دو
اول که وارد بهشت شدم فکر کردم هر چیزی من میبینم همه میبینن. این که تو بهشتِ هر کسی، اون دور دورها، دروازههای بازیِ ساکر بود، و زنهای ناشیای که وزنه و نیزه پرتاپ میکردن. این که تمام ساختمونها مثل دبیرستانهای حومه شرقیِ تو دهه 1960 ساخته شدن. ساختمونهای بلند و کوتاه، روی زمینهای شنی، با حالت پریشانی منظرۀ زیبایی درست کرده و پراکنده شدن، با پیشامدگیهای مختلف روی ساختمون و فضاهای باز که حسِ مدرن بودن به اونا میداد. موضوعِ موردِ علاقه من این بود که چطور این بلوکهای رنگی، فیروزهای و نارنجی بودن، درست مثل اون بلوکها تو دبیرستانِ "فیرفکس". روی زمین، بعضی وقتها بابامو مجبور میکردم با ماشین منو به فیرفکس ببره تا بتونم خودمو اونجا تصور کنم.
به دنبالِ سال هفتم، هشتم، و نهم از مدرسه راهنمایی، دبیرستان یه شروعِ تازه به حساب میاومد. میخواستم وقتی به فِیرفَکس میرم، با اصرار همه رو وادار کنم منو سوزان صدا کنن. موهامو مدلِ پَر یا گوجه درست کنم. هیکلی داشته باشم که پسرها خوششون بیاد و دخترها حسرت بکشن، اونقدر خوب و قشنگ باشم که اونا از این که هرکاری بجز تحسین من انجام بِدن احساس گناه کنن. دوست داشتم با رسیدن به یه جور مقام ملکهوار به خودم مثل حامیِ بچههای عجیب و غریبِ تریای مدرسه فکر کنم. وقتی یه نفر "کِلایو ساندِرز" رو به خاطر راه رفتنش که مثل دخترها بود مسخره میکرد، انتقام شدید خودمو با لگد به قسمتهایی از بدنش که کمتر محافظت میشد حواله بدم. وقتی پسرها به خاطر سینههای بزرگ "فیبی هارت" بهش متلک میگفتن، دربارۀ این که جوکهای مربوط به سینه اصلاً بامزه نیستن سخنرانی کنم. باید فراموش میکردم که وقتی فیبی راه میرفت فهرستهایی تو حاشیه دفتر یادداشتم درست کرده بودم: وینباگوس، هوهُز، جانی یِلوز. آخرِ عالمِ رؤیام، همونطور که بابا رانندگی میکرد روی صندلیِ عقبِ ماشین مینشستم. بعدش خیلی سرزنش میشنیدم. دبیرستانو در عرضِ چند روز میگذروندم، نه چند سال، یا این که طیِ سال اولم، به طور غیرقابل توضیحی، جایزۀ اسکار بهترین هنرپیشه زنو میبردم.
اینا رؤیاهای روی زمین من بودن.
بعد از این که چند روز تو بهشت موندم، متوجه شدم که اون پرتابکنندههای نیزه و وزنه و پسرهایی که روی آسفالتِ ترکدار بسکتبال بازی میکردن، همگی تو شکل و مدلِ بهشت خودشون بودن. بهشتِ اونا درست اندازۀ مال من بود اونو تکثیر نکرده بودن، اما تو اونا چیزهای شبیه به هم زیادی اتفاق میافتاد.
من با "هالی" آشنا شدم که روز سوم هم اتاقیِ من شد. رویِ تاب نشسته بود. (من نپرسیدم که یه دبیرستان تاب هم داره یا نه: تاب چیزیه که دبیرستان رو تبدیل بهشت میکنه. و نه صندلی تابها فقط صندلیهای یک نفرۀ ساختهشده از لاستیکِ سفت و سیاه که شما رو تاب میده و میتونین قبل از تاب خوردن یه کمی بالا و پایین بپرین.) هالی نشسته و مشغول خوندن یه کتاب با حروف الفبای عجیب و غریبی بود که منو به یاد برنج و گوشت خوک سرخشدهای میانداخت که بابام از "هاپ فَت کیچِن" به خونه میآورد، از رستورانی که باکلی اسم اونو دوست داشت، و عاشق این بود که از تهِ جیگرش فریاد بزنه "هاپ فت!". من حالا زبون ویتنامی بلدم، و میدونم که ویتنامی اونچه که "هِرمُن جِید" صاحبِ هاپ فت بود نیست، و این که اسمِ اصلیِ هرمن جید، هرمن جید نبود، بلکه این اسمی بود که وقتی از چین به امریکا اومد برای خودش انتخاب کرد و هالی تمام این چیزها رو به من یاد داد.
گفتم: "سلام، اسم من سوزیه."
بعدها اون به من گفت اسمشو از یه فیلم انتخاب کرده، فیلمِ "صبحانه در تیفانی". اما اون روز این اسم به نظرش خیلی خوب و خوشآهنگ اومده بود.
گفت: "من هالی هستم"، چون دوست نداشت هیچ نشونهای از یه لهجه خاص تو بهشتش باشه، هیچ لهجهای نداشت.
به موهای سیاهش خیره شدم. موهاش براق بود، مثل وعده وعیدهای تو تبلیغاتِ مجلهها. پرسیدم:
"چند وقته اینجایی؟"
"سه روز."
"منم همین طور."
روی تاب کنارش نشستم و بدنمو به این طرف و اون طرف پیچ و تاب دادم تا زنجیرها رو محکم بگیرم. و گذاشتم حرکت کنه و چرخیدم تا وقتی که متوقف شدم.
پرسید: "اینجا رو دوست داری؟"
"نه."
"منم همین طور."
این طوری شروع شد.
ما تو بهشتِ خودمون، به سادهترین آرزوهامون رسیده بودیم. هیچ معلمی تو مدرسه نبود. ما هیچوقت مجبور نبودیم بریم تو، بجز موقع کلاس هنر برای من و گروه جاز برای هالی. پسرها باسن ما رو نیشگون نمیگرفتن یا به ما نمیگفتن که بوی بدی میدیم؛ کتابهای درسیِ ما سِوِنتین و گِلَمور و ووگ [از مجلات مد و سرگرمی امریکا] بود.
و بهشتِ ما همونطور که روابطمون بیشتر میشد، بزرگتر میشد. ما به خیلی چیزهای مشابه علاقه داشتیم.
فرنی، مشاور ورودیِ من، راهنمای ما شد. اونقدر سن داشت که بتونه مادر ما بشه. اواسط دهه چهل عمرش و مدت خیلی کمی طول کشید تا من و هالی کاملاً درک کنیم که این چیزی بود که ما میخواستیم: مامانهامون.
فرنی تو بهشتش کار میکرد و با نتیجههای مثبت و قدردانی به اون پاداش داده میشد. روی زمین یه مددکار اجتماعی بود، برای بیخانمانها و فقرا. برای کلیسایی به اسم "سنت ماری" کار میکرد، که فقط به زنها و بچهها غذا میداد، و اونجا هرکاری انجام میداد، از سرو سامون دادن به تلفنها گرفته تا کشتن سوسکها به سبک ضربههای کاراته. با شلیک یه گلوله به صورتش به دست مردی که دنبال همسرش میگشت کشته شده بود.
فرنی روز پنجم کاملاً فهمید که با من و هالی باید چطوری رفتار کنه. دو تا فنجون دیکسی [نوعی فنجان کاغذی یک بار مصرف] آب لیموی کول اِید به ما داد و ما هم سر کشیدیم.
بعد گفت: "من برای کمک اینجا هستم."
من به چشمهای آبیِ کوچیکش که خطهایی از خنده دور اونو گرفته بود نگاه کردم و حقیقت رو بهش گفتم: "حوصله ما سر رفته."
هالی سرش گرم بود و سعی میکرد اونقدر زبونشو در بیاره تا بتونه ببینه رنگش سبز شده یا نه.
فرنی پرسید: "چی میخوای؟"
گفتم: "نمیدونم."
"تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که هرچی میخوای آرزو کنی، و اگه به اندازۀ کافی آرزویِ اونو داشته باشی و بدونی چرا واقعاً چرا اون فراهم میشه."
به نظر خیلی آسون میاومد و واقعاً هم آسون بود. همینطوری بود که من و هالی آپارتمان دوبلکس خودمونو گرفتیم.
من از خونه با اختلاف سطح خودمون متنفر بودم. از مبلمانِ بابا و مامانم متنفر بودم، و از این که خونه ما به یه خونه دیگه و یه خونه دیگه مشرف بود متنفر بودم یه انعکاسِ شباهت که تا بالای تپه ادامه داشت. خونه دوبلکس ما به یه پارک مشرف بود، و با یه فاصلهای، فقط اونقدر نزدیک بود که ما بدونیم تنها نیستیم، اما نه خیلی نزدیک، میتونستیم چراغ خونه دیگه رو ببینیم.
بالاخره من کمکم آرزوهای بیشتری کردم. چیزی که به نظرم عجیب اومد این بود که چقدر دلم میخواست اون چیزی رو بشناسم که روی زمین نشناخته بودم. میخواستم اجازه داشته باشم بزرگ بشم.
به فرنی گفتم: "آدمها با زندگی کردن بزرگ میشن. من میخوام زندگی کنم".
گفت: "این غیر ممکنه."
هالی پرسید: "لااقل میتونیم زندهها رو ببینیم؟"
اون گفت: "شما همین حالا هم میتونین این کارو بکنین."
گفتم: "فکر کنم منظورش همه زندگیهاس، از شروع تا پایان، دیدنِ این که اونا چطور زندگی میکنن. فهمیدنِ رازها. اون وقت ما بهتر میتونیم تظاهر به زنده بودن کنیم."
فرنی توضیح داد: "شما اونو تجربه نخواهید کرد."
من گفتم: "متشکرم، عقل کل". اما بهشت ما همین طور بزرگتر میشد.
هنوز دبیرستان بود، تمام معماریِ "فِیرفکس،" اما حالا راههایی بودن که به بیرون منتهی میشدن.
فرنی گفت: "از این راهها برین، چیزی که احتیاج دارین پیدا میکنین."
این موقع بود که من و هالی راه افتادیم. بهشتِ ما یه مغازۀ بستنیفروشی داشت، هرجا و هر وقت که یه بستنی چوبیِ نعنایی میخواستی، هیچوقت هیچکس نمیگفت: "الان فصلش نیست"؛ یه روزنامه هم داشت که همهش عکسهای ما رو چاپ میکرد و ما رو مهم جلوه میداد؛ تو اون روزنامه مردهای واقعی و زنهای قشنگم بودن، به همین دلیل من و هالی عاشق مجلههای مُد شدیم. بعضی وقتها هالی یه جوری میشد که انگار توجه نمیکنه، و وقتهای دیگه موقعی که دنبالش میگشتم ناپدید میشد. این موقعی بود که به یه قسمت از بهشت میرفت که توش شریک نبودیم. اون وقت دلم براش تنگ میشد، اما این یه نوعِ عجیب از دلتنگی بود چون تا اون موقع معنیِ "تا ابد" برای من جا افتاده بود.
من به اون چیزی که بیشتر از همه دلم میخواست نمیتونستم برسم: آقای هاروی بمیره و من زنده باشم. بهشت از همه نظر کامل نبود. اما من به این باور رسیدم که اگه خیلی دقیق نگاه میکردم، و از ته دل آرزو میکردم، شاید میتونستم زندگی کسانی که روی زمین دوستشون داشتم رو عوض کنم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت چهارم مطالعه نمایید.