراف به اشتباه کار آسانی نیست. مخصوصاً وقتی آدم مدت‌هاست همان کار اشتباه را انجام می‌دهد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مردی به نام اُوِه - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: دوشنبه 27 دی 1400 - 07:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2235

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1015
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23027667