Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مردی به نام اُوِه - قسمت پنجم

مردی به نام اُوِه - قسمت پنجم

نویسنده: فردریک بَکمَن
ترجمه ی: حسین تهرانی

ولی این روزها همه بی‌کارند. معمولاً همسر اُوِه هر بار چشمش به یک چنین جای پارکی می‌افتد، آه می‌کشد. اُوِه می‌خواهد همیشه کنار درِ ورودی پارکینگ پارک کند. هربار که اُوِه دور پارکینگ می‌چرخد و به ماشین‌های خارجی بدوبی‌راه می‌گوید تا یک جای پارک مناسب پیدا کند، همسرش می‌گوید «انگار برای پیدا کردن بهترین جای پارک مسابقه گذاشته‌اند.»

اُوِه گاهی شش، هفت دور می‌زند تا یک جای پارک مناسب پیدا کند، و وقتی دست آخر تسلیم می‌شود و برخلاف میلش جایی پارک می‌کند که بیست متر با در ورودی فاصله دارد، اوقاتش در ادامه‌ی روز تلخ است. همسرش هیچ وقت متوجه نشده چرا. ولی او به هرحال از «اصول» چیز زیادی نمی‌فهمد.

اُوِه می‌خواست امروز هم چند باری دور بزند. ولی بعد ناگهان چشمش به مرسدس افتاد که از سمت جنوب می‌آمد. پس این مردک کراوات‌به‌گردن و هندزفری‌به‌گوش می‌خواست بیاید این جا! اُوِه لحظه‌ای درنگ نکرد، پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت خودش را به تقاطع رساند، راننده‌ی مرسدس مجبور شد ترمز کند. بوق زد و پشت او راه افتاد و بعد مبارزه شروع شد.

تابلوهای پارکینگ سمت راست را نشان می‌دادند، ولی از قرار معلوم راننده‌ی مرسدس هم در همین لحظه چشمش به آن دو جای خالی افتاد و سعی کرد از سمت چپ اُوِه سبقت بگیرد. ولی اُوِه با سرعتی خارق‌العاده فرمان را چرخاند و راهش را سد کرد و به این ترتیب دو مرد شروع کردند به تعقیب و گریز.

اُوِه در آینه‌ی جلویی‌اش یک تویوتای کوچک را دید که داشت با فراغ بال تابلوها را تعقیب می‌کرد و از دست راست به سمت پارکینگ می‌آمد. او، درحالی‌که در جهت مخالف می‌راند و مرسدس را پشت سرش داشت، تویوتا را زیر نظر گرفت. قاعدتاً اُوِه می‌توانست فقط یکی از جای پارک‌ها را – همان که به ورودی نزدیک‌تر بود – مال خود کند و آن یکی را به راننده‌ی مرسدس واگذارد. ولی این چه پیروزی‌ای بود؟

اُوِه جلوِ اولین جای خالی توقف کرد و از جایش تکان نخورد، راننده‌ی مرسدس بوق زد. اُوِه هیچ عکس‌العملی نشان نداد. راننده‌ی مرسدس دوباره بوق زد. تویوتا آرام آرام از سمت مخالف به سویشان می‌آمد. راننده‌ی مرسدس متوجه تویوتا شد، ولی خیلی دیر به نیت اُوِه پی برد. دیوانه‌وار بوق زد و سعی کرد از کنار اُوِه رد شود، ولی هیچ شانسی نداشت. اُوِه با دست به راننده‌ی تویوتا علامت داد که پارک کند. وقتی کار تویوتا تمام شد خودش با خیال راحت پارک کرد.

شیشه‌ی مرسدس جوری پُر از آب دهان شده بود که وقتی از کنار اُوِه رد شد، اُوِه نتوانست قیافه‌ی راننده‌اش را ببیند. اُوِه فاتحانه، مثل یک گلادیاتور از خودرو پیاده شد. بعد رویش را به سمت تویوتا چرخاند و خشکش زد.

درِ راننده باز شد.

دست‌وپاچلفتی با خوشحالی گفت «سلام.» و پیاده شد.

اُوِه فقط سرش را تکان داد.

خارجی باردار از سمت دیگر تویوتا گفت «سلام.» و دختر سه ساله‌اش را از ماشین بیرون کشید.

اُوِه از پشت به مرسدس نگاه کرد.

دست‌وپا‌چلفتی نیشخند زد و گفت «به خاطر جای پارک ممنون. واقعاً خیلی باحال بود.»

اُوِه حرف نزد.

دخترک سه ساله ناگهان گفت «اسمت چیه؟»

اُوِه جواب داد «اُوِه.»

دخترک با خوشحالی گفت «اسم من نازنینه.»

اُوِه برای او سر تکان داد.

دست‌وپاچلفتی گفت «اسم من پتَه.»

ولی اُوِه در این فاصله رویش را برگردانده و رفته بود.

زن خارجی باردار از پشت سرش گفت «به خاطر جای پارک ممنون!»

اُوِ از صدای زن تشخیص داد که دارد می‌خندد. از این کار خوشش نیامد. بدون این که رویش را برگرداند، زیرلب فقط گفت «باشه، باشه.» و از درِ چرخان وارد مرکز خرید شد. در اولین راهرو به سمت چپ پیچید و چندین دفعه به دوروبرش نگاه کرد، طوری که انگار همسایه‌ها در تعقیب او هستند. ولی آن‌ها به سمت راست پیچیدند و از دیدش خارج شدند.

اُوِه جلوِ فروشگاه موادغذایی این پا و آن پا کرد. او به برگه‌ی تبلیغاتی «پیشنهاد‌های هفته» احتیاج داشت. نه این که قصد داشته باشد از فروشگاه کالباس بخرد، بلکه مسئله این بود که او باید همیشه از تازه‌ترین قیمت‌ها باخبر می‌شد. اگر اُوِه در دنیا از چیزی متنفر بود، آن این بود که یک نفر سعی کند سرش کلاه بگذارد.

زنش همیشه سربه‌سرش می‌گذارد و می‌گوید شوم‌ترین کلمه برای اُوِه «بسته فاقد باتری است» است. هربار که این موضوع را تعریف می‌کند، همه خنده‌شان می‌گیرد، به جز اُوِه.

از کنار فروشگاه موادغذایی رد شد و به سمت گل‌فروشی رفت. طبیعتاً آن‌جا یک مرافعه کوچک – به گفته‌ی زنش – یا یک جروبحث – به قول خودش – آغاز شد. مسئله از این قرار بود که اُوِه کوپنی را که روی آن نوشته بود «دو گلدان به قیمت 50 کرون»، روی پیشخان گذاشت و از آن جا که می‌خواست فقط یک گلدان بخرد، خیلی جدی به صندوق‌دار توضیح داد که او باید بایت یک گلدان 25 کرون از او دریافت کند، چون نصف پنجاه کرون می‌شود بیست‌وپنج. صندوق‌دار که یک دختر 19 ساله بود و مدام مشغول بازی با موبایلش و چیز دیگری در کله‌اش نداشت، زیر بار نمی‌رفت. ادعا می‌کرد که قیمت یک گلدان 39 کرون است و پیشنهاد «دو گلدان به قیمت 50 کرون» فقط زمانی مصداق پیدا می‌کند که او واقعاً دو گلدان بخرد. پس لازم شد صاحب مغازه را خبر کنند. اُوِه یک ربع وقت صرف کرد تا صاحب مغازه بالاخره سرعقل آمد و اعتراف کرد حق با اُوِه است.

صادقانه‌تر این‌که دست آخر صاحب مغازه توی دستش چیزی زمزمه کزد که به «بازنشسته‌ی احمق» می‌مانست، و عدد 25 را جوری وارد صندوق کرد انگار صندوق مقصر است. ولی برای اُوِه فرقی نمی‌کرد. به نظر او، تمام فروشنده‌ها فقط قصد سرکیسه‌کردن مشتری‌ها را دارند. ولی هیچ‌کس نمی‌تواند این کار را با او انجام دهد و مجازات نشود. حق باید همیشه به حق‌دار برسد.

اُوِه کارت بانکی‌اش را روی میز گذاشت و صاحب مغازه سرش را به شکل تحقیرآمیزی تکان داد و به تابلویی اشاره کرد که روی آن نوشته بود: «برای خریدهای زیر 50 کرون که با کارت انجام شود، مبلغ سه کرون کارمزد دریافت می‌شود.» و این طور شد که آن جور شد.

و حالا اُوِه با دو گلدان در دست، جلوِ همسرش ایستاده است، چون مسئله سر حفظ اصول بود.

اُوِه می‌گوید «محال بود که اون سه کرون رو بپردازم.» سرش را پایین می‌اندازد و به سنگ‌ریزه‌ها نگاه می‌کند.

همسر اُوِه اغلب او را سرزنش می‌کند که چرا به خاطر هر چیز کوچک و بزرگی عصبانی می‌شود، ولی اُوِه اصلاً عصبانی نمی‌شود. او معتقد است که حق باید همیشه به حق‌دار برسد. بعد از همسرش می‌پرسد «توقع زیادیه؟» به نظر اُوِه که این طور نیست.

نگاهش را دوباره بالا می‌آورد و به همسرش نگاه می‌کند.

زیرلب می‌گوید «حتماً از دستم عصبانی هستی که دیروز نتونستم به قولم وفا کنم و پیشت بیام.»

همسرش چیزی نمی‌گوید.

اُوِه مجبور می‌شود از خودش دفاع کند «نمی‌دونی شهرک‌مون به چه دیوونه‌خونه‌ای تبدیل شده، آشفته‌بازار شده. حالا مجبوری از خونه بیرون بری و ماشین مردم رو هم پارک کنی!» و انگار همسرش با اظهارات او مخالفت کرده باشد، ادامه می‌دهد «آدم حتی نمی‌تونه با خیال راحت یک قلاب به سقف بکوبه.»

اُوِه سینه‌اش را صاف می‌کند.

«می‌دونی... راستش نتونستم قلاب رو به سقف بکوبم، چون هوا تاریک شده بود. معلوم نیست کار چه قدر طول می‌کشه. بعدش چراغ‌ها روشن می‌مونند و برق مصرف می‌کنند. کاری هم از دست آدم ساخته نیست.»

همسرش جواب نمی‌دهد. اُوِه پایش را به زمین یخ‌زده می‌کوبد. دنبال کلمات مناسب می‌گردد. دوباره سینه‌اش را صاف می‌کند.

«تو که نباشی، هیچ چیز سر جاش نیست.»

همسرش جواب نمی‌دهد. اُوِه با گلدان گل ور می‌رود.

«اصلاً طبیعی نیست که تمام روز رو تو خونه سرگردون باشم، و تو هم تو خونه نباشی. دیگه چیزی بر‌ای گفتن ندارم. این که نشد زندگی!»

همسرش باز هم جواب او را نمی‌دهد. اُوِه سرش را تکان می‌دهد و گلدان را طوری جلوِ او می‌گیرد تا بتواند آن را ببیند.

«رز هستند، گل مورد علاقه‌ت، ستون زندگیم. فروشنده معتقد بود که این گل حناست، ولی من خودم می‌دونم اسمش چیه. گفتند که این گل تو سرما از بین می‌ره، ولی فقط به این خاطر این مزخرفات رو می‌گن که می‌خوان یک آشغال دیگه رو به آدم قالب کنند.»

قیافه‌ی اُوِه طوری است که انگار منتظر تصدیق همسرش است.

بعد آهسته می‌گوید «به پلوشون زعفرون اضافه می‌کنند، منظورم همسایه‌ها هستند. خارجی‌ها. این کار چه فایده‌ای دارد؟ سیب‌زمینی با گوشت و سُس هم همین خاصیت رو دارند.»

دوباره سکوت.

اُوِه ساکت و خاموش ایستاده و حلقه‌ی ازدواجش را در انگشت می‌چرخاند. انگار بخواهد چیزی بگوید، ولی نداند چه. هنوز هم برایش خیلی سخت است که رشته‌ی کلام را در دست بگیرد، همیشه همسرش حرف می‌زده و او فقط جواب می‌داده است. وضعیت هنوز هم برای هردوشان جدید است. اُوِه بالاخره خم می‌شود و گلی را که هفته‌ی قبل کاشته بود، از دل زمین بیرون می‌کشد و آن را با احتیاط داخل کیسه‌ی پلاستیکی می‌گذارد. بعد خاک را کنار می‌زند تا گیاه جدید را بکارد. زمین یخ زده است.

وقتی دوباره سرپا می‌ایستد، می‌گوید «راستی برق هم دوباره گرون شده.»

بعد دست‌هایش را داخل جیب‌هایش می‌کند و به تماشای او می‌ایستد. در پایان دستش را با احتیاط روی سنگ‌قبرش می‌گذارد و آن را به آرامی از یک سو به سمت دیگر می‌کشد، انگار دارد او را نوازش می‌کند.

زیرلب می‌گوید «جات خالیه!»

شش ماه از مرگ همسرش می‌گذرد و اُوِه هنوز هم دوبار در روز در خانه می‌چرخد و به رادیاتورها دست می‌زند، مبادا همسرش درجه را زیاد کرده باشد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مردی به نام اُوِه - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مردی به نام اُوِه - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: سه شنبه 21 دی 1400 - 08:41
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2298

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2948
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23005334