Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

استخوان های دوست داشتنی - قسمت دوم

استخوان های دوست داشتنی - قسمت دوم

نویسنده: آلیس زیبولد
مترجم: فریده اشرفی

هنوز می‌تونم اون دخمه رو همون طوری که دیروز بود ببینم، و اون همون طوری بود. زندگی برای ما یه دیروزِ همیشگیه. اون دخمه به اندازۀ یه اتاقِ کوچیک بود، تقریباً مثل اون اتاقِ گِلی تو خانه ما که پوتین‌ها و بارونی‌هامونو توش نگه می‌داشتیم و مامانم توش یه ماشین لباسشویی با یه خشک‌کن رو روی همدیگه کار گذاشته بود. من تقریباً می‌تونستم توی اون دخمه وایستم، ولی آقای هاروی مجبور بود خم بشه. وقتی اون دخمه رو درست می‌کرد، یه نیمکت تو دیوارش کنده بود. خودش فوراً نشست.

گفت: "به دور و بَرِت نگاه کن."

من مات و مبهوت به دخمه نگاه کردم، رو طاقچه‌ای که تو دیوار کنده شده بود و بالای سرش بود کبریت‌ها و یه ردیف باتری و لامپ‌های فلورسنت گذاشته بود که تنها روشناییِ توی اون اتاق بود یه نور ترسناک که وقتی آقای هاروی بالای سرم بود دیدنِ اجزای صورت اونو برام سخت می‌کرد.

روی طاقچه یه آیینه و تیغ و خمیر ریش بود. فکر کردم که غیرعادیه. تو خونه ریششو نمی‌تراشید؟ اما فکر می‌کنم فهمیدم یه مردی که خونه دوبلکسِ فوق‌العاده خوبی داره و بعد فقط با نیم مایل فاصله یه اتاق زیرزمینی می‌سازه، باید یه جورایی مخش تاب داشته باشه. بابام یه راه خیلی خوب برای توصیف آدم‌هایی مثل اون داره: "این آدم جالبه، همین".

بنابراین فکر کنم فکر کردم آقای هاروی یه آدم جالبه و من از اون اتاق خوشم اومد، اونجا گرم بود و من می‌خواستم بدونم چطوری اونجا رو ساخته. چه فوت و فنی به کار برده، کجا یاد گرفته یه جایی مثل اون درست کنه.

اما تا وقتی سگِ خانوادۀ "گیلبرت"، سه روز بعد، آرنجِ منو با یه غلاف ذرت که بهش چسبیده بود پیدا کنه و به خونه بیاره، معلوم بود که آقای هاروی درِ دخمه رو خوب بسته. تو این مدت من تو حالتِ سکونِ موقت بودم. نمی‌تونستم ببینمش که مشغولِ خلاص شدن از شرّ جنازۀ منه، یا اون چوبو برای محکم‌تر شدن تکون می‌ده، یا همه مدارکو همراهِ تیکه‌های بدن من، بجز اون آرنج، توی کیسه می‌ریزه. تا وقتی که با امکانات کافی برای دیدنِ اتفاق‌های روی زمین ظاهر بشم، بیشتر از هر چیز دیگه‌ای به خانواده‌ام وابسته و علاقه‌مند بودم.

مامانم با دهنِ باز روی صندلیِ سفت کنار در ورودی نشست. صورت رنگ‌پریده‌اش از هر وقتِ دیگه‌ای که من تا اون‌موقع دیده بودم رنگ‌پریده‌تر بود. چشم‌های آبی‌اش خیره مونده بود. بابام تو مسیرِ مزرعه ذرت رانندگی می‌کرد. می‌خواست جزئیاتو بدونه و با پلیس‌ها مزرعه ذرتو زیر و رو کنه. من هنوز به خاطر یه کارگاهِ ریزه‌میزه به اسم "لن فنرمن" خدا رو شکر می‌کنم. فنرمن دو تا مأمور برای رسوندنِ بابام به شهر و نشون دادنِ همه جاهایی که من با دوست‌هام وقت‌گذرونی می‌کردم اونجا گذاشت. اون مأمورها تمامِ روزِ اول، بابامو تو یه مرکز خرید نگه داشتن. هیچ کس این خبر به لینزی نگفته بود، به اون که سیزده ساله بود و به اندازۀ کافی بزرگ شده بود، یا به باکلی که چهار سالش بود و راستشو بخواین هیچ وقت کاملاً نفهمید.

آقای هاروی از من پرسید دوست دارم چیزی بخورم. من گفتم باید برم خونه. اون گفت: "مؤدب باش و یه کوکا بخور، مطمئنم بچه‌های دیگه دوست داشتن."

"کدوم بچه‌های دیگه؟"

من این‌جا رو برای بچه‌های محل ساختم. فکر کردم اینجا می‌تونه یه جور باشگاه بشه."

فکر نمی‌کنم حتی اون موقع هم اون حرفو باور کرده بودم. فکر کردم دروغ می‌گه، اما این فکرم کردم که دروغ مفلوکانه‌ای می‌گفت. تصور کردم که اون آدم تنهایی بود. و کلاس بهداشت در مورد مردهایی مثل اون یه چیزهایی خونده بودیم. مردهایی که هیچوقت ازدواج نمی‌کنن و هر شب غذای سرد می‌خورن و اونقدر از عدم پذیرش می‌ترسن که حتی صاحب حیوون‌های خانگی هم نیستن. دلم براش سوخت.

من گفتم: "باشه، یه کوکا می‌خورم."

چند لحظه بعد، گفت: "سوزی، گرمِت نیست؟ چرا اون کُتُو در نمی‌آری؟"

درآوردم.

بعدش گفت: "سوزی تو خیلی قشنگی."

با این که حس بدی تو من بوجود آورد، حسی که من و "کلاریسا" بهش دلشوره می‌گفتیم: گفتم:

"ممنونم."

"تو دوست پسر داری؟"

گفتم: "نه، آقای هاروی". بقیه کوکامو که زیاد هم بود خوردم و گفتم: "آقای هاروی من می‌خوام برم. اینجا جای محشریه، اما من باید برم."

آقای هاروی بلند شد و به خاطر اون شیش تا پله کنده شده تو زمین که راه به دنیا داشت، کمرش بیشتر از قبل دولا شد و گفت: "نمی‌دونم چرا تو فکر می‌کنی از اینجا می‌ری."

من جوری صحبت کردم که مجبور نباشم آخرش به این شناخت برسم که: آقای هاروی آدم جالبی نبود. اما حالا که دَرو می‌بست باعث شد احساس ناراحتی و دلشوره بکنم.

"آقای هاروی، من واقعاً باید برم خونه."

"لباستو در بیار."

"چی؟"

آقای هاروی گفت: "لباستو در بیار، می‌خواهم ببینم هنوز باکره‌ای یا نه."

گفتم: "هستم، آقای هاروی."

"باید مطمئن بشم. پدر و مادرت از من ممنون می‌شن."

"پدر و مادرم؟"

گفت: "اونا فقط دخترهای خوب می‌خوان."

گفتم: "آقای هاروی، خواهش می‌کنم بذارین برم."

"تو از این‌جا نمی‌ری، سوزی. تو الآن مال منی."

سلامتی چیز زیادی نبود که تو اون موقعیت به من کمک کنه؛ ورزشِ سخت هم فقط حرف بود. دخترها شُل و وِل به حساب می‌اومدن، و فقط اون دخترهایی که ما فکر می‌کردیم رفتار مردونه دارن می‌تونستن تو مدرسه از طناب بالا برن.

خیلی خیلی جنگیدم. برای این که به آقای هاروی اجازه ندم به من صدمه بزنه، تا جایی که می‌تونستم به سختی جنگیدم، اما به اون سختی که من می‌تونستم، به اندازۀ کافی سخت نبود، حتی به اون نزدیکم نبود، و من خیلی زود، با یه وضعیت خیلی بد، توی دلِ زمین، روی زمین افتادم. آقای هاروی نفس نفس می‌زد و عرق کرده بود و معلوم نبود عینکش کجا افتاده بود.

اون موقع خیلی زنده بودم. بدترین چیز تو دنیا اینه که با این وضعیت روی زمین افتاده باشم، توی زمین گیر افتاده باشم و هیچکس ندونه من کجا هستم.

به فکر مامانم بودم.

مامانم حتماً مشغول تنظیم عقربه‌های ساعتِ فِرِش بود. اون فر نو بود و مامان عاشق این بود که یه ساعت روش داره. به مادرِ خودش می‌گفت: "من می‌تونم با دقیقه، وقتِ پختن غذاها رو تنظیم کنم"، به مادری که کمترین توجهی به فِرها نمی‌کرد.

مامانم به خاطر دیر رفتنِ من ناراحت می‌شد، اما بیشتر از ناراحت شدن، عصبانی می‌شد. وقتی بابام ماشینو تو پارکینگ می‌برد، مامانم در حال درست کردن یه کوکتل، یه شِری؟، و با یه صورتِ عصبانی جلو می‌دوید و می‌گفت: "تو مدرسه رو بلدی؟ ممکنه "کارناوالِ بهاره" باشه."

بابام می‌گفت: :"اَبیگِیل، چطور می‌تونه کارناوال بهاره باشه وقتی داره برف می‌باره؟" با این شکست، شاید مامانم باکلی رو هُل می‌داد تو اتاق و می‌گفت: "با بابات بازی کن." و خودشو تو آشپزخونه قایم می‌کرد و برای خودش یه کمی شِری می‌ریخت.

آقای هاروی می‌خواست منو ببوسه و من دلم می‌خواست جیغ بکشم، اما اونقدر ترسیده بودم و اونقدر از کشمکش‌ها خسته بودم که نمی‌تونستم. یه بار یه نفر که من دوستش داشتم منو بوسیده بود. اسمش "رِی" و اهل هندوستان بود. لهجه داشت و پوستش تیره بود. فکر نمی‌کردم از اون خوشم بیاد. کلاریسا به چشم‌های درشت اون با پلک‌های نیمه بازش می‌گفت: "چشم گاوی"، اما اون قشنگ و باهوش بود و سرِ امتحان جبر به من کمک کرد تا تقلب کنم، درحالی که وانمود می‌کرد این کارو نمی‌کنه. روزِ قبل از تحویل دادنِ عکس‌هامون برای کتابِ سالِ آموزشی، رِی کنار کمدم منو بوسید. وقتی آخرِ تابستون همون سال کتابِ سالِ آموزشی در اومد، دیدم زیر عکسش به سؤالِ همیشگی و رایجِ "قلبِ من متعلق است به...،" جواب داده بود "سوزی سَمِن." حدس می‌زنم یه تصمیم‌هایی گرفته بود. یادم می‌آد که لب‌های اون خشک شده بود.

موفق شدم بگم: "آقای هاروی، این کارو نکن،" و خیلی به گفتنِ همون جمله ادامه دادم. این کارو نکن. و خیلی هم گفتم، خواهش می‌کنم. فرنی به من گفت که تقریباً همه قبل از مُردن با اصرار و تمنا می‌گن: "خواهش می‌کنم."

آقای هاروی گفت: "سوزی، اصلاً موقع حرف زدن نیست."

گفتم: "خواهش می‌کنم." گفتم: "اذیتم نکن." گاهی اونا رو با هم قاطی می‌کردم. "خواهش می‌کنم نکن" یا "نکن خواهش می‌کنم." مثل پافشاری روی این بود که یه کلید کار می‌کنه، در حالی که نمی‌کرد یا فریادِ "گرفتمش، گرفتمش، گرفتمش." تو موقعی که یه توپ سافت‌بال وقتی بین تماشاچی‌ها وایستادین بیافته روی شما.

"خواهش می‌کنم این کارو نکن."

دیگه از شنیدن التماس‌های من خسته شد. دستشو به جیبِ کتم رسوند و کلاهی که مامانم برام درست کرده بود ورداشت و چپوند تو دهنم. تنها صدایی که بعد از اون می‌تونستم در بیارم صدای ضعیف زنگوله‌ها بود.

کم کم داشتم از بدنم جدا می‌شدم؛ داشتم توی هوا و سکوت قرار می‌گرفتم. گریه و تقلا می‌کردم تا چیزی حس نکنم. لباسم پاره شده بود.

حس می‌کردم تمامِ گوشه و کنارِ بدنم بیشتر متوجه داخل و خارجِ خودشون هستن، مثلِ تو بازیِ بَرچینک که با لینزی بازی می‌کردم تا فقط خوشحالش کنم.

 

صدای مامانمو شنیدم که منو صدا می‌کرد: "سوزی! سوزی! غذا حاضره."

نفس آقای هاروی، به سختی در می‌اومد.

"ما داریم لوبیا و گوشت بره می‌خوریم."

برادرت یه نقاشیِ جدید با انگشتش کشیده، منم کیک سیب درست کردم.

 

آقای هاروی به صدای قلب خودش و قلب من گوش داد. چطور صدای قلب من مثل یه خرگوش در رفته بود و مال اون تالاپ تولوپ می‌کرد. مثل کوبیدنِ یه چکش روی پارچه لباسش. ما اونجا روی زمین افتاده بودیم، و من، همین‌طور که می‌لرزیدم، یه چیز مهمّو فهمیدم. اون این‌کارو با من کرده بود و من هنوز زنده بودم. هنوز نفس می‌کشیدم. صدای قلبشو می‌شنیدم. بوی نَفَسشو حس می‌کردم. خاک تیره‌ای که دور ما رو گرفته بود بویی مثل اونچه که قبلاً بود می‌داد، خاک مرطوبی که کرم‌ها و جونورها زندگیِ روزانه‌شونو اونجا می‌گذروندن. من می‌تونستم چند ساعت جیغ بزنم.

می‌دونستم می‌خواد منو بکشه. اون موقع نمی‌دونستم موجودی بودم که قبل از اونم داشتم می‌مردم.

آقای هاروی درحالی که به پهلو می‌چرخید گفت: "تو چرا بلند نمی‌شی؟ و بعد روی من خم شد.

صدایش ملایم بود، و آدمو گرم می‌کرد، صدای یه عاشق تو یه صبحِ تازه. یه پیشنهاد، نه دستور.

نمی‌تونستم حرکت کنم، نمی‌تونستم بلند بشم.

وقتی نتونستم بلند بشم فقط همین بود؟ فقط همین که به پیشنهادش عمل نکردم؟ به پهلو خم شد و به بالایِ سرش دست کشید، طرفِ طاقچه‌ای که تیغ و خمیرِ ریش‌تراشی اونجا بود. یه چاقو آورد. بدونِ غلاف. اون چاقو به من لبخند زد، و بعد اون لبخندو تبدیل به خنده کرد.

آقای هاروی کلاه رو از دهنم درآورد.

گفت: "به من بگو دوستم داری."

خیلی آروم گفتم.

با وجود این، کارم به آخر رسید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در استخوان های دوست داشتنی - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب استخوان های دوست داشتنی - انتشارات مُروارید
  • تاریخ: چهارشنبه 8 دی 1400 - 10:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2916

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1385
  • بازدید دیروز: 6024
  • بازدید کل: 24922522