پلیسها تلفن میکردن. من تماشا میکردم که دایره وسیعتر میشه. خانم دیویت برگه امتحانی منو داشت. آخر سر، برگه امتحانیامو بدون نام و نشان با پست برای بابا و مامانم فرستاد. خانم دیویت روی یه یادداشت که به اون چسبوند نوشته بود: "فکر کردم دوست دارید این برگه پیش شما باشد. من خیلی خیلی متأسفم". لینزی این ورقه رو به ارث برد چون اونقدر برای مامانم دردناک بود که نمیتونست بخونه. من اسم برگه امتحانیِ خودمو گذاشته بودم "مطرود: یک مرد تنها". و نصفه دیگه رو از خود درآوردم. خواهرم کنار اونو سه تا سوراخ کرد و هر کدوم از سوراخهای اون دستنوشته رو با دقت تو یه دفتر یادداشتِ خالی محکم کرد. اونو تو کمدش زیر جعبه "باربی"اش و جعبه دیگهای گذاشت که "رَگِدی آن" و "اَندیِ" همهچی تمومشو که بهش حسودیم میشد توش نگه میداشت. کارآگاه فنرمن به بابا و مامانم زنگ زد. اونا یه کتاب درسی مدرسه پیدا کرده بودن، فکر میکردن ممکنه روز قبل کتابو به من داده باشن.
بابام، درحالی که یه شب بیخوابیِ ناآرومو شروع میکردن، به مامانم گفت: "اما این میتونه مال هرکس دیگهای هم باشه، یا توی راه از دست سوزی افتاده باشه زمین."
مدارک بیشتر میشد، اما اونا نمیخواستن باور کنن.
دور روز بعد، روز دوازدهم دسامبر، پلیس یادداشتهای من از کلاس آقای بات را پیدا کرد. حیوونها دفتر یادداشتو از محل دفن اصلیش جابجا کرده بودن، گِل و لایِ اون با نمونههای اطرافش یکی نبود، اما اون کاغذ شطرنجی، با تئوری خرچنگ قورباغهاش که هیچوقت نتونستم بفهمم، اما بازم برحسب وظیفه یادداشت میکردم، وقتی یه گربه، لونه یه کلاغو انداخت زمین، پیدا شد. تیکههای کاغذ لای شاخ و برگها گیر کرده بود. پلیسها کاغذ شطرنجی رو از لابلای اونا درآوردن، همراه تیکههای کاغذ باریک و نازکتر دیگهای که خط نداشت.
اون دختری که تو خونه محلِ قرار گرفتنِ اون درخت زندگی میکرد بعضی از دست خطها رو نشناخت. اون نوشته من نبود بلکه نوشته اون پسری بود که خاطرخواه من بود: "رِی سینگ". رِی روی کاغذ کاهیهای مخصوص مامانش برای من یه نامه عاشقانه نوشته بود که هیچوقت نخوندم. تو آزمایشگاهِ روز چهارشنبه اونو لای جزوهام گذاشته بود. دستخطش کاملاً مشخص بود. وقتی مأمورها اومدن، مجبور شدن تیکه پارههای جزوۀ زیستشناسیِ من و نامه عاشقانه رِی رو از هم جدا کنن.
وقتی پلیسها به خونه رِی زنگ زدن تا باهاش صحبت کنن، مامانش گفت: :حال رِی خوب نیست". اما اونا فهمیدن که پلیسها از مامان رِی چی میخواستن. وقتی مامانش سؤالهای پلیسها رو براش تکرار میکرد، رِی با حرکت سرش تأیید میکرد. بله، اون یه نامه عاشقانه برای سوزی سَمِن نوشته بود. بعد از این که آقای بات از سوزی خواسته بود که ورقههای امتحانی رو جمع کنه اونو لای جزوهاش گذاشته بود. بله، رِی خودشو اون سیاهزنگی نامیده بود.
رِی سینگ اولین مظنون قلمداد شد.
مامانم به بابا گفت: "اون پسر خوشگله؟"
اون شب، سر شام خواهرم با لحن بیتفاوتی گفت: "رِی سینگ خوب و مهربونه." به خانوادهام نگاه کردم و میدونستم که اونا میدونن. رِی سینگ گناهکار نبود.
پلیسها ریختن تو خونه اونا و در حالی که مسائلو با کنایه مطرح میکردن، بیش از حد روی رِی تأکید داشتن. اونا با جرم و گناهی که تو پوست تیرۀ رِی میدیدن، با هول و وَلایی که تو رفتارش احساس میکردن، مادرِ خیلی قشنگ و دست نیافتنیاش، بیشتر آتیشی شدن. اما رِی برای ثابت کردن غیبتش از محل جرم، دلیل و شاهد داشت. یه لشگر کامل از ملت میتونستن برای شهادت دادن به نفع اون احضار بشن. باباش که تو دانشگاه "پِن" تاریخ پس از انقلابِ امریکا تدریس میکرد پسرشو وادار کرد همون روزی که من مُردم، تو گردهمایی نوجوانان تو "اینترنشنال هاوس" سخرانی کنه.
اولش، غیبتِ اون روز رِی از مدرسه به عنوان مدرک جرمش تلقی شد، اما وقتی پلیسها به یه فهرست از چهل و پنج نفر شرکتکنندهای که رِی رو تو گردهمایی دیده بودن که دربارۀ "حومهنشینان: تجربهای امریکایی" صحبت میکرد، مجبور شدن به بیگناهی اون اعتراف کنن. پلیسها بیرون خونه سینگ وایستادن و حتی شاخههای کوچیکو از روی پرچینها ورمیداشتن. خیلی راحت و سحرآمیز میشد اگه جوابشون به معنی واقعی کلمه از آسمون و از روی یه درخت میافتاد پایین. اما تو مدرسه شایعههایی پخش شد و پیشرفت کمی که رِی از نظر اجتماعی به دست آورده بود برعکس شد. اون دیگه هر روز بلافاصله از مدرسه به خونه میرفت. تمام اینا منو دیوونه میکرد. دیدن پلیسها، اما نداشتن توانایی برای راهنمایی کردنشون به طرف خونه سبزی که اینقدر به بابا و مامانم نزدیک بود، جایی که آقای هاروی نشسته و مشغول کندهکاریِ تزئینات روی سقفِ یه خونه عروسکیِ درحال ساختنش بود. اخبار و دید و نگاهی به روزنامهها انداخت، اما بیگناهیِ خودشو مثل یه کت راحت قدیمی تنش کرد. قبلاً تو دلش آشوب بود و حالا آرامش.
سعی کردم به سگمون، "هالیدی"، یه جور آرامش القاء کنم. یه جوری دلم براش تنگ شده بود که هنوز به خودم اجازه نداده بودم دلم برای مامان و بابام، خواهر و برادرم اون جوری تنگ بشه. اون شکل از دلتنگی به این معنی میشد که قبول کرده باشم هیچوقت نمیتونم دوباره با اونا باشم؛ شاید احمقانه به نظر بیاد اما اینو باور نکردم، باور نمیکنم. اون شب، هالیدی پیش لینزی موند، و هر بار که بابام دَرو برای یه غریبه تازهوارد باز میکرد کنارش میایستاد. با خوشحالی هر خوراکیِ مخفیانهای رو که مامانم بهش میداد ورمیداشت. اجازه میداد باکلی تو خونهای که درهاش قفل بود دُم و گوشهاشو بکشه.
توی زمین یه عالمه خون بود.
روز پونزدهم دسامبر، بین ضربههای روی در که به خانوادهام اطلاع میداد باید قبل از باز کردن در برای غریبهها همسایههای مهربون اما سراسیمه و ناراحت و خبرنگارهای ناشی خودشونو به ظاهر آرومتر نشون بدن، یه ضربهای روی در خورد که بالاخره بابامو وادار کرد این موضوعو باور کنه. اون لن فنرمن بود که خیلی با بابام مهربون بود، و یه مأمور یونیفرمپوش.
وارد خونه شدن، تا اون موقع دیگه اونقدر با اون خونه آشنا شده بودن که بدونن مامانم ترجیح میده اونا وارد خونه بشن و هر چیزی میخوان بگن، اما تو اتاق نشیمن، که خواهر و برادرم نشنون.
لن گفت: "ما یه وسیله شخصی پیدا کردیم که فکر میکنیم مال سوزی باشه." لن محتاط بود. میتونستم اونو ببینم که کلمههاشو با حساب و کتاب انتخاب میکنه. یقین داشت باید صریح باشه تا بابا و مامانم از فکر اولیهشون در بیان که پلیسها جنازۀ منو پیدا کرده باشن، و من بطور قطع، مُرده باشم... مامانم با بیصبری پرسید: "چی" او دست به سینه وایستاد و خودشو برای مسأله جزیی و کماهمیتِ دیگه که دیگران توش دنبال یه معنی میگشتن آماده کرد. اون یه دیوار شده بود. دفترچههای یادداشت و رمان براش هیچ اهمیتی نداشتن. ممکن بود دخترش بدون یه دست هم زنده بمونه. یه عالمه خون، یه عالمه خون بود. یه جنازه نبود. جک اینو گفته بود و اون باور کرده بود: تا این لحظه هیچ چیز قطعی نیست.
اما وقتی اونا کیسه مدرکو که کلاه من توش بود بالا گرفتن، یه چیزی توی مامانم شکست. دیوارِ ظریفِ بلوری و سربیرنگش که از قلبش محافظت میکرد و یه جوری اونو با ناباوری تسکین میداد متلاشی شد.
لینزی گفت: "کلاه منگولهای." یواشکی از آشپزخونه به اتاق نشیمن اومده بود. هیچکس به جز من اومدنِ اونو ندیده بود.
مامانم یه صدایی از خودش درآورد و دستهاشو باز کرد. اون صدا یه جیغ فلزی بود، یه خرد شدنِ انسانی ماشینی، و قبل از این که کل موتور کار بیافته، آخرین صداها رو درآورد.
لن گفت: "ما الیافشو آزمایش کردیم، مشخص شده هر کی سر راه سوزی سبز شده موقع جنایت از این استفاده کرده".
بابام پرسید: "چی؟" اون دیگه رمق نداشت. بهش چیزی گفته میشد که نمیتونست درک کنه.
"به عنوان راهی بری ساکت نگه داشتنِ سوزی."
"چی؟"
افسر یونیفرمپوشی که تا اون لحظه ساکت بود گفت: "تمامِ اون آغشته به بزاق دهن سوزیه، قاتل با این صدای سوزی رو خفه کرده."
مامان اونو از دست لن فنرمن قاپید و همونطور که روی زانوهایش میذاشت، اون زنگولهها که خودش اونا رو به کلاه منگولهای دوخته بود به صدا در اومدن. مامانم روی کلاهی که برای من درست کرده بود خم شد.
دیدم که لینزی دمِ در خشکش زده. بابا و مامانم براش غیر قابل تشخیص بودن؛ همه چیز غیر قابل تشخیص بود.
بابام لن فنرمنِ دلسوز و خوشنیت و مأمور یونیفرمپوشو تا دم در ورودی راهنمایی کرد.
لن فنرمن گفت: "آقای سَمِن"، با مقدار خونی که پیدا کردیم و خشونتی که به طور ضمنی مشخصه، همراه باقی اسناد و مدارکی که دربارهاش بحث کردیم باید روی این فرضیه کار کنیم که دخترِ شما به قتل رسیده.
لینزی چیزی رو میشنید که قبلاً میدونست، از پنج روز پیش. وقتی بابام دربارۀ اون آرنج باهاش صحبت کرد فهمیده بود. مامانم شروع به شیون و زاری کرد.
فنرمن گفت: "ما کار روی این پرونده رو به عنوان یه تحقیق جنایی ادامه میدیم."
بابام گفت: "اما جنازهای وجود نداره."
"تمام شواهد دلالت بر مرگ دختر شما داره. من واقعاً متأسفم".
مأمور یونیفرمپوش به چشمهای پر از خواهش و تمنای بابام خیره مونده بود. از خودم پرسیدم آیا این چیزی بود که تو دانشکده بهشون یاد داده بودن. اما لن فنرمن با نگاه خیرۀ بابام مواجه شد. اون گفت: "من اواخر امروز برای تبادل اطلاعات با شما تماس میگیرم."
تا وقتی بابام به اتاق نشیمن برگرده، اونقدر گیج شده بود که نمیتونست خودشو به مامانم که روی فرش نشسته بود یا به شکل خشکشدۀ خواهرم تو همون نزدیکی برسونه. نمیتونست اجازه بده مامان و خواهرم اونو ببینن. از پلهها بالا رفت، و به فکر هالیدی بود که روی قالی تو اتاق مطالعه بود و آخرین بار اونو اونجا دیده بود. توی طوقِ پهن و بلندِ مویِ دورِ گردنِ اون سگ، بغض بابام ترکید.
اون روز بعدازظهر، سه تا از اونا تو سکوت، و آروم آروم جلو اومدن، انگار صدای قدمهاشون ممکن بود خبرو تأیید کنه. مامان نِیت برای برگردوندن باکلی در زد. هیچکس جواب نداد. عقب عقب رفت و میدونست که داخل اون خونه یه چیزی تغییر کرده بود که کاملاً مثل چیزهای بیرون از اون به نظر میرسید. مامانِ نِیت یه جوری سرِ برادرمو شیره مالید، با این کار که به اون گفت میرن بستنی بخورن تا اشتهای اونو کور کنن.
ساعت چهار، مامانم و بابام به موندن تو یه اتاق تو طبقه پایین پایان دادن. اونا از دو تا درِ متفاوت وارد شده بودن. مامانم به بابام نگاه کرد، و گفت: "مادر" و بابام با حرکت سر تأیید کرد. اون به تنها نیای زندۀ من تلفن کرد، مامانِ مامانم، مامانبزرگ "لین؟"
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت ششم مطالعه نمایید.