Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

استخوان های دوست داشتنی - قسمت چهارم

استخوان های دوست داشتنی - قسمت چهارم

نویسنده: آلیس زیبولد
مترجم: فریده اشرفی

بابام بود که روز نهم دسامبر تلفن پلیس‌ها رو جواب داد. این آغازِ پایان بود. اون گروه خون منو به پلیس گفت: مجبور بود روشنیِ پوستمو توضیح بده. اونا پرسیدن که من هیچ علامت مشخصه‌ای داشتم یا نه. بابام شروع به توصیف اجزای صورت من کرد، غرق تعریف شده بود. کارآگاه فنرمن گذاشت بابام به تعریف‌هاش ادامه بده. خبر بعدی اونقدر وحشتناک بود که نمی‌تونست حرف بابامو قطع کنه. اما بعدش اون خبرو گفت: "آقای سَمِن، ما فقط یه تیکه از جسدو پیدا کردیم."

بابام تو آشپزخونه وایستاد و یه لرزۀ ناخوشایند بهش غلبه کرد. چطور می‌تونست اینو به ابیگیل بگه؟

پرسید: "پس شما نمی‌تونین مطمئن باشین که اون مرده؟"

لن فنرمن گفت: "تا این لحظه هیچ چیز قطعی نیست."

این همون جمله‌ای بود که بابام به مامانم گفت: "تا این لحظه هیچ چیز قطعی نیست."

تا سه شب بابام نمی‌دونست چطوری به مامانم نزدیک بشه یا چی بگه. قبلاً، اونا هیچوقت خودشونو با هم شکسته ندیده بودن. معمولاً، یه نفر به اون یکی احتیاج داشت اما نه این که هر دو به هم احتیاج داشته باشن، و به همین دلیل، یه راه وجود داشت، لمس کردن، قرض گرفتن از نیرویِ نفرِ قوی‌تر. و اونا هیچ وقت به اندازۀ اون موقع معنیِ کلمه وحشت رو نفهمیده بودن.

مامانم گفت: "تا این لحظه هیچ چیز قطعی نیست"، و محکم بابامو بغل کرد، درست همون طوری که بابام امیدوار بود احتمالاً مامانم بغلش می‌کنه.

مامانم بود که معنیِ هر مهره و طلسمِ روی دستبندِ طلسمیِ منو می‌دونست این که از کجا اونو گرفتیم و چرا من دوستش داشتم. یه فهرستِ خیلی دقیق از چیزهایی که همراهم بود یا پوشیده بودم تهیه کرد. اگه تنها و چند مایل اون طرف‌تر، تو مسیر یه جاده پیدا می‌شدم، ممکن بود این نشونه‌ها پلیسِ اونجارو راهنمایی کنه تا اونارو به مرگِ من مربوط کنن.

من تو فکرِ خودم، بینِ شادیِ تلخ و شیرین تماشای اسم بردنِ مامانم از همه چیزهایی که همراهم بود و دوست داشتم، و آرزویِ بیهوده‌اش برای این که این چیزها مهم باشه، مونده بودم. آرزوی این که یه غریبه که یه پاک‌کن با یه نقش کارتونی، یا یه دکمه با عکس خوانندۀ معروف راک پیدا کنه، به پلیس خبر بده.

بعد از تلفن لن، بابام دستشو دراز کرد و هر دویِ اونا با هم روی تخت نشستن، و مستقیم به مقابلشون نگاه کردن. مامانم مات و مبهوت به فهرست وسایل من چسبیده بود، بابام حسی داشت که انگار داره وارد یه تونلِ تاریک می‌شه. بارون شروع شد. اونارو حس می‌کردم که هر دوشون تو اون لحظه درحال فکر کردن به یه موضوع مشابه بودن، اما هیچکدوم از اونا اونو به زبون نیاورد. این که من اون بیرون، یه جایی زیر بارون بودم. این که اونا آرزو می‌کردن من سالم باشم. این که من یه جای خشک باشم، و یه جایِ گرم.

هیچکدوم نمی‌دونستن کدومشون اول خوابش برد؛ استخوون‌هاشون از خستگی درد می‌کرد، خوابشون برد و تو یه لحظه با احساس گناه از خواب بیدار شدن. بارون، که وقتی درجه حرارت پایین می‌اومد چند بار تغییر شکل داده بود، حالا به شکل تگرگ می‌بارید، و صدای اون، صدای گلوله‌های کوچیک یخ که به بام بالای سرشون می‌خورد، اونا رو با هم از خواب بیدار کرد.

صحبت نمی‌کردن. تو نور کمی که از چراغِ اون طرفِ اتاق می‌تابید به هم نگاه کردن. مامانم شروع به گریه کرد، و بابام اونو گرفته بود و با پهنای انگشت‌های شَستِش اشک‌های اونو همون‌ طور که روی استخوان‌های گونه‌اش خط می‌انداختن پاک می‌کرد، و خیلی آروم و ملایم چشم‌هاشو می‌بوسید.

بعد من به دورترها نگاه کردم. نگاهمو به مزرعه ذرت بردم، برای این که ببینم چیزی اونجا هست که شاید فردا صبح پلیس پیدا کنه یا نه. تگرگ ساقه‌های ذرتو خم کرده بود و حیوونا رو به لونه‌هاشون کشونده بود. تو عمق نه چندان زیادی از زمین، لونه‌های خرگوش‌های وحشی که من دوستشون داشتم قرار داشت، اون خرگوش‌هایی که تو محل‌های نزدیک به ما سبزیجات و گُل‌ها رو می‌خوردن و بعضی وقت‌ها، ندونسته، غذای سمی به لونه‌شون می‌بردن. بعد، تو دلِ زمین و خیلی دورتر از اون مرد یا زنی که یه باغو با طعمه سمی دامگذاری کرده بود، یه خانوادۀ کامل از خرگوش‌ها به خودشون می‌پیچیدن و می‌مردن.

صبح دهمین روز، بابام بطریِ اسکاچ [نوعی مشروب] رو تو ظرفشویی خالی کرد. لینزی دلیلشو پرسید.

بابام گفت: "می‌ ترسم اونو بخورم".

خواهرم پرسید: "اون تلفن چی بود؟"

"کدوم تلفن؟"

"شنیدم اون حرفو گفتی که همیشه دربارۀ لبخندِ سوزی تکرار می‌کردی. دربارۀ انفجار ستاره‌ها."

"من اینو گفتم؟"

"تو داری حواستو از دست می‌دی. اون یه پلیس بود، این طور نیست؟"

"بدون دروغ؟"

لینزی راضی شد: "بدون دروغ."

"اونا یه تیکه از یه جسدو پیدا کردن. ممکنه مال سوزی باشه.

این ضربه کاری بود. "چی؟"

بابام دست و پاشو گم کرد: "تا این لحظه هیچ چیز قطعی نیست."

لینزی پشت میز آشپزخونه نشست. گفت: "داره حالم بهم می‌خوره."

"عزیزم؟"

"بابا، می‌خوام به من بگی که چی بوده. کدوم تیکه جسد، و بعدش، فکر می‌کنم لازمه بالا بیارم."

بابام یه کاسه مخلوط‌کن بزرگ فلزی رو پایین آورد. اونو روی میز گذاشت و قبل از نشستن نزدیک لینزی گذاشت.

لینزی گفت: "خوب، برام بگو."

"اون یه آرنجه. سگ خانوادۀ گیلبرت پیداش کرده."

بابام دستشو گرفته بود و بعد لینزی بالا آورد، همونطوری که قول داده بود، تو اون کاسه نقره‌ایِ براق.

 

نزدیک ظهر اون روز، هوا صاف شد و با فاصله نه چندان زیاد از خونه ما پلیس‌ها دور مزرعه ذرتو نوارکِشی کردن و تجسسِ خودشونو شروع کردن. بارون، برفاب، برف و تگرگِ در حالِ آب شدن و مخلوط شدن، زمینو خیسِ خیس نگه داشته بود؛ هنوز یه قسمتِ کاملاً مشخص اونجا بود که زمینش تازه دستکاری شده بود. اونا کارشونو از اونجا شروع کردن و زمینو کندن.

بعداً آزمایشگاه تشخیص داد تو بعضی جاها یه تودۀ متراکم از مخلوطِ خون من و گلِ و لای وجود داره، اما تا اون موقع پلیس‌ها، با این که خیلی روی زمینِ سرد و خیس، و در جستجوی اون دختر کار کردن، بیشتر و بیشتر مأیوس و درمونده شدن.

تو حاشیه زمین ساکر، چند تا از همسایه‌هامون با حفظ فاصله محترمانه از نوارکشیِ پلیس، با تعجب به کار مردهایی نگاه می‌کردن که اُورکت‌های سورمه‌ای به تن داشتن و از بیل‌ها و شن‌کش‌ها مثل ابزار پزشکی استفاده می‌کردن.

بابا و مامانم تو خونه موندن. لینزی تو اتاق خودش موند. باکلی همون نزدیکی‌ها تو خونه دوستش "نِیت"، بود. که این روزها بیشترِ وقتشو اونجا می‌گذروند. بهش گفته بودن من خونه کلاریسا موندم. می‌دونستم جنازه‌ام کجا بود، اما نمی‌تونستم به اونا بگم. نگاه می‌کردم و منتظر بودم ببینم اونا چی می‌بینن. و بعد، نزدیک غروب، یه پلیس دست‌های گِل‌آلودشو بالا گرفت و مثل رعد و برق فریاد کشید.

اون گفت: "همه بیایین اینجا!" و بقیه مأمورها به طرف اون دویدن و دورش حلقه زدن.

بجز خانم استید، بقیه همسایه‌ها به خونه برگشته بودن. کارآگاه فنرمن بعد از تبادلِ‌نظر دورِ پلیسِ کاشف، ازدحامِ تیره‌رنگشونو کنار زد و به اون نزدیک شد.

از اون طرفِ نواری که اونارو از هم جدا می‌کرد گفت: "خانم استید؟"

"بله".

"شما یه بچه تو این مدرسه دارین؟"

"بله."

"ممکنه همراه من بیاین، لطفاً؟" یه مأمور جوون از زیر نوار پلیس و روی زمین ناهموار و زیرورو شدۀ مزرعه ذرت، خانم استید رو به جایی که بقیه مردها وایستاده بودن راهنمایی کرد.

لن فنرمن گفت: "خانم استید، این به نظر شما آشنا می‌آد؟" یه نسخه شُمیز از کتاب "کشتنِ یک مرغ مقلّد" رو بلند کرد. "اونا تو مدرسه اینو می‌خونن؟"

اون گفت: "بله"، در حالِ گفتنِ کلمه به این کوتاهی، رنگ از رخش پرید.

فنرمن شروع کرد: "اگه اشکالی نداره من از شما سؤال کنم که ..."

خانم استید درحالی‌که به چشم‌های آبی تیرۀ لن فنرمن نگاه کرد گفت: "کلاس نهم، کلاس سوزی." اون یه درمانگر بود و به توانایی خودش برای شنیدن خبر اعتماد داشت و دربارۀ جزئیات پیچیدۀ زندگی بیمارهاش به طور منطقی و معقول صحبت می‌کرد، اما یه دفعه متوجه شد به مأموری که اونو اونجا راهنمایی کرد تکیه کرده. می‌تونستم حس کنم که آرزو می‌کرد ای کاش وقتی همسایه‌های دیگه از اونجا رفتن اونم به خونه رفته بود و آرزو می‌کرد با شوهرش تو اتاق نشیمن نشسته بود، یا تو حیاط خلوت پیش پسرش بود.

"کی به این کلاس درس می‌ده؟"

خانم استید گفت: "خانم دیویت." بعد از اتللو، بچه‌ها اونو یه آرامشِ واقعی می‌دونن."

"اتللو؟"

خانم استید گفت: "بله". یه دفعه و درست همون موقع اطلاعات اون از مدرسه خیلی مهم شد تمام پلیس‌ها گوش می‌دادن. "خانم دیویت دوست داره فهرست مطالب خووندنیِ خودشو تغییر بده، و درست قبل از کریسمس با شکسپیر دست به اقدام بزرگ زد. بعد، به عنوان جایزه "هارپرلی" رو بین بچه‌ها پخش کرد. اگه سوزی "کشتن یک مرغ مقلّد" رو همراه خودش داشته، باید به این معنی باشه که قبلاً برگه امتحانیِ اتللو رو تحویل داده."

تمام این حرف‌ها بررسی شد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب استخوان های دوست داشتنی - انتشارات مُروارید
  • تاریخ: جمعه 10 دی 1400 - 10:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2370

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 376
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096201