مردی به نام اُوِه و روزی که طاقتش تمام شد
مردم همیشه میگفتند اُوِه و همسرش مثل روز و شب هستند. طبیعتاً برای اُوِه مسلم بود که او حکم شب را داشت، هرچند برایش مسئلهای نبود. ولی هر بار که یک نفر این حرف را میزد، همسرش سر ذوق میآمد، چون درحالیکه با صدای بلند میخندید، میتوانست بگوید که تنها دلیل این که مردم اُوِه را شب صدا میکنند این است که آن قدر خسیس است که کلید خورشید را نمیزند.
اُوِه هیچ وقت نتوانست بفهمد که چرا سونیا او را به همسری برگزید. سونیا فقط به چیزهای انتزاعی علاقه داشت؛ کتاب، موسیقی، و کلمات منحصربهفرد. اُوِه به چیزهای علاقه داشت که بتوان آنها را لمس کرد. به آچار و فیلتر روغن علاقه داشت. اُوِه دست در جیب از وسط زندگی عبور میکرد، همسرش میرقصید.
یک بار وقتی اُوِه از سونیا پرسید چرا همیشه میخواهد حتماً سرزنده و خوشحال باشد، سونیا گفت «رگهای از نور خورشید کافیه تا زوایای تاریک زیادی رو روشن کنه.»
از قرار معلوم این جمله در یکی از کتابهایش پیدا میشد و مال راهبی بود به نام فرانتس فونآسیسی.
بعد سربهسر اُوِه میگذاشت و درحالیکه میخندید، میگفت «نمیتونی سر منو کلاه بذاری؛ تو داخل خودت میرقصی، جایی که کسی نتونه ببینه. و به همین خاطر تا ابد دوستت خواهم داشت چه بخوای، چه نخوای.»
اُوِه هیچوقت نفهمید منظور سونیا دقیقاً چه بود. که او هیچوقت رقصندهی خوبی نبود. حرفهای سونیا دوپهلو و مبهم بود اُوِه به خطوط مستقیم و حرفهای رک و واضح علاقه داشت. به همین دلیل هم همیشه به ریاضیات علاقه نشان داده بود، چون جواب یا درست بود، یا غلط، نه مثل سایر دروس مسخرهای که میخواستند در آستینش کنند، به این شکل که «هرکس باید از عقیدهاش دفاع میکرد»، انگار در یک مناظره برنده آن کسی است که بتواند دشوارترین کلمات را به زبان بیاورد! اُوِه میخواست آن چه درست است، درست بماند و آن چه غلط است، غلط.
به خوبی میدانست که از نظر خیلیها، او آدم یکدنده و لجبازی است و در زندگی به هیچکس اعتماد نمیکند. ولی دلیل سادهاش این بود که همین مردم هیچوقت نتوانسته بودند به او ثابت کنند که قابلاعتمادند.
چون در زندگی یک مرد لحظهای فرا میرسد که باید تصمیم بگیرد میخواهد چه قماش مردی باشد: مردی که به دیگران اجازه میدهد او را زیر پا له کنند، یا نه. و اگر آدم از این ماجرا خبر نداشته باشد، پس آن مرد را هم نشناخته است.
پس از آتشسوزی، اُوِه شبها در ساب میخوابید. روز اول سعی کرد به تنهایی آنچه را احتمالاً سالم باقی مانده بود، نجات دهد. روز بعد مجبور شد پیش خودش اعتراف کند که کار از کار گذشته. او خانهاش را از دست داده بود، و کل زحمتهایی که برای ساخت آن صرف کرده بود، به باد رفته بود.
در روز سوم سروکلهی دو مرد پیدا شد که همان پیراهنِ سفیدی را برتن داشتند که آن مأمور آتشنشانی. آن دو، درحالیکه کاملاً مشخص بود که نسبت به آنچه جلوِ رویشان قرار داشت، کاملاً بیتفاوت بودند، جلوِ درِ حیاط اُوِه ایستادند. آنها خودشان را با اسم شخصی معرفی نکردند، بلکه با اسم ادارهی که آنها را به اینجا فرستاده بود. انگار رباتهایی باشند که سفینهی مادر آنها را ارسال کرده باشد.
یکی از پیراهنسفیدپوشها گفت «ما براتون تعدادی نامه ارسال کردیم.» و یک سری مدارک جلوِ آُوِه گرفت.
پیراهنسفیدپوش بعدی گفت «تعداد زیادی» و روی دفترچهی یادداشتش چیزی یادداشت کرد.
پیراهنسفیدپوش اولی، انگار دارد به یک سگ سرکوفت میزند، گفت «ولی شما جواب ندادید.»
اُوِه با پاهای از هم باز جلوِ آن دو ایستاد و جواب نداد.
پیراهنسفیدپوش دومی گفت «عجب بد شانسی بزرگی!» و به خانهی اُوِه اشاره کرد.
اُوِه سرش را به علامت تأیید تکان داد.
«آتشنشانی به اطلاعمون رسوند که دلیل آتشسوزی یک اتصالی ساده بوده.»
اُوِه از کلمهی «ساده» خیلی بدش آمد.
دومی دوباره تکرار کرد؛ «ما از طریق پست شما رو مطلع کردیم.» و دفترچهی یادداشتش را به شکل تهدیدآمیزی جلوِ اُوِه گرفت.
اُوِه دوباره با سر تصدیق کرد.
دومی ادامه داد «حدود بخش تغییر میکنه.»
اولی گفت «ملکی که خونهی شما روی اون بنا شده، برای ساختوسازهای تازهای در نظر گرفته شده.» و به ردیف ویلاهای تازه ساخته شده اشاره کرد که ساکنانش با کمال میل کراوات میزدند.
دومی گفتههای اولی را تصحیح کرد «ملکی که خونهی شما روی اون بنا شده بود.»
اولی گفت «بخشداری حاضره ملک شما رو به قیمت عرف بازار خریداری کنه.»
دومی اظهارات اولی را تکمیل کرد «بله... البته قیمت عرف شامل زمین میشه که ساختمون نداره.»
اُوِه مدارک را گرفت و شروع کرد به خواندن.
اولی گفت «حق انتخاب زیادی ندارید.»
دومی تکمیل کرد؛ «حالا دیگه شما تصمیمگیرنده نیستید، بلکه بخشداری تصمیم میگیره.»
پیراهنسفیدپوش اولی بیصبرانه با یک خودکار روی مدارک ضرب گرفته بود. اُوِه نگاهی به مرد انداخت.
مرد به محلی در پایین ورقه اشاره کرد که کلمهی «امضا» درج شده بود.
اُوِه جلوِ درِ حیاط ایستاد و در سکوت برگه را مطالعه کرد. در سینهاش دردی احساس کرد. مدت زیادی طول کشید تا فهمید آن درد چه بود.
او از این مردان پیراهنسفیدپوش متنفر بود. اصلاً به یاد نمیآورد که تا قبل از آن از کسی متنفر بوده باشد، ولی حالا آن را مثل یک گلولهی آتشین در درونش احساس میکرد. والدین اُوِه این خانه را خریده بودند. اُوِه اینجا بزرگ شده بود. اینجا راه رفتن را یاد گرفته بود. پدرش اینجا تمام چیزهایی را که آدم میتوانست دربارهی موتور ساب بداند، به او آموخته بود. بعد یک نفر از آن پشتمیزنشینهای یکی از ادارات تصمیم گرفت که این جا باید چیز دیگری ساخته شود و یک مرد صورتگرد به او بیمهنامههایی فروخت که وجود خارجی نداشتند.
یک پیراهنسفیدپوش مانع شد که خود اُوِه آتش را خاموش کند. و حالا دو پیراهنسفیدپوش دیگر اینجا بودند و دربارهی قیمت عرف بازار، حرف میزدند.
ولی اُوِه واقعاً چارهی دیگری نداشت. میتوانست آن قدر آنجا بایستد تا زمانی که خورشید دیگر طلوع نکند، ولی در وضعیتش هیچ تغییری حاصل نمیشد.
اُوِه با یک دست برگهها را امضا کرد، و دست دیگرش را در جیب مشت کرد.
ملکی را که زمانی خانهی پدریاش بود، ترک کرد و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت.
در شهر از یک پیرزن اتاق کوچکی اجاره کرد. چندین روز نشست و با نگاهی تهی به دیوارها زل زد. شبها هم که واگنها را تمیز میکرد.
یک روز صبح او و سایر همکارانش خبردار شدند که پس از پایان کار نباید به رختکن بروند، از آنها خواسته شده بود که بروند دفتر و لباس کار تازه تحویل بگیرند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در مردی به نام اُوِه - قسمت هفتم مطالعه نمایید.