بیرون اومدن از اون اتاق تنها زمان آرامشش بود. دفتردارها اون طرفِ در بودن، معلمها جلوی کلاس بودن، دانشآموزها پشت میزهاشون، بابا و مامانِ ما تو خونه، و پلیس در حال جمعکردن مدارک. لینزی نشکست. اونو دیدم. خطهایی که بارها و بارها تو فکرش تکرار میکرد حس میکردم. خوبه. تمام اوضاع خوبه. من مُرده بودم، اما این چیزی بود که همیشه اتفاق میافتاد مَردم میمُردن. اون روز همون طور که از دفترِ بیرونی خارج میشد، این طور به نظر میاومد که به تخم چشم دفتردارها خیره شده، اما حواسش به رُژلب اونا بود که بدجوری به لبهاشون زده بودن یا به جاش، به لباسِ دو تیکه کِرِپ دوشین بتهجقهای اونا بود.
اون شب تو خونه روی کف اتاق دراز کشید و پاهاشو زیر کمد لباسش محکم نگه داشت و ده تا درازنشست انجام داد. بعد تو حالت شنا قرار گرفت. البته، نه مثل دخترها. آقای دیویت دربارۀ این حرکتی که تو نیروی دریایی انجام داده بود برای لینزی صحبت کرده بود، سر بالا، یه دستی، بین هر شنا دستها رو به هم بزنه. بعد از ده بار شنا رفتن، به طرف قفسهاش رفت و دو تا از سنگینترین کتابهاشو انتخاب کرد یه لغتنامه و یه سالنامه. جمع کردنِ عضلهشو تا وقتی دستهاش درد گرفت ادامه داد. فقط حواسش به نفس کشیدنش بود. نفس تو. نفس بیرون.
من تو عمارت کلاهفرنگی تو میدون اصلی بهشتم نشستم (همسایههامون، خانوادۀ اُدویِر، یه عمارت کلاهفرنگی داشتن؛ برای داشتن یکی از اونا حسودیام شد)، و خشم و تلاطم خواهرمو تماشا میکردم.
چند ساعت قبل از مُردنِ من، مامانم روی در یخچال یه نقاشی آویزون کرد که باکلی کشیده بود. تو اون نقاشی یه خط آبی پهن، آسمون و زمینو از هم جدا میکرد. روزهای بعد میدیدم که خانوادهام از جلوی نقاشی عقب و جلو میرن و من متقاعد شده بودم که اون خط آبی پهن یه جای واقعی بود یه نقطه بِینابِین، جایی که خط افق بهشت با خط افق زمین تلاقی میکنه، یه برزخ. دلم میخواست اونجا برم، به آبیِ گُلگندمی، عرشِ اعلی، فیروزهای، آسمون.
بیشتر وقتها خودمو تو آرزوی چیزهای کوچیک میدیدم و اونارو بدست میآوردم. جواهرات بستهبندیِ خزمانند. سگها.
هر روز توی بهشتم سگهای کوچیک و بزرگ، سگهایی از همه نژادها، توی پارکِ بیرون از اتاقِ من بُدو بُدو میکنن. وقتی در رو باز کردم، اونا رو دیدم، چاق و سرحال، استخوونی و پُرمو، حتی لاغر و بیمو. پیتبولها به پشت غلت میزدن، نوکِ سینههای مادهها باد کرده و سیاه بود و به تولهها التماس میکردن تا بیان و اونا رو بمیکن، با خوشحالی زیر نور خورشید. سگهای شکاری از روی گوش اونا رد میشدن، آهسته جلو میرفتن، به پشت سگهای پا کوتاه، به قوزک سگهای تازی، و سرِ سگهای چینی سُقُلمه میزدن. و وقتی هالی سَکسیفونشو دستش میگرفت، و بیرونِ دری که رو به پارک بود مشغولِ کارش میشد، و یه آهنگ غمانگیز میزد، همه سگهای شکاری میدویدن تا گروه کُرِ اونو تشکیل بِدَن. اونا در حال زوزه کشیدن روی زمین مینشستن. اون وقت درهای دیگه باز میشد و زنها از جایی که تنها یا با هماتاقیهاشون زندگی میکردن بیرون میاومدن. من بیرون میرفتم، هالی یه اجرای بیپایانو شروع میکرد، خورشید غروب میکرد، و ما با سگها میرقصیدیم همه ما با هم. ما دنبال اونا میدویدیم، اونا دنبال ما میدویدن. یه دایره درست میکردیم. لباسهای خالخالی میپوشیدیم، لباسهای گلدار، لباسهای راه راه، و ساده. وقتی ماه بالا میاومد موسیقی قطع میشد. رقص تموم میشد. ما بیحرکت و خشک میشدیم.
خانم "بِتِل یوتِمِیِر"، پیرترین فرد بهشتِ من ویولونشو بیرون میآورد. هالی خیلی آروم تو شیپورش میدمید. اونا یه دوئت اجرا میکردن. یکی، زنی پیر و خاموش، و اون یکی، زنی که هنوز دوران دختریِ خودشو نگذرونده. پشت سر هم در رفت و آمد بودن، اونا یه آرامش عجیب و غریب و جنونآمیز بوجود میآوردن.
تمام کسانی که رقصیده بودن آهسته میرفتن تو خونههاشون. اون آهنگ طنینانداز میشد تا این که هالی برای بار آخر، از نُت صرفنظر میکرد، و خانم یوتمیر، آرام، محترم و تاریخی، آهنگشو با یه رقص تند و شاد تموم میکرد.
تا اون موقع، این خونه به خواب میرفت؛ این مراسم دعای شامگاهی من بود.
سه
چیز عجیبی که دربارۀ زمین وجود داشت این بود که ما وقتی به پایین نگاه میکردیم میدیدیم. گذشته از منظرۀ اولیهای که ممکن بود شما حدس بزنین، یعنی پدیدۀ قدیمیِ دیدنِ مورچهها از بالای آسمونخراش، تو سرتاسر زمین، روحهایی بودن که در حال جدا شدن از بدنهاشون بودن.
من و هالی میتونستیم زمینپیمایی کنیم، با فرود اومدن روی یه جا یا جای دیگه، برای یکی دو ثانیه، و در جستجوی پیشامدهای پیشبینینشده، تو معمولیترین لحظهها. و یه روح از کنارِ یه آدم زنده رد میشد، با ملایمت یه دستی به شونه یا چونه اون میزد و به راه خودش به بهشت ادامه میداد. مردهها هیچ وقت به طور کامل جلوی چشم زندهها ظاهر نمیشن، اما به نظر میآد عدۀ زیادی از مردم خیلی خوب از چیزی که تو اطرافشون در حال تغییره آگاه میشن. اونا از یه لرزشی تو هوا صحبت میکنن. همسرهای افراد فوت شده از خواب بیدار میشن و شبحی میبینن که پایین تخت وایستاده، یا تو چارچوب دره، یا به صورت مرموزی در حال سوار شدن به اتوبوس شهریه.
من سر راهم به خارج از زمین، به یه دختر به اسم "روت" خوردم. شبی که روح من فریادزنان از زمین بیرون میرفت، اون درست سر راه من وایستاده بود. نتونستم جلوی تماس بدنم با اونو بگیرم. وقتی از زندگی رها شدم، و با اون خشونتی که من اونو از دست دادم، نمیتونستم قدمهای خودمو اندازهگیری کنم. وقتی برای تعمق و تفکر نداشتم. تو یه صحنه خشونت، فقط حواستون به فرار کردنه. وقتی کم کم دارین از مرز رد میشین، زندگی از شما دور میشه، مثل قایقی که به ناچار از ساحل دور میشه، شما محکم به مرگ میچسبین، مثل طنابی که شما رو میبره، و روی اون عقب و جلو میرین به این امید که شما رو از جایی که هستین به زمین بنذاره.
مثل یه تماس تلفنی از سلول زندان، از کنار روت کانِرز رد شدم شمارۀ اشتباهی، تماس تصادفی. اونو دیدم که نزدیک فیات قرمز و زنگزدۀ آقای بات وایستاده بود. وقتی مثل برق از کنارش رد شدم دستم برای لمس کردنش بالا رفت، لمسِ آخرین صورت، احساس آخرین پیوند به زمین، با این دختر نوجوون، و نمونهای نه چندان مقبول.
صبح روز هفتم دسامبر، روت با ناراحتی برای مامانش تعریف میکرد که یه رؤیایی دیده که اونقدر واقعی بوده که نمیتونه رؤیا باشه. وقتی مامانش پرسید که منظورش چیه، روت گفت: "من از محوطه پارکینگ معلمها رد میشدم، که یه دفعه، بیرون زمین ساکر، یه روحِ محو کمرنگِ در حال دویدنو دیدم که به طرف من اومد."
خانم کانرز تو قابلمهاش بلغور جو هم میزد. به دخترش نگاه میکرد که همراه با انگشتهای بلند و باریک دستهاش حرف میزد دستهایی که از پدرش به ارث برده بود.
روت گفت: "اون زن بود، تونستم حس کنم، اون روح از بالای زمینِ بازی به هوا رفت. چشمهاش خالی بود. یه پوشش نازک سفید روی بدنش بود، به لطیفیِ ململ. میتونستم از پشتِ اون صورتشو ببینم، اجزای صورتش از ریر اون برجسته شده بود، بینی، چشمها، صورت، موها."
مامانش بلغورهای جو رو از روی گاز برداشت و شعله رو کم کرد.
گفت: "روت، تو اجازه میدی تخیلاتت به تو غلبه کنن."
روت متوجه شد که باید ساکت بشه. دوباره به رؤیایی که یه رؤیا نبود اشاره نکرد، حتی ده روز بعد، یعنی وقتی داستانِ مُردنِ من کم کم توی راهروی مدرسه پیچید، و مسائل فرعیِ جور واجوری بهش اضافه شد، همون طور که تمام داستانهای وحشتناکِ خوب این طوری میشن. همسن و سالهای من برای وحشتناک کردن اون داستان، بیشتر از اونچه که وحشتناک بود، به خودشون خیلی فشار میآوردن. اما هنوز جزئیات بدست نیومده بود که چی و کِی و چه کسی، ظرفهای خالیای بودن که باید اونا رو با حدسیّات پُر میکردن. زمزمه شیطان. نیمه شب. رِی سینگ.
تا جایی که میتونستم سعی میکردم، نمیتونستم با قدرت کافی اون چیزی رو که هیچکس نتونسته بود پیدا کنه به روت نشون بدم: دستبند طلسمی نقرهام. فکر کردم این میتونه بهش کمک کنه. اون دستبند بیحفاظ و در معرض دید افتاده بود، در انتظارِ دستی که بهش برسه، دستی که اونو بشناسه و فکر کنه: اینم یه سرنخ. اما اون دیگه تو مزرعه ذرت نبود.
روت شروع به سرودن شعر کرد. اگه مامانش یا بیشتر معلمهای خونگرمش نمیخواستن حرفی در مورد واقعیتِ ناشناختهتری که اون تجربه کرده بود بشنون، میتونست این واقعیتو تو شعر مخفی کنه.
چقدر دلم میخواست روت پیش خانوادهام بره و با اونا صحبت کنه. به احتمال زیاد، هیچکس، بجز خواهرم حتی اسم اونو نمیدونست. روت اون دختری بود که تو ژیمناستیک نفرِ یکی مونده به آخر شد. همون دختری بود که یه بار وقتی توپ والیبال خیلی آروم به مسیری که اون حرکت میکرد نزدیک شد، همون جا بود که خودشو جمع کرد و خم شد، و توپ درست کنارش به کف سالن خورد، و هم تیمیها و مربیاش به سختی جلوی خودشونو گرفتن که آه و ناله نکنن.
همون طور که مامانم تو راهرومون روی صندلیِ پشت صاف نشسته بود چشمش به بابام بود که به خاطر کارهای کوچیکِ مربوط به مسئولیتهای خودش به تو و بیرون خونه میدوید. حالا به حرکتها و کجابودنهای پسر کوچیکش، همسرش و دختر باقی موندهاش بیش از حد توجه میکرد. روت ملاقات اتفاقیمون تو محوطه پارکینگ مدرسه رو به خاطر سپرد و به زیرزمین رفت.
سراغ سالکتابهای آموزشی قدیمی رفت و عکسهای کلاس منو پیدا کرد، همین طور عکسهای فعالیتهای دیگه، مثل باشگاه شیمی، و اونا رو با قیچی گلدوزی مامانش که دستههایی به شکل قو بود جدا کرد. حتی همون طور که دلمشغولیاش بیشتر میشد، من مراقبش موندم، تا هفتهِ آخر قبل از کریسمس، وقتی که یه چیزهایی تو راهروی مدرسهمون دید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت هشتم مطالعه نمایید.