مردی به نام اُوِه هزینهی سه کرونی را نمیپردازد
اُوِه گلدانها را جلوِ او میگیرد. دوتا. برایش توضیح میدهد که در واقع قرار نبود دوتا شود، آدم نباید اغراق کند. ولی مسئله سر حفظ اصول بوده. به همین خاطر دوتا شدهاند.
بعد زیرلب نجوا میکند «تو که نباشی، تمام حساب و کتابها به هم میریزه.» و پایش را بارها به زمین یخزده میکوبد.
همسرش جواب نمیدهد.
اُوِه میگوید «امشب برف میباره.»
در اخبار اعلام شده که برف نخواهد بارید، ولی به عقیدهی اُوِه، این خودش نشانهی آن است که حتماً برف خواهد بارید. پس همین را به همسرش میگوید. همسرش جواب نمیدهد. اُوِه دستهایش را داخلِ جیبهایش میکند و سرش را تکان میدهد.
«این عادی نیست که آدم کل روز رو تنها تو خونه بچرخه. تو هم که نیستی. حرف دیگهای ندارم، این نشد که زندگی!»
همسرش این بار هم جواب نمیدهد.
اُوِه سرش را تکان میدهد و دوباره پایش را به زمین میکوبد. او اصلاً نمیتواند حرف کسانی را بفهمد که میگویند منتظر دوران بازنشستگیشان هستند. چه طور میتوان یک عمر منتظر دوران اضافیبودن نشست؟ ولگشتن و سربار جامعه بودن، کدام مرد آرزوی رسیدن به این نقطه را دارد؟ به خانه بروی و فقط منتظر مرگ باشی؟ یا بدتر از آن: یکی بیاید و تو را به خانهی سالمندان ببرد، چون دیگر نمیتوانی از عهدهی کارهایت بربیایی. برای اُوِه تصوری وحشتناکتر از این وجود ندارد که آدم برای رفتن به توالت، به دیگران وابسته باشد. همسرش همیشه به طعنه میگوید اُوِه تنها کسی است که او میشناسد که در مراسم خاکسپاری ترجیح میدهد جای مردی باشد که در تابوت دراز کشیده تا جای کسانی که با صندلیهای چرخدار به آنجا آورده میشوند، در این مورد احتمالاً حق با اوست.
در ثانی آن گربه هم دوباره همانجا نشسته بود. درست روبهروی ورودی خانهیشان. اگر اصلاً بشود به این موجود گربه گفت.
اُوِه ساعت یک ربع به شش از خواب بیدار شد، برای خودش و زنش قهوه درست کرد. توی خانه چرخی زد و به تمام رادیاتورها دست زد تا مطمئن شود مبادا همسرش مخفیانه درجه حرارت را بالا برده باشد. طبیعتاً تمامشان روی همان درجهی دیروز بودند، با این حال آنها را اندکی به سمت پایین چرخاند، فقط محض اطمینان. بعد کتش را از تنها گیرهای که در جمع ششگیرهی داخل راهرو که مختص به او بود و همسرش لباسهایش را به آن آویزان نکرده بود، برداشت. کنترل روزانهاش را انجام داد. شمارهی خودروها را یادداشت کرد و دستگیرهی درِ گاراژها را پایین کشید، هوا سرد شده بود. وقتش رسیده بود که کت پاییزی آبی رنگش را با یک کت زمستانی عوض کند.
او همیشه میداند کی بارش برف شروع میشود، چون دقیقاً همان موقع همسرش شروع میکند به چانه زدن سر بالا بردن دمای شوفاژ اتاق خواب. و اُوِه هر سال میگوید این کار احمقانه است. مدیران شرکتهای تولیدکنندهی برق نمیتوانند با مکیدن خون آنها چاق و چله شوند و جیبهایشان را پُر کنند، آن هم فقط به این دلیل که فصل تغییر کرده است.
اگر دمای خانه به اندازهی 5 درجه هم بالاتر برود قیمت برق سالانه به اندازهی هزاران کرون افزایش پیدا میکند. اُوِه خودش حساب و کتاب کرده است. پس هر سال موتور دیزلیای را که در بازار دستدومفروشها با گرامافُن قدیمیاش تاخت زده، از انباری زیرشیروانی بیرون میکشد و آن را به رادیاتور دستیای که در حراجی به قیمت 39 کرون خریده، وصل میکند. به محض گرم شدن رادیاتور، موتور دیزلی از مدار خارج میشود و رادیاتور نیمساعت با باتریهایی که اُوِه به آن وصل کرده کار میکند. بعدش همسر اُوِه آن را قبل از خواب با خودش به تخت خواب میبرد. البته اُوِه هر بار به او گوشزد میکند که نباید در این مورد اسراف کرد، چون به هر حال دیزل را هم نمیتوان مفت گیر آورد و همسرش اغلب همان کاری را میکند که همیشه کرده؛ سرش را تکان میدهد و میگوید حق با اُوِه است. ولی هر زمستان، مخفیانه و هر بار که اُوِه حواسش نیست، درجه رادیاتورها را به سمت بالا میچرخاند.
اُوِه دوبار پایش را به زمین میکوبد. با خودش فکر میکند که ماجرای گربه را برایش تعریف کند، یا نه. وقتی او از گشت روزانهاش برگشت، گربه دوباره همانجا نشسته بود. اُوِه به گربه زل زد. گربه به اُوِه. اُوِه با انگشت به گربه اشاره کرد و سرش داد کشید که گم شود، آن هم چنان بلند که صدایش مثل یک توپ پلاستیکی، بین خانهها بالا و پایین میپرید. گربه کمی دیگر به اُوِه زل زد. بعد چنان با فیس و افاده از جایش بلند شد انگار بخواهد تأکید کند که اگر از جایش بلند شده، به خاطر اُوِه نیست، بلکه به این خاطر است که کار بهتری دارد. بعد در گوشهی انباری ناپدید شد.
اُوِه کت و شلوار آبیرنگش را پوشیده و دکمههای پیراهن سفیدش را تا بالا بسته است. زنش همیشه به او میگوید وقتی نمیخواهد کراوات ببندد، میتواند دکمهی بالا را باز بگذارد. و اُوِه هر بار به او جواب میدهد که او یک «الکیخوشِ یونانی» نیست، و بعدش بالاترین دکمه را هم میبندد. ساعت قُرش را دور مچش میبندد، همان ساعتی که پدرش وقتی نوزده ساله بود، از پدربزرگش به ارث برد و خودش چند روز بعد از این که شانزده ساله شده بود، از پدرش.
زن اُوِه از کت و شلوار او خوشش میآید، هر بار این کت و شلوار را میپوشد، به او میگوید که خوشتیپ شده. البته خود اُوِه – مثل هر انسان عاقلی – معتقد است که فقط دیوانهها در طول هفته کت و شلوارهای خوبشان را میپوشند، ولی امروز صبح تصمیم گرفت استثنا قایل شود. او حتی کفش مشکی شیکش را هم پا کرد و به آن واکس زد.
اُوِه وقتی کت پاییزهاش را از قلاب داخل راهرو برداشت، نگاه متفکرانهای به لباسهای زنش انداخت. از این که یک زن ریزنقش، این همه پالتوِ زمستانی داشت، شگفتزده شد. یک بار یکی از زنهای آشنا به شوخی به زنش گفته بود «با کمی ذوق و تخیل، آدم میتونه از طریق اونها وارد جهان خیال بشه و در نارنیا پیاده شه.» البته اُوِه متوجه منظور او نشده بود، ولی به هر حال تعداد لباسهای زمستانی زنش به شکل وحشتناکی زیاد بود.
وقتی از خانه بیرون رفت، هیچکس در شهرک بیدار نبود. به طرف پارکینگ رفت. درِ گاراژش را باز کرد، در واقع برای باز کردن در، کنترل از راه دور داشت، ولی اصلاً نمیتوانست بفهمد این وسیله به چه دردی میخورد. هر آدم عاقلی میتوانست و باید در را با دست باز کند. درِ ساب را هم با سویچ باز کرد. سالها بود که درِ خودرو به این شیوه باز میشد، پس دلیلی وجود نداشت که در آن تغییری ایجاد شود. روی صندلی راننده نشست و پیچ رادیو را نیمدور به جلو و نیمدور به عقب چرخاند. تمام آینهها را تنظیم کرد، یعنی دقیقاً همان کاری که هر بار که سوار ماشینش میشد، انجام میداد. انگار هر دفعه یک خرابکار سوار خودرو شده و تنظیم آنها را به هم زده است.
وقتی از پارکینگ خارج شد، با زن باردار خارجی برخورد کرد که دست دختر سه سالهاش را گرفته بود. دست و پاچلفتی موبلوند و غولپیکر هم در کنار آنها لخ لخ میکرد. هر سه وقتی چشمشان به اُوِه افتاد، دوستانه برای او دست تکان دادند. اُوِخ جوابشان را نداد. اول میخواست توقف کند و به این خدمتکارمآبها تذکر بدهد که آدم در این شهرک اجازه ندارد کودکان را به پارکینگ ماشینها بیاورد، این جا که زمین بازی عمومی نیست. ولی پشیمان شد، چون به نظرش با این کار وقت ارزشمندش تلف میشد.
خیابان پهن را رد کرد و بعد از منطقهی مسکونیاش خارج شد و از کنار بقیهی خانهها که همهشان شبیه هم بودند، عبور کرد.
وقتی اُوِه و همسرش به این جا نقل مکان کردند، در این منطقه فقط شش خانه وجود داشت، حالا تعدادشان به صدها رسیده است. قبلاً این جا جنگل بود، ولی حالا پُر شده از خانه، و صد البته که همه با وام خانهها را میخرند. امروزه این کار را میکنند؛ اجناس قسطی میخرند، ماشینهای برقی سوار میشوند و به محض این که لازم شود یک لامپ را عوض کنند، برقکار را خبر میکنند. کفپوششان لمینت است و اجاقهای برقی استفاده میکنند و الی آخر. جماعتی که فرق بین یک رولپلاک مناسب برای استفاده در دیوارهای بتونی و سیلی زدن به صورت را نمیدانند. چنین جماعتی هستند آدمهای این روزگار.
چهارده دقیقه طول کشید تا اُوِه خودش را در مرکز خرید، به مغازهی گلفروشی رساند. دقیقاً حداکثر سرعت مجاز را رعایت کرد. حتی در خیابانهایی که حداکثر سرعت مجاز 50 کیلومتر اعلام شده بود، تمام میمونهای کراواتبسته که تازه به این جا اسبابکِشی کرده بودند، با سرعت 90 کیلومتر میراندند. همانهایی که در منطقهی مسکونی خودشان سرعتگیر و تابلوِ محل بازی کودکان نصب میکنند، ولی وقتی به محلات دیگر میروند، به این اصول پایبند نیستند. اُوِه که با همسرش این مسیر را میپیمود، به او این نکته را گوشزد میکرد، یادآور میشد که اوضاع روز به روز بدتر هم میشود. تکرار هربارهاش به این دلیل بود که اگر همسرش دفعههای قبل به حرفهای او گوش نکرده باشد، حداقل این بار بشنود.
هنوز بیشتر از دو کیلومتر نرانده بود که یک مرسدس بنز به فاصلهی نیم متر، از پشت به ساب او چسباند. اُوِه مخصوصاً سه بار ترمز کرد. رانندهی مرسدس با عصبانیت چراغ داد. اُوِه در آینهی جلو پُرسروصدا نفس کشید. فکر میکنند هروقت دوست داشته باشند میتوانند سرعت مجاز را زیر پا بگذارند، آدم باید به آنها راه بدهد! اُوِه از عوض کردن خط خودداری کرد. رانندهی مرسدس دوباره چراغ داد. اُوِه سرعتش را پایین آورد. رانندهی مرسدس بوق زد. اُوِه سرعتش را پایینتر آورد. رانندهی مرسدس بوق طولانیتری زد، اُوِه سرعتش را به 20 کیلومتر در ساعت کم کرد. وقتی از روی سرعتگیر رد شدند، رانندهی مرسدس پایش را روی گاز گذاشت و از او سبقت گرفت، راننده، که مردی حول و حوش چهل سال و کراواتزده بود، دو کابل پلاستیکی هم از گوشهایش آویزان، انگشت میانهاش را به او نشان داد. اُوِه جواب مرد را با حرکتی داد که تمام 59 سالههای با تربیت انجام میدهند؛ با انگشت اشاره به پیشانیاش کوبید. رانندهی مرسدس چنان نعرهای کشید که آب دهانش از داخل به شیشهی ماشین چسبید، پایش را روی پدال گاز گذاشت و رفت.
اُوِه دو دقیقهی بعد به چراغ رسید. مرسدس ته صف بود. اُوِه به راننده چراغ داد، مرد سرش را طوری در گردنش فرو برد که کابلهای سفید از گوشهایش بیرون زد. اُوِه با رضایت سر تکان داد.
چراغ سبز شد هیچ ماشینی از جایش تکان نخورد. اُوِه بوق زد. هیچی. اُوِه سرش را به علامت تأسف تکان داد. حتماً دوباره یک زن پشت فرمان نشسته است، یا خیابان در دست تعمیر است، با یک آئودی در مسیر است. وقتی سی ثانیه گذشت و هیچ تغییری حاصل نشد، اُوِه دنده را خلاص کرد و درحالی که ماشینش همچنان روشن بود، از ساب پیاده شد. دست به کمر ایستاد و به صف خودروها نگاه کرد، درست مثل سوپرمن که در ترافیک گیر کرده باشد.
مردک مرسدس سوار بوق زد. اُوِه با خودش فکر کرد «احمق!» درست در همین لحظه صف حرکت کرد. خودروهایی که جلوِ اُوِه بودند، راه افتادند. فولکس واگنی که پشت او بود بوق زد. رانندهاش با بیقراری برای اُوِه دست تکان داد. اُوِه با عصبانیت به او زل زد. بعد در کمال آرامش سوار ساب شد. رو به آینهی جلو گفت «اصلاً باورکردنی نیست که این مردم چه قدر عجله دارند.» و حرکت کرد.
در تقاطع بعدی دوباره پشت مرسدس در صف چراغ قرمز ایستاد. اُوِه به ساعتش نگاه کرد و به سمت چپ پیچید. البته راه طولانیتر میشد، ولی چراغ کمتری داشت. نه این که اُوِه خسیس باشد، نه هرکس که کمی عقل در سر داشته باشد، میداند اگر ماشین در حال حرکت باشد نسبت به وقتی که در جا کار میکند بنزین کمتری مصرف میکند. و آن طور که همسر اُوِه همیشه میگوید «اگه چیزی وجود داشته باشه که بشه از اون به عنوان شهرت اُوِه استفاده کرد، اینه که همیشه به میزان مصرف بنزین توجه میکنه.»
اُوِه از سمت غرب به مرکز خرید رسید، در همان نگاه اول متوجه شد که در پارکینگ فقط دو جای خالی وجود دارد. طبیعتاً نمیتوانست بفهمد که این همه آدم وسط هفته این جا چه میکنند...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در مردی به نام اُوِه - قسمت پنجم مطالعه نمایید.