نگران بودم از خواهرم که تنها مونده کار نسنجیدهای سر بزنه. اون تو اتاق خودش روی کاناپه قدیمیای که بابا و مامانم از رده خارجش کرده بودن نشسته بود و روی قویکردن خودش کار میکرد. نفسهای عمیق بکشید و آنها را نگه دارید. سعی کنید برای مدتهای بسیار طولانی بیحرکت بمانید. خود را کوچک و مثل یک تکه سنگ کنید. به سرتاسر بدنتان حالت انحنا داده و خود را طوری به طرف زیر جمع کنید که هیچکس نتواند اعضای بدنتان را ببیند.
مامانم بهش گفته بود میل خودشه، اگه دوست داره میتونه قبل از کریسمس به مدرسه برگرده فقط یه هفته مونده بود اما لینزی تصمیم گرفت بره.
روز دوشنبه، تو کارگاه گروههای درسی، همین طور که لینزی به جلوی کلاس درس نزدیک میشد همه بهش خیره شده بودن.
خانم دیویت خیلی آهسته و بطور محرمانه گفت: "مدیر مدرسه مایل هستن تو رو ببینن، عزیزم."
وقتی خانم دیویت صحبت میکرد، خواهرم بهش نگاه نکرد. اون در حال کامل کردنِ هنرِ صحبت کردن با یه نفر، در ضمنِ نادیده گرفتنش بود. این اولین راهنمایی من بود که یه نتیجهای میداد. خانم دیویت معلم انگلیسی بود، اما از اون مهمتر این بود که با آقای دیویت ازدواج کرده بود که مربی تیم ساکر پسرها بود و لینزی رو تشویق کرده بود تا به طور امتحانی وارد تیمش بشه. خواهرم دیویتها رو دوست داشت، اما اون روز صبح، تصمیم گرفت فقط به چشم کسانی نگاه کنه که میتونه در مقابلشون بجنگه.
وقتی وسایلشو جمع میکرد، از همه طرف زمزمههایی میشنید. مطمئن بود درست قبل از این که از اتاق بیرون بره، "دنی کلارک" یه چیزی درِ گوشِ "سیلویا هِنلی" گفته بود. یه نفر یه چیزی رو ته کلاس انداخته بود زمین. لینزی مطمئن بود اونا این کارو کردن تا موقعِ برداشتنِ اون و دوباره نشستن، بتونن یکی دو کلمه دربارۀ خواهرِ اون دخترِ مُرده، درِ گوش بغل دستیهاشون حرف بزنن.
لینزی تو راهروها و داخل و خارجِ قفسهها راه میرفت و خودشو از هرکسی که ممکن بود اون نزدیکیها باشه قایم میکرد. ای کاش میتونستم با اون راه برم و ادای مدیر مدرسه و حالتی که اون یه جلسه رو تو سالن اجتماعات شروع میکنه دربیارم: "مدیر مدرسه شما، دوست شماست با حفظ ضوابطِ اخلاقی!" ای کاش میتونستم تو گوشش جیغ بزنم، داغونش کنم.
اما در حالیکه لینزی از موهبت راهروهای خالی برخوردار میشد، وقتی به دفتر اصلی رسید، نگاههای اشکبار دفتردارهای تسلیدهنده به اون فحش میدادن. ولش کن بابا. اون تو خونه تو اتاق خودشو آماده کرده بود. برای هر حمله بیامانِ همدردی، تا دندون مسلح شده بود.
مدیر کَدِن گفت: "لینزی، من امروز صبح یه تلفن از پلیس داشتم. از شنیدنِ خبر مصیبت شما متأسفم."
لینزی مستقیم به آقای مدیر نگاه میکرد. این نگاه دست کمی از اشعه لیزر نداشت. "مصیبت من به طور دقیق چیه؟"
آقای کدن حس کرد احتیاج داره بطور مستقیم به موضوع بحرانهای کودکان بپردازه. از پشت میزش بلند شد و لینزی رو به نشستن روی چیزی که به طور معمول از طرف دانشآموزها به عنوان "اون کاناپه" بهش اشاره میشد هدایت کرد. اون بالاخره "اون کاناپه" رو با دو تا صندلی عوض کرد، البته بعد از این که خطمشیهای سیاسی و درگیریها به ناحیه آموزش و پرورشِ این مدرسه کشیده شده و به اون گفتن: "درست نیست اینجا کاناپه داشته باشید، صندلی بهتره. کاناپه تداعیِ خوبی نداره."
آقای کدن روی کاناپه نشست، خواهرمم همین طور. دوست دارم فکر کنم که تو اون لحظه، لینزی یه کمی وحشتزده بود، فرقی نمیکرد که از رویِ "اون کاناپه" بودن ناراحت بود یا از چیز دیگه. دوست دارم فکر کنم که من اونو از همه چیز محروم نکردم.
آقای کدن گفت: "ما اینجا هستیم تا به هر طریقی که بتونیم به تو کمک کنیم". اون تمام تلاششو میکرد.
لینزی گفت: "حالم خوبه."
"دوست داری دربارهاش صحبت کنی؟"
لینزی پرسید: "چی؟" اون داشت همون چیزی میشد که بابام اسمشو گذاشته بود، "بدعُنُق"، مثلِ این مورد، "سوزی"، با اون لحن بدعنقیات با من حرف نزن."
گفت: "مصیبت تو". اون دستشو دراز کرد تا به زانوی خواهرم دست بکشه. دستش مثل یه میله داغ بود که تویِ تنِ اونو سوزوند.
لینزی گفت: "من خبر نداشتم که مصیبتی به من وارد شده"، و با تلاشی هِرکولوار حرکاتی برای صاف کردنِ دامنش و کنترل جیبهاش کرد.
آقای کدن نمیدونست چی بگه. سال گذشته موردِ "ویکی کورتز" برایش پیش اومد که تو دستهای اون بیعفت شد. بله، این مشکل بود، اما حالا، با یه بازنگری، به نظر میآد ویکی کورتز و مادر مرحومش بحرانی بودن که با هنرمندیِ تمام دستاویز قرار گرفت. اون ویکی رو به کاناپه راهنمایی کرد نه، نه، خودِ ویکی درست به طرف اون رفته بود و روش نشسته بود. آقای مدیر گفته بود، "به خاطر مصیبت تو متأسفم"، و ویکی کورتز مثل یه بادکنکِ بیش از حد باد شده ترکیده بود. آقای مدیر اونو که همون طور گریه میکرد و گریه میکرد تو دستهایش گرفته بود، و اون شب، مجبور شد لباسشو به خشکشویی ببره.
اما لینزی سَمِن به طور کلی یه چیز دیگه بود. باهوش و استثنایی، و یکی از بیست دانشآموز مدرسه اون که برای گردهمایی ایالتی تیزهوشان انتخاب شده بود. تنها نقطه سیاه پروندهاش، کشمکشِ مختصری تو اوایل سال تحصیلی بود، وقتی که یه معلم به خاطر آوردن ادبیات مبتذل – پروای پرواز – به کلاس اونو توبیخ کرده بود.
میخواستم به اون بگم: "لینزی رو بخندون. براش یه فیلم از برادران مارکس بذار، روی یه کوسن صدادار بشین، دستکشهای بوکساتو نشونش بده، با نقش اون شیطونهای کوچیک که دارن هات داگ میخورن!" تمامِ کاری که من میتونستم انجام بدم حرف زدن بود، اما هیچ کس روی زمین نمیتونست صدای منو بشنوه.
منطقه آموزش و پرورش ما همه رو مجبور کرده بود امتحانهایی بدن تا بعداً تصمیم گرفته بشه که کی تیزهوشه و کی نیست. دوست داشتم به لینزی تلقین کنم که به خاطر موهاش بیشتر عصبانیام تا به خاطر خنگیِ خودم. هر دویِ ما با یه خرمن موی بور به دنیا اومده بودیم، اما مال من خیلی زود ریخت و جاشو یه رشدِ موی زور زورَکی به رنگ قهوهای مُرده گرفت. موهای لینزی باقی موند و یه جور حالت افسانهای پیدا کرد. اون تنها موبور واقعیِ خانوادۀ ما بود.
اما وقتی اسم تیزهوش روش گذاشتن، مجبور شد با این اسم زندگی کنه. خودشو تو اتاق خوابش زندانی میکرد و کتابهای بزرگ میخوند. وقتی من کتاب "خدایا، آنجا هستی؟ این منم، مارگارت" رو میخوندم اون کتاب "مقاومت، انقلاب، و مرگ کامو" رو مطالعه میکرد. شاید بیشترِ قسمتهای اونو درک نمیکرد، اما دنبال خودش این طرف و اون طرف میبرد و همین مردمو بخصوص معلمها رو وادار کرد تا کم کم اونو تنها بذارن.
آقای کدن گفت: "لینزی، چیزی که میخوام بگم اینه که همه ما سوزی رو از دست دادیم و دلمون براش تنگ میشه."
لینزی جواب نداد.
دوباره امتحان کرد: "اون خیلی باهوش و سرزنده بود."
لینزی با بیاعتنایی به پشت سر آقای مدیر نگاه کرد.
"اون الآن روی شونههای توست." آقای مدیر هیچ ایدهای دربارۀ چیزی که میگفت نداشت، اما فکر کرد این سکوتِ لینزی شاید به این معنی باشه که اون تقریباً داره موفق میشه.
"حالا تو تنها سَمِن دختر هستی."
هیچی.
آقای کدن در مورد پایانِ بزرگش تأمل کرده بود، پایان بزرگی که مطمئن بود مؤثر واقع میشه. اون گفت: "تو میدونی امروز صبح کی به دیدن من اومد؟ آقای دیویت. اون به فکر مربیگریِ یه تیم دختراناس. تمام این فکر دور و بر تو میچرخه. اون دیده که تو چقدر عالی کار میکنی، به اندازۀ پسرها اهل رقابتی، و فکر میکنه دخترهای دیگه هم خودشونو خوب نشون میدن، اگر تو مسئولیتو قبول کنی. نظرت چیه؟"
قلب خواهرم، توی سینهاش مثل یه مشت بسته بود. "من به اون جواب میدم که بازی ساکر روی زمین ساکر خیلی سخته، مخصوصاً وقتی این زمین فقط حدود شصت هفتاد متر با جایی که ظاهراً خواهرم به قتل رسیده فاصله داره."
موزیک متن!
دهن آقای کدن باز موند و به لینزی خیره شد.
لینزی پرسید: "چیز دیگهای نیست؟"
"نه، من..."، آقای کدن دوباره دستهاشو باز کرد. هنوز یه رشته ارتباط وجود داشت آرزوی فهمیدن. اون گفت: "من میخوام تو بدونی که ما چقدر متأسف هستیم."
لینزی گفت: "برای زنگ اول دیرم شده". تو اون لحظه منو یاد یه شخصیت تو فیلمهای وسترنی انداخت که بابام خیلی دوست داشت، تو اون فیلمهایی که آخر شب با هم نگاه میکردیم. یه مردی بود که همیشه بعد از شلیک اسلحهاش، اونو تا نزدیک لبهاش بالا میبرد و دودی رو که از لولهاش بیرون میاومد فوت میکرد.
لینزی بلند شد و آهسته به طرف بیرونِ دفترِ مدیر کَدِن به راه افتاد...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت هفتم مطالعه نمایید.